در عجبم از مردمی که زیر بار ظلم و ستم هستند و....


بعد از یک ربع معطلی توی ایستگاه، بالاخره سوار اتوبوس می شوم...
تقریباً همه ی صندلی ها پُر است بجز چندتایی که آن ها هم احتمالاً
در ایستگاه های بعدی پُر می شوند ... مسافران، هر کدام انگار میان افکار ِ روزانه گیر افتاده اند ...
به نظرم، اتوبوس از آن معدود جاهایی ست که می توان از نزدیک با حقیقت جامعه و عامه ی مردم،
روبه رو شد...از آن زن سالخورده ای که از هزینه سرسام آور درمان بیماری اش می نالد تا
دانشجویی که از مشکلات خوابگاه وشهریه بالای دانشگاه می گوید .. و گلایه های خانمی که چند روز
پیش، یک موتوری به طرفش حمله کرده و کیفش را دزدیده ...یا آن دیگری که دخترش تازگی
از شوهری معتاد طلاق گرفته و از سستی و تزلزل جامعه ناسالمی شکوه می کند که هر روز
قربانی تازه ای دارد ... از حرف های عجیب معلمی که وقتی می شنوی هراس می کنی از اینهمه
فسادی که حتی مدارس هم از آن در امان نمانده اند ... تا حکایت درماندگی مادری که سرپرست
دو فرزندش است وبا اینکه صبح تا شب کار می کند، حقوق اش به سختی کفاف کرایه خانه و
هزینه های اولیه زندگی را می دهد واز 6-7 ماه قبل به بهزیستی درخواست وام داده و هیچکس
پاسخگو نبوده ... و هزاران حرف و حدیث دیگر که توی اتوبوس می شنوی ... و هزاران سوالی
که توی ذهنت بی جواب میماند ... چه باید کرد؟

هنوز چند ایستگاه بیشتر نگذشته بود که اتوبوس وسط یک ترافیک سنگین، متوقف شد ...
در این قسمت شهر، چنین ترافیکی سابقه نداشت بنابراین به نظر می رسید جلوتر تصادفی
رخ داده یا شاید هم اتفاقی غیرمترقبه! ... اتوبوس میان ترافیک پیش تر رفت ... و حالا می شد
همه چیز را دید... پرچم های سیاه که از تیرهای چراغ برق آویزان شده بود ...
چند خیمه و درخت های نخل تزئینی که عده ای داشتند به سختی آن ها را از ماشین بزرگی که
کنار خیابان پارک شده بود تخلیه می کردند ... و چند نفری هم دکوراسیون را با
پرچم های سبز تکمیل می کردند...!!!!! این ها یعنی چه؟؟؟؟ ...
و تابلوی 6-7 متری آن طرف خیابان، جوابت را می داد شاید....
" خدایا! من حسین(ع) را دوست دارم. "
نمی دانم چرا از دیدن این جمله روی تابلویی به آن بزرگی، خنده ام گرفت! ...
پس حتماً آن خیمه های مضحک با آن نخل های شبیه دسته ی جارو هم ماکت کربلاست!!!!
و آن سینی های روی پیشخوان جلوی خیمه ها .... راستی، تعبیرش چیست؟ ... تشنگی؟ ...
تشنگی ِ حسین؟ ...
و دوست داشتن ات هم، همان است که مداح ابلهی می خواند :
" به اندازه ی تموم دنیا، خاطرخواه داری! "
( خدایا! پناه بر تو که این ها را برای حسینی می گوید که برگزیده درگاهِ توست و اسوه ی آزادگی ! )
و تو با آن بلندگوهای بزرگ سردر خیمه ات، این اراجیف را به خوردِ مردم می دهی ...
به اسم محرم ... به اسم عزاداری برای حسین ...
و خیالت راحت، کسی نمی داند چقدر پول از شهرداری گرفته ای تا این بساط را براه بیاندازی ...
همان شهرداری که هیچ وقت برای رسیدگی به مشکلات مردم، بودجه ندارد اما برای اینجور
مسخره بازی ها مثل ریگ پول خرج می کند ...

و تو حسین را دوست داری و جلوی چشم ات، کودک دست فروشی از سرما می لرزد ...
تو حسین را دوست داری و عده ی زیادی از مردم کشورت، گرسنه اند و سرپناهی ندارند ...
تو حسین را دوست داری و در کنارت، آن دختر 17ساله ی بی پناه، 3بار خودکشی می کند تا
خودش راخلاص کند از جامعه ی سیاهی که تو ندیده ای و آگاهانه نادیده اش گرفته ای ...
تو حسین را دوست داری و نمی بینی مادر جوان بیوه ای بخاطر تأمین معاش کودک خردسالش،
صیغه پیرمرد عیاش 70 ساله ای می شود ... تو اصلاً از امام حسین چه می دانی؟!
این همه صلوات و دعا و قرآن که به ظاهر می خوانی را جز اینکه بهانه ی های های ِ گریه ات
توی روضه های پُر رنگ و لعاب باشد، کجای زندگی ات به کار برده ای؟ ...
حاجی! کلاهت را قاضی کن، چقدر کمک حالِ خلق ِخدا بوده ای؟

حسینی که من می شناسم اما آن مبارز دلیر و وارسته ای ست که به دشمن اش خطاب می کند :
" اگر مسلمان نیستید، لااقل انسانی آزاده باشید! "


" در عجبم از مردمی که زیر بار ظلم و ستم هستند و بر حسینی می گریند که آزاده زیست! "
دکتر علی شریعتی

حسرت


گاهی
دیر می شود
برای گفتن
برای شنیدن
برای دلتنگی
و شاید
برای تکرار اینکه ...

گاهی
طنین ِ آشنایِ یک "سلام"
تو را
می برد به حسرتی دور،
در ناکجاآباد ِ خاطرات!

سایه ات
روی دیوار
قد می کشد ...

پرنده های قفسی


چرا دشوارترین کار در جهان این است که پرنده ای را متقاعد کنی، آزاد است؟
"جاناتان مرغ دریایی_ریچارد باخ "


چرا باورشان نمی شود این " زن بودن" نیست که حقوق انسانی مان را
نقض می کند ... این باورهای کهنه ایست که توی ذهن ها رسوب کرده ...
خدایا!چطور می شود این جماعت را متقاعد کرد که هر انسانی حق دارد
آزادانه زندگی کند،تحصیل کند،کار کند،سفر کند،... چطور باید به اینها گفت
توی زندگی مشترک، مرد و زن، هردو به یک میزان مستحق آزادی و امنیت و
آرامش اند ... و قانون فعلی این مساله را نادیده گرفته ... چرا باورشان
نمی شود می توانند از تمام حقوق انسانی برخوردار باشند... چرا باورشان
نمی شود آزادند، نه به آن اندازه که "مرد"شان اجازه می دهد، که به آن اندازه
که خدا انسان هایش را آزاد آفرید ...
خدایا! چرا باور نمی کنند تضمین خوشبختی شان، فقط داشتن یک
"پدر ِ خوش فکر" یا یک "مرد باانصاف" نیست... بلکه قانون و جامعه ایست
که در آن، زنان نیز همچون یک انسان کامل، محق تمام حقوق انسانی باشند ...
چرا باورشان نمی شود باید کاری کرد ...چرا نمی بینند کسانی برای تحقق
این هدف، از هیچ کوششی فروگذار نیستند .... باورشان نمی شود ...
منفی نگر ... فمنیست ... آرمان گرا ... خودخواه ... بی منطق... خودسر ...
اینها را بارها شنیده ام ... مهم نیست ...فقط ای کاش ....

پی نوشت: فکر می کنم لازمه توضیحی که برای یکی از دوستان درباره ی جمله ای
که اول مطلبم نوشتم دادم رو اینجا هم بنویسم ....داستان کتاب ریچارد باخ،
درباره ی یه مرغ دریایى که نمی خواد مثل بقیه، هر روز کارش این باشه که تا
یه ارتفاعی از سطح آب بالا بره و بعد برای شکارماهی، شیرجه بزنه ... اون می خواد
توی آسمون اوج بگیره و پرواز رو واقعا تجربه کنه.. پیروی نکردن از
قانون زندگی جامعه ی مرغان دریایی باعث میشه اونو از اجتماعشون
طرد کنن... آخر داستان،اتفاق قشنگی میفته وقتی مرغان دریایی جوان،
راه پرنده ای آزاد به نام جاناتان رو در پیش می گیرند ... و کهنه پرستانِ قبیله
هم دیگه نمی تونن جلودار این حرکت بشن.... داستانش تقریباً مشابه داستان
" ماهی سیاه کوچولو" صمد بهدنگی ست ... جمله ای که نوشتم ،
پشت جلد کتابٍ "جاناتان مرغ دریایی" نوشته شده بدون هیچ توضیحی بیش از این....


....


"هنوز یاد نگرفته ای وقتی میان جمعی هستی که همه حرف می زنند
و می خندند، تو هم باید حرف بزنی، بخندی حتی اگر کلماتی که
می شنوی برایت بی معنا باشند ... و البته چه جای گلایه است وقتی
نمی دانی جدیدترین مد لباس و کیف و کفش و روسری و مدل مو و
رنگ سال و... چیست و حتی یک خاطره شیطنت آمیز و غیرمثبت هم
نداری که درباره اش حرف بزنی ... تو واقعاً اینهمه سال چکار کرده ای؟
مدرسه ... درس ... درس ... درس ... دانشگاه ... درس ... انجمن ...
جلسه ... نشریه ... کتابخانه ... شعر ... داستان ... جلسه نقدِ کتاب ...
کلاس .. کلاس ... هزارتا کلاس که خودت هم بعضی هاشان را فراموش
کرده ای ... خُب! که چی؟ ... هنوز هم می خواهی شعار بدهی ...
" عاشق سرک کشیدن در ناشناخته های زندگی ام ... باید همیشه
آموخت ... آموختن، آدم را زنده نگه می دارد "
و باز خودت را بسپاری به کتاب و کلاس و جلسه و ... و وقتی دلتنگی
و تنهایی ات از حد تحمل فراتر رفت، روح ِ سنگین ات را بکِشی تا یکی
از آن کتابفروشی ها که می شناسی... کتاب ها را نگاه کنی و یکی
دوتاشان را که هوس کرده ای، بخری ... بعد، دو ساعت میان نگاه ها و
لبخند های جیره بندی شده ی مردم، راه بروی و خودت را قانع کنی که
تنهایی، آنقدر ها هم بد نیست ...
دوستِ دل نازکِ من! تو حتی نمی دانی چطور می توان با شیطنتِ کلمات،
کسی را مجذوب خود کرد ...و چه می دانی "لبخندِ معنادار"
یعنی چه؟ ... اصلاً شده یکبار این "حریم خصوصی ممنوعه" ات را
نادیده بگیری و خلوتِ به ظاهر آرام ات را بهم بریزی؟ ...
می دانی اشکال کار کجاست؟ ... مساله آنجاست که تو همیشه دنبال
مسیرهای خلوت زندگی هستی... راه هایی که اقلیت مردم انتخاب
می کنند ... و بنابراین هیچ تضمین و ایمنی برای شان وجود ندارد ...
می شود آسوده تر از این، زندگی کرد ... مگر بقیه چکار می کنند؟ ...
خودشان را وفق می دهند ...کار سختی که نیست ... یک فرمول ساده
است ... اینطور فکر کن ... اینطور رفتار کن ... اینطور حرف بزن ... اینطور
بپوش ... نتیجه اش می شود آنچه در زندگی اینهمه آدم ِ دور و برت
می بینی ... مشکل فقط "نخواستن" توست ... تو نمی خواهی ...
انگار عادت کرده ای همیشه برای خودت مشغله ذهنی بسازی ...
آخر به تو چه ربطی دارد که عده ای خرافاتی اند؟ ... می خواهم بدانم
مگر اینهمه مدت، زن ها با همین حقوق نصفه شان زندگی نکرده اند،
ازدواج نکرده اند، نمرده اند ... حالا تو چرا در تب و تابی و بحث می کنی
که باید در برابر این بی عدالتی ایستاد و از کمپین حمایت کرد تا که شاید
روزی بتوان این حقوق ضایع شده را پس گرفت .. ندیدی بعضی از همین زن ها
وقتی برای شان از این حقوق مسلم انسانی ِ نادیده گرفته شده،
حرف می زنی طوری نگاهت می کنند که انگار داری کفر می گویی! ..
و بعضی دیگر که تا می شنوند متهم ات می کنند به فمنیست بودن ...
حالا این به کنار، اخبار دانشگاه را چرا دنبال می کنی؟ ... تو که دیگر دانشجو نیستی!
به من بگو چه کاری از دستت بر می آید که غصه می خوری فلان بچه،
مورد کودک آزاری قرار گرفته و نصف بدنش دچار معلولیت شده ...
به قول دوستت "آنها هم خدایی دارند پس لازم نیست تو غصه شان
را بخوری " ....
با خودت حساب کن، ببین چقدر از این دغدغه های ذهنی بیخود داری ...
کسی که نمی فهمد توی مغزت چه می گذرد ... فقط وقتی
کوله پشتی ات را بر می داری، کفش های کتانی ات را می پوشی و
با عجله از خانه بیرون می زنی، همه می فهمند باز طاقت ات تمام شده...
و لازم نیست بپرسند کجا می روی ... همه می دانند اینطور مواقع کجا خواهی رفت ...
راستش، دلم برایت می سوزد ... اما چه می شود کرد وقتی خودت
انتخاب کرده ای. "

غروب، از لای پنجره اتاق، نور کمرنگ اش را می پاشد روی میز و
برگه های سپید و حرف های نگفته ای که روزی گواهی خواهند داد بر
سال هایی که می دانم بیهوده نگذشته اند ...
پشیمان نیستم ... نه ... نیستم!

اتوبوس ِ شب


خسته ام،
مثل مسافری که
از آخرین اتوبوس ِ شب
جا مانده ...

به مناسبت روز جهانی حقوق بشر


نخستین اعلامیه حقوق بشر
"اینک که به یاری مزدا، تاج سلطنت ایران، بابل و کشوری چهارگانه را بر
سر گذاشته ام اعلام می کنم تا روزی که زنده هستم و مزدا پادشاهی
را به من ارمغان می کند کیش و آیین دین و روش مردمان را که من
پادشاه آنان هستم گرامی بدارم و نگذارم فرمانفرمایان و زیردستان من،
کیش و آیین دین و روش مردمان دیگر را پست بدارند و یا آنها را بیازارند.
من که امروز افسر پادشاهی را بر سر نهاده ام تا روزی که زنده هستم و
مزدا پادشاهی را به من ارزانی کرده، هرگز فرمانروایی خود را به هیچ
مردمانی به زور تحمیل نکنم و در پادشاهی من، هر ملتی آزاد است. من
که پادشاه ایران و بابل و کشورهای رابعه هستم نخواهم گذاشت که
کسی به دیگری ستم کند و اگر کسی ناتوان بود و بر او ستمی رفت،
من از وی دفاع خواهم کرد و حق او را گرفته و به او پس خواهم داد و
ستمکاران را به کیفر خواهم رسانید.من تا روزی که زنده هستم ، نخواهم
گذاشت کسی دیگری را به بیگاری بگیرد و به او مزد نپردازد. من اعلام
می کنم که هر کسی از دودمان یا خانواده خلاف کرد تنها باید همان
کس را کیفر داد و با دیگر مردمان و خانواده او کاری نیست. تا روزی که
زنده هستم نخواهم گذاشت مردان و زنان را به نام "برده" و "کنیز" یا
نامهای دیگر خطاب کنند. از اهورامزدا می خواهم مرا (کوروش) در
تعهداتی که نسبت به ملتهای ایران و ممالک چهارگانه به عهده گرفته ام
پیروز گرداند. "

پی نوشت1: این مطلب رو که می خوندم یاد حرف داییم افتادم ...
میگفت وقتی مقابل کتیبه کوروش می ایستی احساس
غرور می کنی ... دلت می خواد بلند و باصلابت کلماتشو
تکرار کنی ... عظمت و شکوه پاسارگاد انگار اون تمدن
2500 ساله ی خفته رو به یادمون میاره.... و اینکه ...

پی نوشت2: مدتها پیش، یه کتاب خوب درباره ی کوروش خوندم ...
توصیه می کنم شما هم اگه فرصتشو داشتید حتماً
بخونید .. کتاب "کوروش بزرگ" نوشته ی "ژرار ایسرائل"
و ترجمه ی" مرتضی ثاقب فر" ...

هذیان


باران می بارد
تو ذوب می شوی
روی گونه های تب دار ِ شهر ...

پنجره ها
هذیان می گویند ...

در این کوچه
_جز چتر های سرگردانی
که از خاطر ِ خیس ِ خیالی دور
می گریزند _
هیچ کس نیست!

درباره من

عکس من
آرام آرام خواهيد مرد اگر سفر نكنيد، اگر كتاب نخوانيد،اگر به صداهاي زندگي گوش فرا ندهيد، اگر آنچه مي كنيد را ارزيابي نكنيد، آرام آرام خواهيد مرد اگر بنده عادت هاي خود شويد، و هر روز بر همان مسيرهايي كه پيوسته مي رويد، برويد ... اگر مسير خود را عوض نكنيد، اگر لباس هايي به رنگ هاي مختلف نپوشيد و با كساني كه نمي شناسيد صحبت نكنيد امروز زندگي كردن را آغاز كنيد! امروز دل را به دريا بزنيد ! كاري انجام دهيد ! به خودتان اجازه ندهيد كه آرام آرام بميريد و فراموش نكنيد كه همواره بانشاط باشيد! "پابلو نرودا"