....


"آسمان همه جا همین رنگ است..."

چه بهانه کودکانه ای
برای
اسارتِ
قدم هایی که
تشنه ی هجرت اند!

_ چشم های پدر
از هراس ِ غربتی نادیده،
رنگ می بازد ... _

و میان رفتن و ماندن،
فاصله
تنها
قدمت ِ آرزوهایی دور
در خیالِ مه گرفته ی زمستان است ...

پیرمرد


پیرمرد، صبح ها هنگامیکه از پیاده روی صبحگاهی اش بر می گردد،
نان های داغ را که سر راهش خریده میان خانم های منتظر توی
صف شیر توزیع می کند ... و از همه می خواهد برای همسرش که
چند سالی ست فوت کرده، دعا کنند ...

این حکایت نان تازه ای ست که امروز سر میز صبحانه بود ... ومادر
برایمان تعریف می کرد که این پیرمرد بعد از رفتن همسرش، تنها
زندگی می کند ... و انگار این خاصیت عشق است که حتی تنهایی
را به رنگ امید می آراید ... و می شود با خاطرش سالها عاشقانه
زیست ... "دوست داشتن"ی به پشتوانه یک عمر ...

افسانه اند
شاید ....
افسانه های ناتمام ِ این شهر ....

□□
ما
هنوز
کوچه به کوچه
دنبال واژه هایی میگردیم
که دلتنگی هامان را
تعبیر کند...

فارغ التحصیلی


از در که وارد می شود، با خوشحالی داد می زند :"فارغ التحصیل شدم!"... کاملاً درک می کنم
الان چقدر احساس سبکی می کند..
چهار سال دانشگاه را که تمام می کنی انگار تکلیف مهمی را به سرانجام رسانده ای ...
مسئولیتی که حداقل 16 سال از بهترین لحظات زندگی ات را برای تحقق اش هزینه کرده ای ...
و وقتی دانشنامه ات را می گیری با خودت فکر می کنی این مدرکی ست که شاید بتوانی
به پشتوانه اش بقیه زندگی ات را بسازی ... توی ذهن ات هزار تا هدف و نقشه داری برای
فردایی که متعلق به توست ...و آرزوهای بزرگی که ...

"آرزو جان! مبارک است فارغ التحصیلی ات! "

این را مادر می گوید .. و من هم ...

" ورودت را به جمعِ معضل های اجتماعی جوان تبریک می گویم!"

مادر گوشزد می کند:

"بچه را ناامید نکن! انشالله همه چیز درست میشه! خدا بزرگه!"

سعی می کنم 2سال قبل را به یاد بیارم ... وقتی آخرین امتحانم را
دادم ... امتحان حسابداری (درس اختیاری که به اجبار برداشته بودیم)
... بعد از امتحان یکراست رفتم دفتر انجمن ... "بچه ها تموم شد!" ...
داشتم از خوشحالی بال در می آوردم ... اونهایی که ورودی پایینتر بودن
با حسرت می گفتند " وای!خوش به حالت!"
آن روزها ناامیدی کجا بود؟! ...
نمی دانم کدام حقیقی تر است ... رویا های دیروز یا ناامیدی و رنج امروز؟
و انگار این خاصیت جوامع عقب مانده ست که همیشه دیگرانی هستند که برای زندگی بقیه
تصمیم می گیرند ...و راهروهای پیچ در پیچ را که می گذرانیم آخرش به یک جا می رسیم ...
گواه اش آدم های زیادی که همه همین مسیر بارها پیموده شده را طی کرده اند ...
آن روزها همه چیز، رنگ دیگری داشت ... حتی وقتی برای کنکور آماده می شدم امیدی بود و
اشتیاقی برای فردایی نامعلوم ...احساس می کردم این همان سکوی پروازی ست که برای
آینده ای روشن به آن نیاز دارم ... از این تجربه جدید لذت می بردم ..
از اینکه دارم برای دوست داشتن هایم تلاش می کنم خوشحال بودم ...
حالا فکر کن به اینهمه آدمی که هر سال کنکور شرکت می کنند ...
چند درصدشان برای فرار از بیکاری و سردرگمی به درس خواندن پناه
می آورند؟ .... مگر چاره ای غیر از این دارند؟ .. یا باید به کاری با حقوقِ
حداقل راضی باشند یا درس بخوانند به این امید که با مدرکی بالاتر
موقعیت شغلی بهتری پیدا کنند ... و نتیجه اش، سودی ست که این میان عاید
سازمان سنجش می شود!

خدا بزرگ است ...اما همین خدای بزرگ هم برای ملتی که دست روی دست گذاشته و
فقط چشم اش به آسمان است، کاری نمی کند!

پ.ن: تصمیم گرفته بودم تا بعد از کنکور دیگر سراغ اخبار و رویدادهای اجتماعی نروم اما ...
ماجرای محاکمه زنی به نام کبری را چند سال پیش دنبال می کردم ...تا آنجا خبر داشتم که
چند بار به مرگ محکوم شده بود و باز به کمک حمایت های کمیته حقوق بشر نجات پیدا کرد ...
تا اینکه چند روز پیش،دوباره خبری از این پرونده دیدم... کبری بعد از 13 سال حبس دوباره در آستانه
مجازات سنگسار قرار گرفته!
فکر نمی کنم مجازاتی وحشیانه تر از این در هیچ کجای دنیا وجود داشته باشد ... و این اواخر
موارد اجرای این مجازات به حدی رسیده که تلاش برای رفع این قانون، در دستور کار بسیاری
نهادهای فعال حقوق بشرمطرح شده... شما هم می توانید با امضا درخواست لغو این قانون، اعتراض
خود را اعلام کنید.

پ.ن: مدتی پیش، شاهد شلوغی هایی توی شهر بودیم ... و خبر رسید
باز هم نیروی انتظامی همیشه در صحنه!!! به مدد نیروهای
ضد.شورش و بامهربانی، مردم معترض را آرام کرده ... اما از آن روز
به بعد، در و دیوارها پر شده از این عبارت که "ما هستیم" ...
گویا قضیه از این قرار بوده که دوباره این همایون خان (یکی از شبکه
سلطنت طلب) مردم را به تجمع دعوت کرده و شعارشان هم همین
بوده که "ما هستیم"..
یاد مطلبی افتادم که سالهایی دور، شاملو در جوابِ پرسش
گزارشگری درباره ی علت عضویت او و بسیاری از نویسندگان و
روشنفکران در حزب توده گفته بود ... " وقتی توی یک اتاق تاریک
گیر افتاده ای، هر روزنه کوچکی که راهی به بیرون داشته باشد
معنای گریز به سوی رهایی را به ذهن متبادر می کند! "

چند شعر از حسین صابری


در خیابان قدم می زنم
فکرهایم مثل تاکسی های سمج
می خواهند مرا به سمتی ببرند که راه من نیست
و هیچ اتوبوسی مرا بیشتر از تو منتظر نمی گذارد.

□□□
حرفی بزن
چیزی ورای درک مشترکمان از زندگی
از لطفی که تنها در منقار ماه زمزمه می شود
حرفی که بادها به سرزمین های دور می برند
از حزنی بگو که پرندگان را کوچ می دهد
و آوازی که گریستن را دشوار می کند

حرف که می زنی
دریا می نشیند
و دامن اش را سعی می کند جمع کند
زیر پایش.

□□□
آن مرد داس دارد
مزرعه نه
گندم نه
دل نه
آن مرد داس دارد.


کنکور

توی برنامه درسی که روی میزم چسبانده ام، دنبال تاریخ امروز
می گردم و سه تا درسی که طبق برنامه امروز باید خوانده
شوند ... گسسته، هوش مصنوعی و پایگاه داده ها ...
این سومین سالی ست که این اتفاق تکرار می شود ...
درست از یک ماه ونیم قبل از کنکور ... همین کتاب ها ...
تست ها ... طومار برنامه درسی برای روزهای باقیمانده ...
همین تقلا برای گریز از این سکون کشنده ... و تقلا ..باز هم ..
باز هم همان فرمول ها و نکته ها که بارها خوانده شده اند ..
و قدم هایی که جلوتر آمده اند با اشتیاق روزهایی که امیدوار
رسیدن بودند ....
...و کاش امسال، آخرین اش باشد!
چقدر دلم برای دانشگاه و دانشجو بودن، تنگ شده!
این دو سال خیلی سخت گذشت ...
انگار
تمام روز هایش را
یکی یکی
خط زده اند
از زندگی ام!

تو را به خدا
امسال دیگر
مرا جا نگذار وسط این بیغوله!

پی نوشت1: مدتی پیش که یکی از بچه های اخراجی امسالِ
دانشگاه را دیدم، وقتی گفت "فلانی، روزی که مرا
اخراج کردند هیچ کس اعتراضی نکرد ... هیچ کس!"
اصلاً باورم نمی شد ... این همان دانشگاهی ست که
سالها پیش،بارها بارها شاهد تحصن و اعتراض بود ..
خوب یادم هست سال اول دانشگاه بودم، وقتی یکی از
نشریات دانشجویی بخاطر چاپ مطلبی، توقیف شد و
مدیرمسئولش مورد ضرب وشتم ِ نیروهای بسیج قرار
گرفته بود .. و چه اعتراض و تحصنی!!! تا ساعت 4صبح
طول کشیده بود ... مگر میشد کسی را اینقدر راحت و
بی سر و صدا اخراج کرد! ...اما امروز ...
37 نفر از دانشجویان شیراز بخاطر تجمعات روز 16و18
آذرماه این دانشگاه، به کمیته انضباطی فراخوانده
شده اند ... تا امروز، 17 نفر حکم تعلیق خورده اند...
و 4 نفر به دادگاه احضار شده اند!
پی نوشت: این لینک را ببینید... نمی دانم چه توضیحی برایش باید
نوشت ... چند سال پیش هم مشابه این اتفاق در
کردستان افتاده بود ... همیشه با خودم فکر می کنم
ما ایرانی ها واقعاً آدم های پوست کلفتی شدیم ...
هر اتفاق و خبری برایمان عادی شده!
به بار یه جا می خوندم توی فرانسه،یه نمایشگاه
درباره ی وضعیت حقوق بشر در ایران، برگزار شده
... عکس هایی از اعدام های در ملأ عام نمایش
داده بودن... بعد نوشته بود چقدر فرانسوی ها
از دیدن این عکس ها منقلب شده بودند ... تازه
مثل اینکه ورودی نمایشگاه هم تذکر داده بودن
بچه ها و همچنین اونهایی که بیماری قلبی دارن
از این نمایشگاه دیدن نکنند!!!!

همه چیز درست می شود!


تمام آنچه می توانی باش.
از حق خود بودن دفاع کن.
جسارت دیگرگونه بودن را داشته باش،
و از خود الگویی خاصه به جای بگذار،
آن گونه که یگانه ی توست زندگی کن و ستاره ات
را دنبال کن!
"لین یوتانگ"


چقدر به گرمی این واژه ها نیاز دارم! ... و به تکه کلام ِ مادرم
که دربرابر هر مشکلی، تسلی مان می دهد :
" همه چیز درست می شود! "
و شاید همه چیز درست شود اگر ایمان بیاوریم به فردایی که
روشن تر و امیدوارانه تر از امروز، طلوع خواهد کرد ... اگر
طاقت بیاوریم شاید آن روز را ببینیم که آزادی، برابری، ایمان و
عشق، تجلی فراتر از کلمه دارند... و انسان ها، زندگی را طور ِ
دیگری تجربه می کنند ... آنگونه که شایسته ی خلقت شان
است ... شاید ببینیم آن روز را که جهالت، کمرنگ تر از آن است
که سد راه قدرتِ اندیشه و کمال طلبی آدمیان شود ...
رویایی دور از دسترس نیست ... نه ... نیست ....
شاید آدم هایی که در فرداهایی نه چندان دور، قدم به این
کره خاکی می گذارند دیگر دغدغه هایی از جنس آنچه
رنج ِ امروز را رقم می زند نداشته باشند ...
شاید؟! ... نه ...بی شک، همین طور خواهد بود! ...
و هنوز کسانی هستند که برای تحقق این رویا، امیدوارانه
مبارزه می کنند ... با جهل ... با خرافات ... با قدرت ...
با زور ... با تزویر ... و با هر آنچه میل ِ پیش رفتن را در جامعه
می میراند! (و حضور و تلاش شان چه دلگرمی بزرگی ست،براستی!)
پس هنوز امیدی هست ...
اگر طاقت بیاوریم ... اگر ...


درباره من

عکس من
آرام آرام خواهيد مرد اگر سفر نكنيد، اگر كتاب نخوانيد،اگر به صداهاي زندگي گوش فرا ندهيد، اگر آنچه مي كنيد را ارزيابي نكنيد، آرام آرام خواهيد مرد اگر بنده عادت هاي خود شويد، و هر روز بر همان مسيرهايي كه پيوسته مي رويد، برويد ... اگر مسير خود را عوض نكنيد، اگر لباس هايي به رنگ هاي مختلف نپوشيد و با كساني كه نمي شناسيد صحبت نكنيد امروز زندگي كردن را آغاز كنيد! امروز دل را به دريا بزنيد ! كاري انجام دهيد ! به خودتان اجازه ندهيد كه آرام آرام بميريد و فراموش نكنيد كه همواره بانشاط باشيد! "پابلو نرودا"