...


حسودی نمی کنم
به لرزش نفس هایت
در هجوم واژه هایی بارانی!
من
تنها
به حرف های ناگفته چشمانت
رشک میبرم
و به آن بهار ِ خیال انگیز
که در حوالی رویایی سبز
می شکفد!

□□□
بی خیالش شده ای و
باز می بینی که
زیر چشمی
افکارت را
می پاید،
در انتظار آن لحظه که
شاید
احساس، زانو بزند
در برابر واژه ای سرخ!

□□□
و تنهایی
گاهی
استکانِ چای ِ از دهن افتاده را
سر می کشد ...


انتظار


چه عادت غریبی ست
انتظار،
وقتی
دلبستگی هایت
همیشه
آنسوی خیابان
پرسه می زنند!

چهره هایی گرفته و عبوس


از اتوبوس که پیاده می شویم هنوز سرگیجه دارد ... خودش هم
نمی داند چرا یکدفعه اینقدر حالش بد شد ... شاید بخاطر شلوغی و هوای گرفته ی
اتوبوس بود ... بهرحال ترجیح می دهدبرگردد خانه و کمی استراحت کند، اما پیشنهاد
می کند قبلش کمی راه برویم تا حالش بهتر شود ...

" دقت کردی به چهره های آدمای توی اتوبوس؟ چقدر گرفته و عبوس اند؟
طوری که فکر می کنی همین چند لحظه پیش با کسی دعوا کردن!.."

این را بی مقدمه می گوید ... از حرفش در آن حال ِ بی رمقی، خنده ام می گیرد ...

" تو با اون حالِت، کی فرصت کردی بقیه رو ببینی؟ "
" فهمیدن این موضوع کار سختی نیست ... کافیه یه بار به صورتِ
تک تکشون نگاه کنی ... فقط یه نگاهِ گذرا! "

راست می گوید ... من هم تا حالا چند بار به این مساله فکر کرده ام ..
مردم این روزها انگار حتی حوصله خودشان را هم ندارند ... اصلاً روزی نیست
که توی همین اتوبوس، دعوا وبگومگویی نبینی ... گاهی حتی سر و صدای بچه ای کوچک،
بهانه ای می شود برای یک دعوای مفصل!
یادم هست یکبار راننده، خانمی را بخاطر سر و صدا و شلوغی بچه ی
2-3 ساله اش _بعد از کلی بد و بیراه گفتن_وسط راه از اتوبوس پیاده کرد ...
آن هم ساعت 9شب ... (و تازه بقیه مسافران هم هر چه به دهنشان می رسید به آن خانم گفتند..
فقط بخاطر اینکه بچه کوچکش سر و صدا می کرد!!!)
به نظر می رسد این ساده ترین راهی ست که اکثریت آدم ها آن را انتخاب می کنند ...
اینکه ناراحتی ناشی از مشکلات روزانه شان را سر ِ یکی از جنس خودشان بکوبند ... یعنی
اگر یک لحظه به این فکر کنند که آن دیگری هم درگیر چنین مشکلاتی هستشاید رفتار
عاقلانه تری داشته باشند ...و اگر ریشه ای تر به قضیه نگاه کنند و دنبال علت این نابسامانی ها
باشند، متوجه خواهند شد که باید دنبال راه حلی اساسی بود ...
حالا جالب اینجاست که اگر از همین آدم ها بخواهی که در فلان اعتراض برای حقوقی
ضایع شده، شرکت کنند یا حتی عکس العملی نشان دهند، اکثراً پا پس می کشند که
" ای بابا!سری که درد نمیکنه رو که دستمال نمی بندند!"
و آخرش باز همان عده جوانی می مانند که همیشه باید جور ِ سکوت ِ بقیه را بکشند و هزینه ی
اینطور اعتراضات را هم خودشان پس بدهند... در صورتی که اگر همین مردم، کمی ،فقط کمی،
با این جمعیت معترض همراهی می کردند الان اوضاع خیلی بهتر بود...
اما چه می شود کرد...
وقتی هنوز عده ای ساده لوحانه، دل خوش کرده اند به آن برگه های سهام عدالت
(که اصلاً معلوم نیست کی قرار است پرداخت شود و تازه به فرض هم که بدهند مگر چقدر است
که بشود با آن گره ای را باز کرد) یا آن چند قلم کالا که کاهش قیمت داشته ... و تا حرف می زنی،
تشر می زنند که " ببین اوضاع دارد بهتر می شود، شما زیادی بدبین هستید! "
و آدم میماند که چطور برایشان از خبرها و اتفاقات ناخوشایندی بگوید که هر روز بیخ گوششان
رخ می دهد و آنها ازشان بی اطلاعند ...ازحرفهایی که نه توی تلویزیون گفته می شود و نه در
رادیو و نه حتی توی آن روزنامه که هر روز صبح می خواندش!

پی نوشت: فرصت زیادی تا روز 8مارس باقی نمانده ... 2سال پیش
خبرنگار ماهنامه زنان، گزارش جالبی تهیه کرده بود درباره ی
میزان اطلاع مردم از این روز ... و حالا من دوست دارم این
سوال را از شما که این وبلاگ را می خوانید بپرسم:
چقدر درباره ی 8مارس می دانید؟ و از برگزاری مراسم
بزرگداشت آن در ایران؟
به نظر شما دلیل اینکه این روز آنقدرها که باید، مورد توجه
مردم نیست چه می تواند باشد؟
و چرا این روز جهانی در تقویم های ما ثبت نمی شود
درحالی که مثلاً روز جهانی کارگر در تقویم هست؟


جمعه بازار کتاب


میان کتابهای چیده شده روی میز، دنبال عنوانی می گردم که توجه ام را به خودش جلب
کند ... شاید کتابی قدیمی از فلان نویسنده که شرح ِ زندگی و تلاش هایش را جایی خوانده ای...
از آنها که پشت جلدهای کاهی شان نوشته "بها: 150ریال" .... یا کتابچه ای درباره ی فلان نهضت
و جنبش که 30-40 سال پیش چاپ شده، آن هم بدون هیچ نام و نشانی از نویسنده و ناشر... که یعنی
آن را در جامعه ای خفقان زده چاپ کرده اند ... و یا حتی کتابی فرسوده که برگه هایش به مرور زمان
زرد شده اند و چندتایی هم کمی پاره اند، با اینحال همان است که مدتی پیش توی فکرت بوده و
دنبالش میگشتی...
جمعه بازار کتاب، مثل هر هفته شلوغ است ... وجلوی هر میز باید چند دقیقه معطل شوی تا
از میان جمعیت، راهی برای عبور پیدا کنی ...
روی یکی از میزها چشمم به کتابی از مصفا می افتد که چندسال پیش خوانده بودم... داشتم برای
خریدنش با خودم کلنجار میرفتم که متوجه مأمور سبزپوشی شدم که یکسری قبض به فروشندگان
می داد و پولی را از هر کدام می گرفت ... لحن صحبتش تند بود و تیپش، آدم را یاد
رئیس ژاندارمری توی فیلم های قدیمی می انداخت... احساس می کردم همه بدجوری از این آدم
حساب می برند ... هر جا می رفت دستوری هم میداد ... مثلاً سر یکی از میزها که فروشنده اش
خانمی بود فرمودند:
" شما با بقیه فروشندگان خانوم برید یه قسمت کتاب بفروشید ...
میزهاتون اینطوری بین میزهای آقایون نباشه!!!! "

و ببین این ریشه قطور تفکیک جنسیتی دیگر تا کجاها پیش رفته! ....
دنبال یکی از کتابفروش ها می گشتم که همیشه سلام و احوالپرسی داشتیم و منبع خبرها و
برنامه های هفتگی شهر بود ... و معمولاً کار اطلاع رسانی جلسات فرهنگی_اجتماعی را ،
با پخش آگهی هایی بین بازدیدکنندگان، بر عهده می گرفت.... سر جای همیشگی اش نبود ...
از یکی سراغش را گرفتم ... معلوم شد عذرش را خواسته اند و دیگر حق ندارد اینجا کتاب
بفروشد ...و بعد از پرس و جویی بیشتر فهمیدم که گویا چند نفری محروم شده اند.. به بهانه
فروش کتاب هایی که قدغن شده ...
یادم آمد چند هفته پیش، با یکی از کتابفروش ها که صحبت می کردم می گفت فروش چندین
عنوان از کتابهای دکتر شریعتی ("کویر" ، "تشیع علوی و صفوی" ،"حج" و چند کتاب دیگر) و
حتی کتابهای صادق هدایت توی جمعه بازار ممنوع شده ...
با این حساب معلوم است سر بقیه کتاب های قدیمی هم چه آمده ...
و حالا سر بیشتر میزها که نگاه می کنی چشم ات می افتد به کتابهای
"رژیم لاغری" ، "پوست و زیبایی" ، "آشپزی کدبانو" ، "ازدواج سالم" و
نهایتش چند تا رمان عاشقانه از ر.اعتمادی و فهیمه رحیمی وم.مؤدب پور!!!
و سراغ کتاب اندیشه را هم که بگیری چیزی بیشتر از کتاب های مرتضی مطهری
(که مخصوصاً "حجاب" ش با آن استدلال های{!!!} منطقی{!!!} بدجوری حرصی است) و
امثال اینطور تفکرات پیدا نمی کنی....
هیهات! که به کجا رسیده ایم .....


آدم برفی


آدم برفی نیستم
نه حتی
با اینهمه سپیدی
که روی شانه هایم
جا مانده
از هذیان های ِمکرر ِ سرما ...

و میان حنجره ام
پرستوی کوچکی ست
که هر روز
شوق پروازش را
میان تصنیف بی انتهای آسمان
زمزمه می کند...

تمام شد ...


تمام شد ....
مثل هر سال که دلت را خوش می کنی به بهانه ای که کمی دورتر از
تصور تو، پرسه می زند ... کمی ... شاید فقط چند قدم آنسوتر ....
تنها به آن اندازه که وقتی دستت را به سویش دراز می کنی، همیشه
فاصله ای باشد برای نرسیدن ....
بی خیالِ لحظه هایی که می گذرند ....
گلایه ای نیست ...
نه ...
هیچ گلایه ای نیست ...

پ ن: کنکور امسال هم گذشت ... سخت تر از سال های پیش ..
راستش، نمی دونم چی بگم ... کاش یکی بهم بگه دیگه باید
چکار کنم ... وقتی نه می تونی از سد این کنکور لعنتی
بگذری و درس ات رو ادامه بدی ... نه می تونی کار مناسبی پیدا
کنی ... نه می تونی توی این جامعه بسته، شاد باشی ... نه
می تونی از اینجا فرار کنی .... یکی بگه من باید چکار کنم؟!
دیگه چند تا کتاب روانشناسی و آرامش ذهن بخونم ... چند بار
دیگه برم جلسه مدیتیشن و یوگا، تا آروم بشم و به این فکر نکنم
که این زندگی داره از درون نابود میشه (راستی،فکر می کنی چند
تا از این 12میلیون جوون توی این مملکت درب و داغون، دچار چنین
مشکلاتی هستند؟و شاید حتی بدتر از این ها)
فکر کن کم آوردم ...
اما واقعاً دیگه نمیشه تحملش کرد ... نمیشه ....

Happy Valentine


بعضی روزها آنقدر زیبا و دوست داشتنی اند که هوس می کنی اندکی از
شیرینی ناب لحظه هایش را جاییپنهان کنی برای روز مبادا ... برای روزهایی که کام زندگی
تلخ است ... و امروز یکی از همان روزهاست ...
دیشب انگار قلب فرسوده شهر هم عاشقانه می تپید ...
ویترین قرمز مغازه ها ... برق نگاه های عابران ... خنده ها شان ...
شادی شان.. مثل سروری که جشنی بزرگ،آن را به ارمغان می آورد ..
همه جا حرفش بود ...
" هدیه ولنتاین، چی می خوای بهش بدی؟ "
فرقی نمی کند کسی را داشته باشی برای هدیه دادن یا نه ... مهم،
باوری ست که فلسفه شادی این روز را تعبیر می کند ...
بهانه ای برای تکرار دوباره ی دوست داشتن ها ....
و امروز همان روزی ست که باید به خاطر همه ی آنها که دوستشان
داری ... و به شکرانه این دلگرمی بزرگ، شادمان باشی ...
و شاید همین دلیل،کافی ست برای اینکه چنین روزی را جشن بگیریم ...

"عشق یعنی: روز ولنتاین یک سبد عشق و محبت بهش هدیه بدی."

این جمله با یه خودکار صورتی،روی آگهی تبلیغاتی یک گالری نوشته شده بود ...
و کنارش یه قلب صورتی که روش نوشته "Happy valentine"
نمی دونم چرا ... اما یه حس قشنگی بهم میده ... چند ساله که نگه ش داشتم ...

پ ن: من هم میدونم خودمون چنین روزی رو توی فرهنگ قدیم سرزمین
مادری مون داشتیم ... قصدم این نیست منکر این قضیه بشم
که ما باید به اصالت خودمون برگردیم و جشن های باستانی مون
رو احیا کنیم ... اما به نظرم مهم احساسیه که پشت این قضیه
هست ... روزش اونقدرها اهمیت نداره ... حالا اگه همه ی دنیا
این روز رو جشن میگیرن، خب چه اشکالی داره ما هم اونو جشن
بگیریم...

دو شعر از بیژن نجدی


خورشيد

ديروز که می‌آمدم از نيمه‌ی دوم قرن بعد
ديدم که نور آهسته می‌ريزد
صدا آهسته می‌گذرد
آهسته‌تر بسيار
از گريه‌ی تنهايان
حتا ديدم که ريش و سبيل زمين
موهای منظومه‌ی شمسی سفيد شده است
و خورشيد با چشمانش پر از آب مرواريد
به آفتاب‌گردانی می‌نگرد
که پلاستيکی‌ست.

کسی مي‌داند؟

کسی می‌داند
شماره شناسنامه‌ی گندم چيست؟
کدامين شنبه
آن اولين بهار را زاييد؟
يک تقويم بی پاييز را
کسی مي‌داند از کجا بايد بخرم؟
هيچ‌کس باور نمی‌کند که من پسرعموی سپيدارم
باور نمی‌کنند
که از موهايم صدای کمانچه می‌ريزد
کسی می‌داند؟
گروه خون جمعه‌ای که افتاده روی پل امروز
پل حالا
پل همين لحظه
O منفی‌ست؟
A يا B؟
يا AB؟

"بیژن نجدی"


...


مثل گنجشک کوچکی که لحظه ای از جیک جیک کردن باز نمی ایستد،
مدام حرف می زند ... 3-4 سال بیشتر ندارد و با کاپشن قرمز و روسری
کوچکی که گاهی موهای قهوه ای اش از زیر آن پیدا می شود، کنار مادرش ایستاده ...
معصومیت چهره اش، روح را به آرامشی مهربانانه می آویزد.. حسی که در همهمه
و شلوغی های روزمره گم شده ...

مادر، روسری دخترک را جلو می کشد .. و چشم های زیبایش میان
آن قاب محصور ِ رنگی، می درخشد ...
" آفرین دخترم! موهاتو بکن تو ... اگه آقاها ببینن گناه می کنی ...
اونوقت خدا دوستت نداره ها! "
می پذیرد ... بدون هیچ مقاومتی ... و دست های کوچکش، چند تار ِ
مویی که از کنار روسری اش بیرون زده را پنهان می کند ...
آخر گناه است ... گناهی که در باور کودکانه اش، خدا را ناراضی می کند!
چه دسیسه بی رحمانه ای چیده ای مادر!

و خدای تو آیا همان خدای مهربانی ست که درگاه رحمتش را از هیچ
بنده ای دریغ نمی کند؟ ... و یعنی این خدای رحمان و رحیم که هر روز
سجده اش می کنی، از گناه (!!!) این چند تار موی کودکی خردسال
نمی گذرد؟!

امروز خدا را اینطور در باور کودکانه اش به تصویر کشیده ای، فردا که
قانونی نابرابر، شرافت انسانی اش را زیر سوال می برد به او چه خواهی
گفت؟ ... در برابر این همه تبعیض جامعه ات (که تو خود نیز قربانی اش بوده ای و
ناآگاهانه فرزندت را هم برای چنین مسلخی آماده می کنی!)
چطور می خواهی از خدایی که به او نشان داده ای، دفاع کنی؟ ...
چطور می خواهی به او بگویی که این را خدایم مقدر کرده که تو زن باشی و
مستوجب این همه تبعیض؟ ...

و در برابر شکم های فربه ای که ادعای انسانیت دارند، فقر و گرسنگی و
فساد و بدبختی ها را چطور توجیه خواهی کرد؟ ...
و اگر آن گناه است پس این چیست؟ ... و اگر آن گناه، مستوجب عذابی از جنس خشم خداست،
پس مجازات ظلمی که بر این مردم درمانده می رود، چیست؟

□□□
" ببخشید خانوم ... یه سوالی ازتون داشتم؟ "
سر تا پا سیاه پوشیده ... چادر سیاه ... مقنعه چانه دار ِ سیاه ...
دستکش سیاه ...
" شما چرا چادر نمی پوشید؟ می دونید که چادر، حجاب برتره!
و تمام علمای ما هم روی این قضیه تکیه کردن! "
نگاهش می کنم و هزاران کلمه توی ذهنم رژه می روند ... چه باید
گفت؟ ... چقدر باید گفت تا تمام شود این همه حرفی که واژه به واژه
سکوت کرده اند ... و باز هم ...
" به نظر من این یک مساله کاملاً شخصیه! ... و پوشش من هم با عرف
جامعه تضادی نداره! "
و خوب می دانم حریم خصوصی افراد را نمی شناسد ...
" اما ما توی قران و احادیث داریم که زن نباید "لباس شهره" بپوشه ..
لباس شهره یعنی لباسی که جلب توجه کنه ... مثل همین لباس های
رنگی که می پوشن ... بهرحال امیدوارم به درون خودتون برید و بیشتر
تفکر کنید و حجاب برتر رو انتخاب کنید! "
" لباس شهره" را که می گوید به سویشرت سفید و روسری آبی ام
نگاه می کند ...
راستی که چقدر بیهوده است حرف زدن با آدم هایی که اینطور دچار انجماد فکری شده اند ...
چقدر بی فایده و تأسف برانگیز!

کاش همه لباس های سیاه مان را دور بریزیم ...
کاش با خودمان عهد ببندیم که همیشه سپید بپوشیم، سپید بنگریم،
سپید بیاندیشیم ...
و تصور کن آنوقت این نگاه های سیاه چطور در برابر اینهمه سپیدی و
روشنی، کور خواهند شد!

پی نوشت: دیروز تلویزیون قسمت هایی از دفاییه خسرو گلسرخی را
نشان می داد ... و آنجا که تقاضای فرجام را نپذیرفت و
گفت من فقط در دفاع از خلق ام حرف میزنم و برای خودم
دفاعی ندارم ...
به یاد حرف های عالیه اقدام دوست (یکی از فعالان
اجتماعی بازداشت شده) در برابر قاضی افتادم و شهامتی
که تحسین برانگیز است ...

درباره من

عکس من
آرام آرام خواهيد مرد اگر سفر نكنيد، اگر كتاب نخوانيد،اگر به صداهاي زندگي گوش فرا ندهيد، اگر آنچه مي كنيد را ارزيابي نكنيد، آرام آرام خواهيد مرد اگر بنده عادت هاي خود شويد، و هر روز بر همان مسيرهايي كه پيوسته مي رويد، برويد ... اگر مسير خود را عوض نكنيد، اگر لباس هايي به رنگ هاي مختلف نپوشيد و با كساني كه نمي شناسيد صحبت نكنيد امروز زندگي كردن را آغاز كنيد! امروز دل را به دريا بزنيد ! كاري انجام دهيد ! به خودتان اجازه ندهيد كه آرام آرام بميريد و فراموش نكنيد كه همواره بانشاط باشيد! "پابلو نرودا"