دلتنگی

تمام می شود
این سال ها...
چرتکه ات
عقب مانده از
حجم ِ دلواپسی هایم!

نیمه ی پُر ِ لیوان
شکوفه های انتظار را
سیراب می کند،
دلتنگی هایم
اما
.
.

.

تمام می شود
این سال ها،
به همین زودی
که
تو نیستی!


حبس شده ام
در
بغض ِ واژه هایی که
اسیر ِ مصلحت اند ....

...


"کنسرت گروه موسيقي بامداد مشهد، در پي انتشار اخبار مربوط به آن،
به دلايل نامشخصي لغو شد." (لینک خبرش)

و نخستین مجوز کنسرت موسیقی در مشهد پس از سه سال، به همین راحتی باطل شد!
آن هم درست چند روز مانده به اجرا!
باورت می شود؟ .... باورت می شود مردم این سرزمین هنوز از حق برخورداری از
یک کنسرت موسیقی سنتی هم محروم اند؟

آه نوشت: تصویر مجوز کتبی این کنسرت رو که اعضای این گروه بعد از
ماه ها پیگیری گرفته بودن رو میتونید توی این لینک ببینید!

حرص نوشت: فکر می کنم اینجا توی مشهد دیگه همه به این رفتارهای
محترمانه(!!!) مسئولین عادت کردن .... این اتفاق بارها بارها
برای گروه های مختلف رخ داده ... مثلاً همین چند سال پیش
قرار بود یک گروه دف نوازی برای مراسم بزرگداشت فردوسی
توی شهر توس،دو تا قطعه اجرا کنن ... همه چیز هماهنگ
شده بود ... دقیقاً شب آخر، سر ِ آخرین تمرین گروه
خبر دادن که برنامه اجرای گروه رو لغو کردن! (آخه به قول
عالم دانای شهرمون که ایشون خیلی هم در سخنانشون
ارادت(!!!) دارن به اهالی موسیقی،"مشهدالرضا که جای این
مطرب بازی ها نیست!!" .... )
آخر نوشت : آقا شما ببخشید ...اینا نمی فهمن نباید این آلات لهو و لعب
رو در معرض عموم بنوازند!

شوک


کنترل ِ تلویزیون را توی دستش جابجا می کند ... می خواهد شبکه را عوض کند اما
مردد است ... و نگرانی هایش انگار این تردید را پررنگ تر می کنند ...
"شوک" ....موزیک پُرهراس ِ برنامه روی این کلمه متوقف می شود ... و او می بیند
ومی شنود تا این اضطراب را لحظه به لحظه بیشتر احساس کند ... حالا چه فرقی
می کند این حرف ها را میان حوادث روزنامه ها بخواند، از کسی بشنود، یا آنها را در
این برنامه ی تلویزیونی ببیند ... و آنجا که دخترک گریه می کند که کسانی اطلاعات و
عکس های شخصی اش را توی اینترنت پخش کرده اند، ته ِ دلش بلرزد که خطری اینچنین،
فرزندش راتهدید می کند در این دنیای مجازی....
نگرانی پدر را از سکوتش می شود فهمید ... مادر، اما، سعی می کند این ترس را از خودش
دور نگه دارد .... و من در کنار ِ هر دو نشسته ام تا خیالشان آسوده باشد
که این حرف ها را می دانم و در این دنیای ِ مجازی ِ خطرناک! محتاطانه رفتار می کنم..
و دارم فکر می کنم به حرف هایی که می شود با آن اندکی از نگرانی هایشان را
کاست ...

ولی مگر این شبکه جهانی، چیزی غیر از گسترش ارتباطات روزمره ی جوامع مختلف
است؟ .... مگر راویان این کلمات، همان آدم های واقعی ِ اطرافمان نیستند؟ ... همان
دانشجو، نقاش، نویسنده، کارمند و هزاران نفری که خوب یا بد، بارها از کنارشان گذشته ایم .....
پس چگونه است که هرگز به این شهروندان واقعی نمی اندیشیم اما نگران تصویر مجازیِ
همین آدم ها هستیم ؟... از نیازها و دردهای واقعی شان نمی پرسیم ، محدودیت هایشان را باور
نمی کنیم، از تنهایی شان خبر نداریم، بااینهمه دنبال خط قرمز ِ هنجارها و ناهنجاری ها میان
این دنیای بدون مرز می گردیم؟ ... نگرانیم که اینجا امنیتی نیست برای حریم خصوصی زندگی افراد
و فراموش می کنیم در زندگی روزانه مان نیز بارها این حریم بخاطر سلایق شخصی ِ آن دیگری
که بالاتر از جایگاهِ تو ایستاده، نادیده گرفته می شود! ....
اگر اینجا دغدغه ای هست برای پخش شدن فیلم ها و عکس های شخصی و بلوتوث های غیراخلاقی،
دلیلش شاید همین آشفته بازاری ست که در آن هنوز این قبیل کالاها خریدار دارد! ... (پس چه جای
گلایه هست وقتی بسیاری از ما عادت کرده ایم به اینکه خیلی راحت سرک کشیدن در زندگی خصوصی
دیگران را به عنوان یک تفریح بپذیریم و بعد خودمان حلقه ای از زنجیره ی انتقال این فرهنگ غلط
باشیم ... با بلوتوث یا اینترنت، چه فرقی می کند... شده تا حالا سعی کنیم خودمان را از این زنجیره ی
باطل بیرون بکشیم؟ )

اینجا فقط ترس را همه خوب می فهمند ... و محدودیت را که ساده ترین و عامه فهم ترین جواب ِ این مساله است!

چه دنیای غم انگیزی! .... هیچ وقت به این فکر کرده ای که این ترس، دنیای ما آدم ها
را تا چه اندازه غم انگیز می کند؟ ... اینکه بی اعتمادی،ارتباطات انسانی ات را زیر سوال ببرد...
اینکه همیشه بترسی از آن دیگری، نکند پشت ِ این چهره ی آرام، انسانی تبهکار دارد برای آزارت
نقشه می کشد ... اینکه مجبور باشی آدم های اطرافت را یکی یکی از زیر ِ تیغ ِ شک و بدگمانی
بگذرانی ....در این دنیای غم انگیزی که ساخته ایم، همه متهم اند به جرمی که تنها عده ای

بی خردانه آن را مرتکب شده اند .... تا این مَثَل به منشور زندگی ِ ماشینی ِ آدم ها
اضافه شود که " در این جامعه باید گرگ باشی،و اگر بره بودی توسط بقیه دریده خواهی شد "
و این جامعه ی مترقی انسان هاست که با همه ی عواطف و احساسات بشری اش،
تا این اندازه تقلیل یافته ...!!!

پی نوشت: و این میان همیشه آدم هایی هستند که از آب گل آلود ماهی می گیرند... آنها که از این
بحران بهره می برند و تمام تریبون ها را بکار می گیرند تا مردم را از ابزارهای ارتباط جهانی
دور نگه دارند تا دیگر نه خبری از پستوهای پنهان جامعه شنیده شود و نه صدای اعتراضی
به گوش بقیه برسد... و چه حربه ای کاراتر و تاثیرگذارتر از ترس، برای به انزوا کشیدن افکار!

امیدوار باش!


از آنوقت که از درس و دانشگاه فارغ شدیم با هم قرار گذاشته ایم که میانِ
دغدغه های روزمره زندگی، فرصتی را باقی بگذاریم برای تازه شدن دیدارها...
و این حکایتِ محفل دوستان عزیز و همکلاسی های سابق است که هر ماه یا هر
2ماه یکبار، برای جویا شدن از احوال یکدیگر، دورهم جمع می شوند...
امروز یکی از همان روزها بود که حرفهای بچه ها و همدلی ِ این جمع ِ
دوست داشتنی،دلگرمت می کرد به زندگی .... شاید این همه ی آن چیزی نباشد
که برای ادامه راه به آن نیاز داری، اما تردید ندارم که اگر این مهربانی و یکدلی نبود
تحمل مشکلات خیلی سخت تر میشد ... خیلی سخت تر ...
آن هم میانِ تقلّای این روزها که صبحش را با تکرار هزار بار "امیدوار باش.. " آغاز
می کنم و شب هایش را با این تسلی که "نا امید نشو..صبور باش و فردا
سختکوشانه تر دربرابر مشکلات بایست"
و این صبر، چه تلاش دشواری ست وقتی صدای دوستت پشت تلفن، بغض دارد و
تو میدانی مشکلاتی که اینجا هست برای تو، برای او، برای آن دیگری و برای آن
هزاران نفر دیگر، دارد او را میشکند ... یا آن یکی که توی نِت برایت پیام می گذارد
"درد میکشم از این زهر کشنده که زندگی را از یادم برده"
و امیدواری چه آزمون دشواری می شود وقتی از مغازه بیرون می آیی و هنوز
بقیه پولی که از فروشنده گرفته ای را توی کیفت نگذاشتی که دستهای لرزان
پیرزنی به طرف دراز میشود ... پول را به او می دهی و باز چند قدم آنطرف تر
پیرمردی تقاضای کمک دارد ... و باز کودکی ... وباز ... و باز هم ... و انگار به اندازه ی
قدم های تو، دستهایی هست خالی تر از قبل ... و این راه را هیچ پایانی نیست در
کوچه هایی که به بن بست رسیده اند ....!!!
در بن بست هم راه آسمان باز است، پرواز را بیاموز!
خوب است که هنوز این کلمات را به خاطر دارم تا مدام تکرارشان کنم ... مثل مُسَکنی
که چندبار در روز می خوری تا تب ات آرام آرام فروکش کند!
ناامید نیستم .... به خودم قول داده ام که ناامید نباشم ... فقط گاهی در این
تمرین ِ روزانه که سعی میکنم لبخند بزنم ، دلم می لرزد از این لحظه ها که هر روز در
برابرم تکرار می شوند ... و باید گذر کنی از طعم ِ تلخ ِ رنج هاشان ... چرا که هیچ
کاری از تو ساخته نیست برای تسکینش ... جز همین کلمات،که مگر چندبار میشود با
آنها کسی را دلداری داد؟
ناامید نیستم ... این حرف ها را می نویسم تا زمزمه هایش را از گوشه ی ذهنم پاک
کنم، پیش از آنکه لابلای افکارم حضورش را فریاد کند ... تا توانی باقی باشد برای صبح
فردایی که به همین زودی از راه میرسد تا تو را پا به پای خودش به جلو پیش براند ... و
آرام زیر گوش ات نجوا کند "امیدوار باش..."

پی نوشت: چندوقت پیش یکی بهم گفت: "دلت رو محکم کن! اگه یه روز مجبور شی
مثل یک مبارز واقعی بجنگی و دشمن رو از پا دربیاری، باید خیلی محکم تر
از اینا باشی ... باید بتونی کاملاً احساساتتو کنترل کنی! "
نمیدونم چرا این حرفو زد ... اما خیلی به حرفش فکر کردم ... راست
می گفت ... من، زیادی احساساتی ام ... با اینکه خیلی سعی می کنم
احساساتمو کنترل کنم اما باز هم خیلی وقتها در برابرشون کم میارم ...
شاید برای همینه که گاهی حتی یه اتفاق کوچیک میتونه آرامش درونم رو
بهم بریزه .. و این اصلاً خوب نیست ... یادم باشه امسال برای این مساله
هم یه فکر اساسی بکنم! .. واقعاً مهمه!

درباره من

عکس من
آرام آرام خواهيد مرد اگر سفر نكنيد، اگر كتاب نخوانيد،اگر به صداهاي زندگي گوش فرا ندهيد، اگر آنچه مي كنيد را ارزيابي نكنيد، آرام آرام خواهيد مرد اگر بنده عادت هاي خود شويد، و هر روز بر همان مسيرهايي كه پيوسته مي رويد، برويد ... اگر مسير خود را عوض نكنيد، اگر لباس هايي به رنگ هاي مختلف نپوشيد و با كساني كه نمي شناسيد صحبت نكنيد امروز زندگي كردن را آغاز كنيد! امروز دل را به دريا بزنيد ! كاري انجام دهيد ! به خودتان اجازه ندهيد كه آرام آرام بميريد و فراموش نكنيد كه همواره بانشاط باشيد! "پابلو نرودا"