چند شعر از جواد گنجعلی


1.
_ باران _
این پاره خطهای موازی خیس
به زودی
اندوه چسبیده به پنجره را خواهند شست
چون خاطره ی شیرین تابستان
از سایه دیوار
مرا غنیمت بشمار ...


2.
تنها رودخانه می تواند
فجیع بمیرد
من از کتفهای تو
زاده شدم
و
آغوش تو سرزمین مادری ِ من بود
نمی خواهم رودی باشم که به دریای سیاه می ریزد

مرا بازگردان
به شانه هایت
در تبعید، کسی زیر تابوتم را نخواهد گرفت

تنها در آغوش تو
گرسنگی و تنهایی
فراموشم می کنند.


3.
تو که نیستی
دهکده ای را می مانم
که سرش را بردامن کوهی نهاده
در محاصره ی برف
با اولین چراغهای زرد شب


4.
تنها یک پرنده می تواند
آشیانی گرم داشته باشد
زیر طاق کشتارگاه.




پی نوشت: شعرها از مجموعه ی "دری بر پاشنه ی اندوه" انتخاب
شده اند... این کتاب سال گذشته منتشر شد و اخیراً شنیدم که گویا
منتخب جشنواره ی سالانه قلم هم شده ...
چند روزه که باز رفتم سراغش ... خوندن دوباره ی این شعرها،
حس دلچسبی داره!

پی نوشت: مدتیه که هر چی کتاب شعر میخرم پوچ
از کار درمیاد ... امروز باز 2تا کتاب خریدم که برخلاف تصورم،
سبک و خالی بودن ... یعنی اینقدر شخصیه که وقتی داری شعرها رو میخونی،
به خودت میگی من ِ خواننده، وسط این گفتگوی خصوصیه شاعر با معشوقش
چکار می کنم ... مثل اینه که توی زندگی شخصی ِ طرف سرک کشیده باشی ....
اینا هم دیگه شورشو درآوردن با این شعرهای عاشقانه ی غلیظ و شدیدشون!
واقعاً دلم یه کتاب شعر خیلی عالی میخواد!
از اونایی که طعم خوبش تا چندوقت یادت میمونه...


سیمرغ

یه بار که خیلی ناامید بودم با دوستی صحبت می کردم درباره ی زندگی...و اینکه واقعاً
غایت مطلوب ِ یک انسان کجاست ...همه ی ما شب و روز، تلاش می کنیم به خواسته هایی
دست پیدا کنیم که به نظرمون این پازل مجهول را کامل می کنه ... همه ی ما دنبال موفقیت هایی
هستیم که معنادار بودن ِ سمت و سوی حرکتمان را تایید کنه ... اما آخرش باز هیچ کدوم ِ اینها،
اون روح ِ بیقرار ِ انسانی مون را تسکین نمیده ... انگار این "رسیدن به سرمنزل مقصود"،
در هیچ نقطه ای از زمان و مکان قرار نیست اتفاق بیفته ... همیشه خلائی هست ... همیشه
وسوسه ای برای پیشتر رفتن، تو را میکشونه به راهی از پس ِ راهی دیگه!...
انگار که هیچ پایانی براش نیست ...
داشتم به این دوست می گفتم که همین هدف ِ دور از دسترس، آنقدر برای من گنگ و مبهم

شده که دچار یک نوع احساس سرگردانی شدم ... و گاهی اصلاً نمی دونم رسیدن
به این اهداف و خواسته های انسانی واقعاً میتونه دغدغه ی معنادار بودن زندگیم را پاسخگو باشه...
معمولاً بی پاسخ ماندن این پرسش های ذهن، آدم را دچار نوعی کرختی و ناامیدی می کنه...


این دوست، در جواب من اشاره ای کرد به داستان سیمرغ عطار ....
و آن دسته ی بزرگ پرندگان که برای یافتن سیمرغ به سمت کوه قاف رفتن...
می خواستن سیمرغ بزرگ و توانا را راضی کنن تا با آنها بیاد و رهبری جامعه شون

را برعهده بگیره .... مسیر سختی درپیش بود ... در میانه ی سفر، بعضی ها خسته شدند ...
عده ای ناامید...و خلاصه خیلی هاشان وسط راه جاماندند ...
اما وقتی به قله ی قاف رسیدند از آن پرنده ی آرمانی هیچ خبری نبود ...

اونوقت هدهد، که داناترین پرنده در جمع هستش، خطاب به بقیه میگه:
"به خودتون نگاه کنید... ما الان 30 مرغ هستیم ... سی مرغی که سختی های
این سفر را تا به مقصد، تحمل کردیم ...
سیمرغ، تعبیر ِ قدرت ِ اراده و ایستادگی ماست!"

حالا حکایت شکست ها و موفقیت های ما هم همینه ... اگر تونستی
بعد از هر زمین خوردن، زود خودت را جمع و جور کنی و بلند شی،
میتونی امیدوار باشی که این هدف ها و خواسته ها بالاخره روزی
دست یافتنی خواهند شد ... اما اگر نشستی و تا آخر غصه خوردی،
میشی شبیه اون پرنده هایی که از ادامه ی سفر جاموندن ...

راستش دیروز خیلی ناراحت بودم ... بعد از چندسال کلنجار رفتن با
اینهمه درس، اونم توی یه رشته ی جدید .... خدا میدونه واسه تک تک درسهاش

چقدر سختی کشیدیم .... کلاسای دانشگاه آزاد ... دانشکده مهندسی خودمون ...
کلاس کنکور .... منابع درسیش ... تست ...
بعد آخر ِ اینهمه زحمت و انتظار میشه مجازی دانشگاه شیراز!
البته خب وقتی این گرایش فقط 16تا حق انتخاب داره که 14تاش
روزانه و شبانه های تهرانه و 2تاش هم مجازی، دیگه چه انتظاری!
سعی خودمو کردم ... بیش از این نشد ... باید باهاش کنار اومد..
حالا وقتشه که دوباره برنامه ریزی کنم .. برای ادامه ی مسیر...
یک شروع دوباره در فصلی نو!


پی نوشت: این صبر و انرژی دوباره را بیشتر مدیون دوستان ِ خیلی خوبم هستم ...
دیروز از همه جا برام جملات امیدوارکننده میرسید .... همدردی و دلگرمی بچه ها
اگه نبود شاید به این زودی نمیتونستم باهاش کنار بیام ... اینقدر sms فرستادن و
پشت تلفن از زمین و زمان،دلیل و برهان آوردن که اصلاً یادم رفت برای چی ناراحتم!
خیلی دوستشون دارم ...خیلی!
پی نوشت: تمرینای گروه دف مون هم دوباره داره برپا میشه ...
آخ که چقدر دلم تنگ شده برای اونهمه سروصدای گروه نوازی ها!
اینم یه اتفاق خوب!

عروس یهود

خیلی اتفاقی، توی کتابخانه، سِری کتابهایی درباره ی تاریخ هنر توجهم را جلب کرد ....
این مجموعه ی 8جلدی، روندِِ تاریخی ِ آثار هنری را در "یونان و رم"، "سده های میانه"،
"رنسانس"، "سده ی هفدهم" ، "سده ی هجدهم" ،"سده ی نوزدهم" و "سده ی بیستم" بررسی
می کند و در آخرین جلد با عنوان " نقاشی را چگونه نگاه کنیم"، مرور کلی دارد بر
برخی از آثارماندگار در دوره های مختلف ....

چیزی که مطالعه این مجموعه را جذابتر کرده، علاوه بر تصویرها و نقاشی های منتخبی

از هر دوره، نگاه ِ موشکافانه و ریزبین نویسندگان آنست و توضیح و تحلیل های بجایی
که بعد از معرفی هر اثر آورده شده... از بررسی نور و رنگ در نقاشی ها گرفته تا
بیان سبک و دیدگاه خالق آن و تاثیری که در عصر خود و دیگر اعصار، بر هنر و
هنرآفرینان داشته!
از طرف دیگر، بسیاری از تابلوها براساس داستان یا واقعه ای کشیده شده اند که مسلماً

دانستن این نکته، در درک زیبایی آن تاثیر بسزایی دارد ...
به نظر من،خواندن این مجموعه، منظر ِ تازه ای از هنر را به ببیننده ی مشتاق و شاید حتی

ناآشنا با اصول آن، نشان می دهد ...


حالا گذشته از این معرفی ِ مختصر، دیروز مطلب جالبی درباره ی
تابلویی از رامبراند به نام "عروس یهود"، در تاریخ هنر سده ی هفدهم
می خواندم ... در قسمتی از توضیحات مربوط به این اثر آمده است:






نور بر روی سطح کار، چنان که گویی بر روی ابریشم سوزندوزی شده ای،
می رقصد و در فضاها، در توری نازک شفاف، دستها و صورتها
فرو می رود. لطافت نور ملایم، لطافت رفتار زن و مرد با یکدیگر، و لطافت
کار دقیق نقاش با رنگ ها و رنگیزه ها یک شعر عاشقانه ی بصری از اثر
می سازد.
بعدها ابن پرده چنان شوری در دل ونسان وان گوگ افکند که به برادرش
نوشت: " می دانی که حاضرم ده سال از عمرم را بدهم تا بتوانم دو هفته
فقط با خشکه نانی که سق بزنم، مقابل این نقاشی بنشینم."

تاریخ هنر_سده ی هفدهم
مادلین و رولند مینستون
ترجمه: حسن افشار


نمی دانم چقدر این حس را میشود در این نقاشی دید ...
اما جمله ی آخری که از قول ونگوگ آورده شده،
به نظرم خیلی تکان دهنده بود ....

وابستگی


توی کتاب ادبیات سوم دبیرستان، داستان بسیار جالبی از غلامحسین ساعدی
داشتیم به نام "گاو" ... درس ِ آن روز ِ کلاس ادبیاتمان را هیچ وقت فراموش
نمی کنم ... یکی از به یادماندنی ترین جلسه ها بود ...
معلم مان _ که خانم بسیار بامعلوماتی هم بود _ یک جلسه کامل،
در تحلیل این درس برایمان صحبت کرد... از توضیح ِ عکس ِ جالب و
متناسبی که بعد از مقدمه ای درباره ی نویسنده، درج شده بود، گرفته
تا تحلیل ِ تک تک ِ شخصیتهای نمادین ِ داستان های ساعدی!

طرحی که برای این داستان کشیده شده بود
تصویر ِ تک شاخه گلی توی گلدان، روی طاقچه ی پنجره ای رو به شب
را نشان میداد ... که وقتی با دقت بیشتری به عکس نگاه می کردی،
متوجه سنجاق باریک و ظریفی می شدی که ساقه شکسته ی گل را
ثابت نگه داشته! ... و تصویری از حلال ماه، درست بالای این گلدان
قرار گرفته بود طوری که نقشی از شاخ ِ گاو را تداعی می کرد!




معلم مان توضیح میداد که شاخه گل، سمبل زندگی ِ شخصیت اصلی
داستان است که می بینیم بخاطر وابستگی شدیدی که به گاوش دارد
(سنجاقی که حیات و ثبات ِ ساقه ی شکسته را به ظاهر حفظ کرده)
بعد از مردنِ حیوان،دچار یک نوع دوگانگی روحی می شود و خودش را
در قالب آن گاو تصور می کند (تصویر حلال ماه که تجسمی از شاخ گاو است) ...
و آن "شب" هم قطعاً پس زمینه ی تاریک این ماجراست ...
بستری نامناست برای فرد، که عامل تاثیرگذاری در ایجاد هر نوع
وابستگی ست ... جامعه، فرهنگ، و باورهای عامه ی مردم!
روستای بیل هم بی تردید، سمبل همان جامعه ی ناکجاآباد ِ غرق در
خرافات و عقب ماندگی هاست ....

اما تعبیر آن سنجاق توی عکس، انگار کنایه ای بود به همین زندگی ِ
روزمره که بسیاری مواقع بی اعتنا از کنارش می گذریم!
آن سنجاق، در واقع همان وابستگی های پنهان و آشکار انسانی اند..
وابستگی هایی که کم کم زندگی فرد را مشروط به تداوم ِ حضورشان
می کنند .... و فرقی هم نمی کند موضوع این وابستگی، یک شخص
باشد، یا یک هدف، یا یک خواسته، یا یک آرزو و یا هر چیز دیگری که به
هرصورت دل بریدن از آن دشوار باشد ....

امروز دوباره بعد از مدتها یاد آن درس ِ کلاس ادبیاتمان افتادم ....
شاید دلیلش حال و هوای این روزهای خودم باشد .... اینکه مدام
دارم به این فکر می کنم که اگر امسال نشد دیگه با چه انگیزه ای
باید ادامه داد؟ .... اینکه زندگیم شبیه پیله ای شده که انگار
این هجرت، تنها راه برای رهایی از آنست ... و انگار همه ی
"اگر"ها و "ای کاش" هایم ختم شده اند به این روزنه ی کوچک ...
به یک هدف ... و آنهمه شوقی که توی این چندسال انتظار،
(این سالهای تلخی که انگار فقط خط خطی شده اند تا سپید نمانده
باشند .... این سالها که من هیچ وقت حکمت ِ هدر رفتن شان را نفهمیدم ....)
آنقدر تحلیل رفته که تنها هاله ای از آن باقی مانده ....

با اینکه زمینه ی فعالیت ها و علاقمندی هایی که داشته ام خیلی
گسترده بوده ... با اینکه همیشه عاشق سرک کشیدن در
حوزه های مختلف بودم ... با اینکه همیشه دنبال تجربه های تازه بودم...
اما باز هم ......

به نظر من: زندگی، زمانی ارزش زیستن دارد که بتوانی دلیل معناداری
برایش پیدا کنی.... ولااقل خودت احساس "مفید بودن" داشته باشی!

و روشنی، وعده ی پنجره بود

در حنجره ی بیمار ِ
این روزهای بی واژه،
تنها
وهم ِ تب آلود ِ انتظار
خس خس می کند ...

□□
و روشنی،
وعده ی پنجره بود
پشت ِ انکار ِ پرده ای سیاه
که
دیوار ِ خانه را
رو سفید کرده!

شیرازه ای نبست

شیرازه ای نبست
گرد ورقهای بی حاصل.
عشق بر گرد این روزها، قیطانی نبست
گرهی نزد،
به گرد زندگی روبانی نبست
و دل را مثل کمرگاه استکانی نگرفت
عشق نه خنجری زد
و نه آرایه ای نهاد

و غرور ما را
بر مَفرَشها سر نبرید.

"محمد باقر کلاهی اهری"


پی نوشت: این شعر شاعر را از بقیه اشعارش
بیشتر دوست دارم .... دل نشینه!

بی ربط نوشت: هیچی ... فقط دعا کنید برام ... دعا کنید
اون اتفاق خوبی که منتظرشم، پیش بیاد ... دیگه هیچ جور
تحملشو ندارم ... بخاطر این هدفم خیلی استقامت کردم ..
توی این چند سال خیلی سعی کردم امیدوارانه
تلاشو خودمو ادامه بدم ...
اما واقعاً بیش از این نمی تونم صبر داشته باشم ...
2هفته دیگه همه چیز معلوم میشه!

بعداً نوشت: گمونم اول دبیرستان بودم که کتاب "جمیله بوپاشا"
رو خوندم ... به نظرم خیلی وحشتناک میومد... اما از طرفی
زندگی و مبارزات این زن شجاع الجزایری،همیشه برام خیلی
تحسین برانگیز بود ...
امروز نامه ی کروبی به هاشمی رو که می خوندم دوباره یاد
اون کتاب افتادم ... و زن مبارز الجزایری که بخاطر هدفش
متحمل اونهمه شکنجه های وحشیانه شد ...

ندا، ببین تو چقدر خوشبخت تر بودی که سهمت از اینهمه
دَدمنشی، گلوله ای بود .... ببین تو چقدر خوشبخت تر بودی
از اینهمه ندا و اینهمه سهرابی که گرفتار رذالتِ شرم آور ِ این
حیوان صفتانِ پست، شدند ...
ببین تو چقدر خوشبخت تر از ما هستی که مجبوریم هر روز
بغض این ننگ را به دوش بکشیم!

چراغ برات


نمی دونم این جمله رو کجا شنیدم که وقتی خیلی غمگین یا خیلی شاد هستید،
سری به قبرستان بزنید ... شاید به این خاطر که یادتون بمونه
که این لحظات تلخ و شیرین، چقدر گذرا و فانی اند!
حالا گاهی که بهانه ای پیش میاد برای این یادآوری مهم، باید اونو
غنیمت دونست ...
این روزها قبرستان های مشهد، حسابی شلوغ بودند ... مراسم
"چراغ برات" را خیلی از خانواده های مشهدی، با احترام بجا میارن..
مراسمی که به نظر میرسه فقط مختص این خطَه از کشور باشه..
توی این سه روز "چراغ برات" (13، 12 و 14 شعبان) همه با
شیرینی و میوه، سر مزار اموات میرن ... دعا و فاتحه می خوانند
و یادی از درگذشتگان می کنند ...
ما هم به رسم هرساله، توی یک قبرستان محلی، نزدیک خونه ی
قدیمی ِ پدربزرگم دور هم جمع میشیم ... کنار کسانی که سالهاست
میان خاطرات جا موندن ...


عزیز، بابابزرگ و دایی(جوانترین پسر خانواده) میزبان این محفل اند!


و سالهاست که ما هم گاهی به بهانه های مختلف، مهمان ِ خانه ی
جدیدشان هستیم ...
حالا دوباره کنار این سه تا سنگ مزار ِ چسبیده به هم، نشسته ایم ...
و هنوز یادمان هست این روزها بابابزرگ شیرینی می خرید،
عیدی می داد ... و عزیز، با روی گشاده و آن لبخند همیشگی اش،
می آمد به استقبال این مهمان های شلوغ ... و دایی حمید که انگار
شوخی ها و شیطنت هایش تمامی نداشت ...
و این آخری، عجب داغی گذاشت بر دلمان .... دایی بدجوری عزیز بود
برای همه ... آدمی صبور، بااراده و بسیار سخت کوش،که مهربانی و
مردانگی اش زبانزد تمام فامیل بود...
کسانی که میشناختنش خوب می فهمیدند این مصیبت چقدر سنگین
است .... همان جمعیت زیادی که برای مراسم آمده بودند سر مزار ..
و ما خیلی هاشان را نمی شناختیم ....
من هم به دایی خیلی مدیونم ... بخاطر همه ی همراهی هاش ...
بخاطر تمام اون لحظاتی که نه مثل یک دایی، که بیش از اون،
شبیه یک برادر کمکم می کرد تا راه درستی رو برای زندگیم
انتخاب کنم ... توی خیلی از زمینه ها، اولین مشوقم اون بود ...

رفتنش باورکردنی نبود ... اصلاً نمیشد حتی تصورش کرد ...
یکهو انگار تمام پیچیدگی ترسناک مرگ، در برابر این درد،
کوچک و ساده شد ...
تلخ ترین حادثه ای که تا حالا تجربه کردم ...

یادمه بعد از مراسم چهلم عزیز، مهمان ها موقع رفتن
هر کدوم جمله ای برای تسلیت می گفتند ...
" خدا بهتون صبر بده " ... "انشالله که غم آخرتون باشه " ....
دایی اومد کنارم و به شوخی گفت: می دونی معنی جمله ی
"انشالله که غم آخرتون باشه" چیه؟ ... با تعجب نگاهش کردم ،
گفتم : "خب چیه معنیش؟ " .... گفت "در واقع معنیش اینه که
انشالله خودتون نفر بعدی باشید ... آخه آدم زنده که
نمیشه غم نبینه! "

نفر بعدی، خودش بود ...

پی نوشت: چقدر خوبه که ابن شبها برای شهدای حوادث اخیر هم
دعا کنیم ... و برای خانواده های داغدارشون از خدا طلب صبر کنیم..
واقعاً خیلی سخته ... کسانی که خودشون عزیزی رو از دست دادن،
میفهمن اونا الان دارن چه رنج و اندوهی رو تحمل می کنن ... من
امروز خیلی یادشون کردم ...

پی نوشت: اینجا هم اوضاع خیلی عجیب غریب شده ... پارک ملت که
دیگه هر روز از عصر، تحت محاصره ی کامل نیروهای امنیتیه ...
اطراف وداخل پارک نیروهاشون هستن ... تعداد زیادی ماشین ون پلیس
هم قسمت های مختلف گذاشتن .... دیشب هم حدود ساعت 12 مراسمی شبیه
مانور توی بلواروکیل آباد بوده ... یکی از اقوام دیشب کلی توی این ترافیک
مونده بود ... می گفت یه گروه از صدا و سیما هم بودن ... ولی آخرش
نفهمیدیم قضیه چی بوده ...
کلاً این جریانات یه کمی مرموز شده ...

آخر نوشت: این عید رو پیشاپیش به همه تبریک میگم..

If ….

If you can keep your head when all about you,

If you can trust yourself when all men doubt you,

If you can wait and not be tired by waiting,

If you can dream _ and not make dreams your masters,

If you can think _ and not make thoughts your aim,

If you can meet with Triumph and Disasters

And treat those two imposters just the same,

If you lose, and start again at your beginnings,

And never breathe a word about your loss;

If you can talk with crowds and keep your virtue,

Or walk with Kings _ nor loss the common touch;

If neither foes nor loving friends can hurt you,

If all men count with you, but none too much;

If you can fill the unforgiving minute

With sixty seconds worth of distance run,

Yours is the Earth and everything that's in it,

And _ which is more _ You'll be a Man !


یه جعبه ی شلوغ توی اتاقم دارم که پر از تکه خاطرات گذشته ست ...
فکر نکنم هیچکی جز خودم، چیزی ازش سردربیاره!...
اما دیدن دوباره ی این یادگاری ها، خیلی حس خوبی بهم میده ...
امشب که سراغش رفتم ...توی یه پاکت، این نوشته ی زیبا به چشمم خورد ...
اینو یکی از دوستان دوران دبیرستانم بهم داده بود ..." شیما" ...
توی یه نیمکت کنار هم می نشستیم ... شیما،اخلاقهای خوب ِ زیادی داشت ...
دوستش داشتم ....
البته گاهی یه رفتارهای عجیبی هم داشت ....
یعنی اصلاً نمیشد رفتار و احساسش رو پیش بینی کرد ...
گاهی می دیدی یه دفعه 180 درجه تغییر کرده !
طوری که مثلاً ممکن بود چیزی یا کسی رو که امروز دوست داره،
فردا دیگه هیچ اهمیتی براش نداشته باشه! ... با هم صمیمی بودیم... اما
من همیشه نگران این رابطه دوستانه بودم .. یادمه یه بار هم اینو بهش
گفتم ... اینکه همیشه فکر می کنم شاید یکی از همین روزا
یکهو بی خبر، از من هم بگذری... هیچی نگفت ... فقط خندید ...
و البته تا آخر سال تحصیلی، این اتفاق نیفتاد ... پیش دانشگاهی بودیم..
و من بعد از اون دیگه ندیدمش تا 2سال پیش ...
گفت فوق دیپلم کامپیوتر گرفته ... و بعدش یکهو دلش خواسته حقوق بخونه ...
وقتی که دیدمش دانشجوی پیام نور حقوق بود!
و کلی حرف زدیم از این سالهایی که همدیگرو ندیدیم ...یادش بخیر!
امشب دوباره چقدر دلم براش تنگ شده!
پی نوشت: بعد از شیما، دو سه تا دوست دیگه این مدلی داشتم...منظورم
با این رفتار خاصه ... اما خب یادگرفتم با این تیپ شخصیت چطوری باید
دوست بود ... تنها راهش اینه که خیلی سعی نکنی باهاشون صمیمی بشی
اینطوری دیگه از برخوردهای غیرمنتظره شون هم زیاد دلگیر نمیشی

درباره من

عکس من
آرام آرام خواهيد مرد اگر سفر نكنيد، اگر كتاب نخوانيد،اگر به صداهاي زندگي گوش فرا ندهيد، اگر آنچه مي كنيد را ارزيابي نكنيد، آرام آرام خواهيد مرد اگر بنده عادت هاي خود شويد، و هر روز بر همان مسيرهايي كه پيوسته مي رويد، برويد ... اگر مسير خود را عوض نكنيد، اگر لباس هايي به رنگ هاي مختلف نپوشيد و با كساني كه نمي شناسيد صحبت نكنيد امروز زندگي كردن را آغاز كنيد! امروز دل را به دريا بزنيد ! كاري انجام دهيد ! به خودتان اجازه ندهيد كه آرام آرام بميريد و فراموش نكنيد كه همواره بانشاط باشيد! "پابلو نرودا"