تردید


سکوت می کنی ... سکوت می کنی و به خیالت این خواب ِ آشفته بالاخره

جایی همین نزدیکی ها،تمام می شود ... با خودت فکر می کنی شاید بشود

این بغض را چند روزی تحمل کرد و دم نزد ...

اما نه ... تمام شدنی نیست ... انگار جزئی از برنامه زندگی مان شده ...

اینکه هر روز یه مشت خبرهای تلخ از گوشه و کنار بشنویم ... " در درگیری های

تهران عده ای کشته و زخمی شدند" ... " کردستان دونفر اعدام شدند " ...

"درگیری خونین در سیرجان" ... "حمله انصار حزب الله به دانشجویان دانشگاه آزاد

مشهد، چندنفر زخمی و تعداد زیادی بازداشت شدند " ....

و حتی توی یک مهمانی دوستانه ... امشب یکی از بچه ها تعریف می کرد

روز عاشورا با همسرش نزدیک حرم بودند که عده ای لباس شخصی به مردم حمله

می کنند ... جای کبودی هنوز روی دست و پیشانی اش بود ... می گفت تا عصر

توی کلانتری نگه شان داشته اند و آخر سر هم برایشان پرونده سازی

کرده اند که لابد اغتشاش گرند که ظهر عاشورا آمده اند اطراف حرم!!

□□

" باید صبور و مقاوم باشی تا بتونی در سخت ترین شرایط، درست و منطقی رفتار کنی "

این را که می گوید، سپیدی موهایش بیشتر به چشمم می آید ... و سکوتی که

خاطرات آن سالهای دور را کتمان می کند ... هنوز نمی دانم چرا دلش نمی خواهد

از آن روزهای مبارزه و آزادی خواهی حرفی بزند ...از آن زندان سیاه ... انفرادی ...

و مرگی که در یک قدمی شان زوزه می کشیده است! ...

چرا نمی گوید که آنچه قرار بود این ملت را از استبداد رهایی بخشد، ثمره ی

مجاهدتهایی ست که او هم از نزدیک حسشان کرده!

هنوز هم سکوت می کند ....

□□

بطوراتفاقی توی یک کتابخانه مجازی آن را پیدا کردم وخواندم ...

"زنان پرده نشین و نخبگان جوشن پوش" .. مدتها پیش اسم این کتاب را

شنیده بودم و می دانستم جار و جنجالی به پا کرده و بعد هم در مدت کوتاهی،

آن را به دستور بالانشین های قدرت، جمع آوری کرده اند ....

همیشه دغدغه ام بود ... توی جلسات انجمن، وقتی به بحث های مذهبی

و دینی می رسیدیم نظرات خیلی متفاوت میشد ... این چالش به قدری

عمیق بود که مجبور بودی زیاد درباره اش مطالعه کنی و بشنوی ...

دکتر شریعتی، مهندس بازرگان، آیت الله طالقانی و خیلی های دیگر ...

محتوای یک قفسه از کتابخانه ام که یادگار همان روزگار است ... طوری

شده بود که انگار بهشان پناه می بردم ... به آن تصویر روشنی از دین که

محتوای تمام کتابهای دکتر شریعتی بود و من آنقدر باورشان داشتم که

در برابر بیشتر ِ "چرا" ها ، سراغشان می رفتم... شاید به این خاطر که

نویسنده ای تمام اعتقاد راسخش را با عشق در این کلمات به تصویر می کشد.

این دغدغه بخصوص درمورد مساله حقوق زن در اسلام، خیلی پررنگتر بود ...

هرجا مطلب یا مجموعه ای در تأیید نگاه انسانی و برابر ِ اسلام به زن، می دیدم

آن را در فرصتی توی جمع مطرح می کردم ... گرچه همیشه اینقدر تفسیرها و

شواهد ناامیدکننده ای وجود داشت که این نقاط روشن، زیاد هم به چشم

نمی آمد ... اما به نظرم این مساله آنقدر مهم بود که لازم باشد بخاطرش

کتابها را زیر و رو کنی ...

خوب یادم هست یکبار بحث روی کلیت قرآن بود ... حرفها که بالا گرفت

یکی از بچه ها گفت "اشکال کار شما اینه که درون این مذهب قرار گرفتید

و دارید درباره ش صحبت می کنید ...یه بررسی منطقی، لازمش اینه که

بیاین بیرون و از خارج به این سیستم نگاه کنید... بدون تعصب و

احساسات مذهبی! "

تا حدودی حرفش درست بود ... دین و مذهب آنقدر با زندگی ما عجین شده

که حتی کمی تردید در آن هم باعث نگرانی مان می شود ... این احساسی ست

که شاید خیلی ها آن را تجربه کرده باشند ...

اما واقعاً تا کجا می توان با قدمهایی محتاطانه پیش رفت؟


حالا، درست وسط همین روزهای آشفته، رسیده ام به آن تردید بزرگ

که باورهای همزاد ِ سالیانم را نهیب می زند ...


هر چه بیشتر می خوانم ومی بینم و می شنوم، این دلزدگی بیشتر

می شود ... گفتنش ساده نیست اما وقتی به تمام مظاهر اسلامی

در تاریخ و فرهنگ ایران و مناسبات اجتماعی و سیاسی ملتمان

نگاه می کنم، اینقدر تاریکی و بدبختی هست که با آن اعتقاداتِ

بی چون و چرا، نمی توان توجیه اش کرد!

و واقعاً فاجعه آمیزترین اثرات آن هم از همین حکومت دینی نشأت گرفته ...

یعنی وقتی تاریخ ایران پیش از اسلام را با بعد از آن مقایسه می کنید این

تغییر فاحش را متوجه می شوید مخصوصاً از زمان صفویه به بعد .... و شاید

یکی از دردناکترین قسمتهایش بررسی نقش و موقعیت زنان در این

دو دوره ی تاریخی است ... در دوره ی اول زنانی را می بینیم که قدرت اجتماعی

و سیاسی شان با مردان برابری می کند ... و از نظر موقعیتشان در جامعه و حتی

به لحاظ پوشش، سمبل یک فرهنگ متمدن هستند(یادم هست که بررسی جالبی

از این نوع ِ پوشش را بچه های تاریخ دانشگاه فردوسی در قالب نمایشگاهی

ارائه کرده بودند) و حالا در مقابل آن، رجوع کنید به منابعی درباره ی موقعیت زنان

در عصر صفویه و بعد از آن .... درست مثل یک کابوس ِ تاریخی ست!!!


همه ی اینها بغضی را به آدم تحمیل می کند که به سادگی نمیتوانی از کنارش بگذری ...

واقعاً با آن تمدن درخشان 2500 ساله، حالا کجای کاریم؟!



پی نوشت 1: فایل کتاب "زنان پرده نشین و نخبگان جوشن پوش" را می توانید

از اینجا دریافت کنید

پی نوشت 2:نمی دانم ...شاید حوادث بدی که شاهدش بودیم دلیلش باشد

اما نسبت به بعضی چیزها بدجوری آلرژی پیدا کردم ...مثل صدای نوحه و روضه ...

خانمهای چادر سیاهی که هیچی از صورتشان پیدا نیست یا آنها که پوشیه ونقاب

می زنند (کلاً با چادر،مشکل شخصی دارم) و مخصوصاً آن جماعت همیشه در صحنه شان

که اتفاقاً نقش بسزایی هم در بازتولید خرافات مذهبی دارند و به اسم امر به معروف،

هر چرت و پرتی می گویند... مردهای ریشو با لباسهای یقه شیخی که حتماً دکمه ی

آخر پیراهنشان هم بسته است(آخ! مخصوصاً آن پرروهاشون که دو ساعت خیره نگاهت

می کنند وبعد میگن حجابتو درست کن) ... بسیج و مخلفاتش ... جماعت بی منطق

و معلوم الحالی که توی شلوغی ها با چوب و چماقشان می آیند ثواب آخرت جمع کنند...

عمامه و عبا(شایدبعضی هاشون خوبن اما اکثراً مثل ظاهرشون، عذاب آورند) ...

و عرب ها ... تازگی ها شدت نفرتم از عربها چندبرابر شده!


فیلم دف


امشب کانال
BBC فارسی، فیلم "دف" ساخته ی بهمن قبادی را به نمایش گذاشت ...

خیلی زیبا بود ... فیلم مستند "دف"، زندگی خانواده ای در کردستان را به تصویر می کشد

که کارشان ساختن و نواختن یک آلت موسیقی به نام دف است ... این خانواده، 5 فرزند نابینا

دارد که آنها هم به نحوی در این کار به پدر و مادرشان کمک می کنند... ودرخلال ِ روایت،

ببیننده با مراحل ساخت یک دف پوستی آشنا می شود ...

اما به نظرم یکی از زیباترین قسمتهای فیلم، چند دقیقه ی پایانی آن بود .. وقتی گروهی،

دور ِ کوچکترین فرزند خانواده نشسته اند و دف می زنند (که البته اجرایی از مقام نوازی

و ذکرها بود) ... به گفته ی آقای قبادی چنین رسم و آیینی، گاهی در این منطقه برای

شفا و بهبود حال بیمار برگزارمی شود ...

مقام نوازی ، تا حدودی اساس و پایه ی دف نوازی است ... مقام ها در واقع برمبنای

بعضی از ذکرها ساخته شده اند مثل حی الله، ذکر دوم، دائم، حدادی و... معمولاً در

چنین مراسمی این مقام ها با همان ترتیب خاص خودشان، پشت سر هم اجرا می شوند

و گاهی ذکرهای مربوط به هر کدام نیز به همراه آن خوانده می شود.

قبلاً از استادم شنیده بودم که حتی در خانقاه ها هم بر همین اساس دف می زنند.

شرح کاملتری از فیلم و عکسهای مربوط به آن را می توانید در این لینک ببینید.

حاشیه نوشت



" عشق چون فانوسی است که بود و نبودش به هزاران چیز مثل

نفت و باد و ... پیوند خورده، روشنایی راه درون توست.

فانوست را جز برای دیدن روی خودت بالا نگیر. "


از داستان کوتاه باغچه/ کیارنگ علایی


واینبار تلنگری برای شنیدن ...


" آنچه بر خود می پسندی برای دیگران هم بپسند

و آنچه برای خودنمی پسندی برای دیگران هم مپسند "

همیشه با خودم فکر می کنم که اگر ما آدم ها در زندگی و روابط اجتماعی و شخصی مان،

حتی به همین یک اصل معتقد بودیم، چقدر دنیای بهتر و عادلانه تری داشتیم ...

چند روزی ست که پروژه ی حمایت از مجید توکلی، یکی از فعالین دانشجویی بازداشت شده،

هیاهویی را در دنیای مجازی براه انداخته است. به نقل از سایت مردمک( لینک خبرش):

این دانشجوی دانشگاه امیر کبیر، روز 16 آذر پس از سخنرانی در جمع دانشجویان معترض

توسط نیروهای امنیتی بازداشت شد.اما یک روز بعد، عکس های او با لباس زنانه در

سایت های حامی دولت و برخی روزنامه ها از جمله روزنامه جوان و ایران چاپ شد.

این رسانه ها مدعی شدند که توکلی برای فرار و ترس از بازداشت، با لباس مبدل و

حجاب اسلامی قصد خروج از دانشگاه را داشته است!


و حالا حماقت ِ ابلهانه ی سازندگان این سناریو ( که هنوز براساس همان جهالت تاریخی شان،

جلوه های خودساخته ی زنانه را عامل تحقیر و ابزاری برای عقده گشایی های شخصی شان

می دانند)،بهانه ای شده برای حرکت و جنبشی فراگیر که ناخودآگاه، سویِ نگاه ها را متوجه

ستمی دیگر می کند.

ستمی که زنان ِ این سرزمین، طعم تلخش را سالیانی ست که میشناسند.

رنجی که همیشه فقط رنج ما بوده ...خودمان باید به خاطرش اعتراض کنیم ... بجنگیم ...

به خاطر ابتدایی ترین حقوق انسانی و شهروندی که داشتنش برای تو بدیهی ست و

درخواستش از سویِ من، زیاده خواهی!!! ....

که حتی حرف زدن درباره ی آن هم به مذاق خیلی ها خوش نمی آید ...

که اگر حرفی هم بزنی، فمینیست هستی و همین دلیل کافی ست برای نشنیدنت! ...

دردی که به قامت ما ساختنش .. دردی که باید در حصار جنسیتی فروخورده، خفه اش کنیم!...

نمی دانی!... نه.. نمی دانی! ... باید اینجا ایستاده باشی!... کنار من! ... باید خودت را

اینجا که ایستاده ام حس کنی، تا بفهمی چقدر این تبعیض، گزنده و دردناک است

و چقدر این تحقیر، آزاردهنده!


حجاب اجباری، همان رسمی ست که خیلی ها در این سالها مثل یک قانون طبیعی

به آن نگاه کرده اند... شاید حتی یکبار هم به این فکر نیفتاده باشند که این چه عدالتی ست

که نیمی از جامعه را ملزم به پوششی خاص می کند آن هم با این توجیه مسخره که

آن نیم ِ دیگر، به گناه نیفتد! و اصلاً کجای دنیا چنین رسمی هست؟!


"مردان با حجاب، در حمایت از دانشجوی زندانی" ... حالا این مردان برای همراهی

با این حرکت اعتراضی، روسری و چادر به سر کرده اند و عکسهایشان را روی اینترنت

گذاشته اند (اینجا و اینجا و اینجا را ببینید) ....

و شاید این تلنگری باشد برای اینکه به خیلی ها یادآوری کند

که چقدر این اجبار،توهین آمیز است!


امروز ، عکسها را که نگاه می کردم، دوباره به یاد این جمله افتادم :

" آنچه بر خود می پسندی برای دیگران هم بپسند و آنچه برای خود

نمی پسندی برای دیگران هم مپسند "

و اینکه چقدر خوب است اگر همه ما به این اصل پایبند باشیم ...

اگر زنانمان خودشان را باور کنند و نهال زخم خورده ی رهایی شان را دوباره برویانند...

اگر مردانمان، رسوب افکار مردسالارانه را از ذهن و باورشان بیرون بریزند و باور کنند

"آنچه بر تو روا نیست، بر دیگری هم سزاوار نیست" ...

و اگر کودکانمان، نگاه انسانی و برابر را بیاموزند ...


پیام شیرین عبادی : برای مردانی که زن بودن را ننگ نمی دانند



روز دانشجو


باغ از فراق گل
زتن افکند پیرهن،
بر سینه ریخت شب
صدف دانه های برف،
اما بهار ِگمشده از شاخه های دور،
می خواند از درون ِ نفس های آفتاب:

" تا کومه را به جانب ِ مهتاب، روزن است
این خانه روشن است! "


دانشجو
روزت گرامی باد


پی نوشت 1: شعر بالا را از یک مجموعه ی قدیمی به نام "وقت سکوت نیست" انتخاب کردم...
این کتاب از اون سری کتابهایی ِ که اسم نویسنده و تاریخ چاپ نداره ... ولی به نظر میرسه
مربوط به اوایل دهه ی 50 باشه!

پی نوشت 2: دانشجویان دانشگاه فردوسی هم امروز عصر، تجمعی را برگزار کردند... و البته نیروهای
امنیتی هم از صبح جلوی در ِ ورودی ِ دانشگاه و اطراف پارک ملت، اردو زده بودند!!

خاطرت هست ...


می خواستم فقط از جلوی درش رد بشم و یه نگاهی به داخل بندازم ...

آخه تا حالا پیش نیومده بود این موقع از روز اونجا باشم ... بچه ها رو که دیدم

انگار یه شوق ِ ناشناخته، قدم هامو میکشوند به اون سمت...

اما جلوی در مدرسه که رسیدم ... میونه ازدحام بچه های کوچولویی که با خوشحالی

و خنده داشتن از مدرسه بیرون میومدن، میخکوب شدم!

دلم می خواست تو چشم های تک تکشون نگاه کنم و اون حس قشنگ و

دوست داشتنی که توی اون سالهای دور داشتیم و اونهمه خاطره ای که از

این دبستان قدیمی توی ذهنم مونده را دوباره به یاد بیارم ... و اینکه اونا هم دارن

شیرینی این لحظات را با تمام ِ وجودشون حس می کنن ...


سُرور عزیزم! امروز یادت کردم ... یاد روزهایی که با هم مسیر ِ خونه تا مدرسه را

طی می کردیم ... امروز من تنهایی این راه را رفتم ... اون ساختمونه قدیمی را

دیدم که همیشه ازش می ترسیدیم و فکر می کردیم توش یه موجود ِ وحشتناک

زندگی می کنه ... لوازم تحریریه نزدیک مدرسه رو دیدم که هنوز بچه ها ازش

عکس برگردون میخریدن ...

یادته سُرور؟

" خانوم گلاب! یکی از او عکس برگردون جدیدا بدید! اونکه چشماش تکون می خوره! "


یادته وقتی اسم هردوتامونو برای شرکت توی کلاسای تیزهوشان خوندن، چقدر

ذوق کردیم ... چقدر احساس "بزرگ شدن" می کردیم وقتی باید شبها میرفتیم

برای کلاس ... بعد ِجلسه ی اولش، اینقدر شوق داشتیم که یادمون رفته بود

کارت های تیزهوشانو از روی مقنعه مون جدا کنیم ... (هنوز هر وقت یادش میوفتم

خنده م می گیره دختر! )

راستی تا حالا اینا رو برای پسر کوچولوت سینا هم گفتی؟

شهین ِ خوبم! تو هم توی این خاطره ها بودی ... اون کلاس ِ گوشه ی حیاط که

کنار ِ آبخوری بود یادته؟ ... کلاس دوم .... ما کنار هم میشستیم ... یادته خانم معلم

جامونو عوض کرد ...(آخه باید به ترتیب قد میشستیم و قد من و تو، یک اندازه نبود)

گریه مون گرفته بود و خانم معلم کلی متعجب شد که چطور ما اینقدر بهم وابسته ایم ...

نمی دونست که ما همسایه ایم و من و تو، تمام روزمونو با هم می گذرونیم ...

اون پنجره ی اتاقک ِ بابای مدرسه رو یادته؟ همون پنجره ی بلندی که وقتی می خواستیم

ازش خوراکی بخریم هی مجبور بودیم قدبلندی کنیم ... امروز دیدم هنوز سر جاشه ...

و هنوزم بچه ها مجبورن قدبلندی کنن تا دستشون به پیشخونش برسه!


شهین چقدر خاطره داریم از اون روزا!

اون بار که توی راه مدرسه یک عالمه گل جمع کرده بودیم و می خواستیم خودمون

با این گلها یک ادکلن خوشبو درست کنیم ... یادته با چه بدبختی آبِ گلها رو گرفتیم ...

تا چند روز بوی بدش توی خونه بود ....

یا اون روز که کسی خونه نبود و من یواشکی کتاب آشپزی مامانمو آوردم... بعد رفتیم

توی زیرزمین و سعی کردیم با یه سری مواد خوراکی، یه چیزی از روی کتابه درست کنیم ...

و آخرش چی شد! ... شبش حسابی دل درد شده بودیم! یادته مامانت اومد زیرزمین

چقدر دعوامون کرد...(ولی خودمونیم ها! ما هم خیلی شیطنت می کردیم!)

چقدر دلم برات تنگ شده دختر! ... از همون موقع که از خونه مون رفتین دیگه هر چی

سعی کردم نتونستم پیدات کنم ... هنوز امیدوارم یه روزی، یه جایی، اتفاقی ببینمت!


□□

اسم ها، آدم ها، خاطره ها توی ذهنم می چرخیدند ... آدم هایی که بیشترشون را

بعد از اون سالها گم کردم ....مینا ... مرجان ...زری کوچیکه ..

مرضیه ... محبوبه ... لیلا ... و خیلی های دیگه!

چقدر از اون سالها دور شدیم ...

باورم نمیشه 13-14 سال گذشته ...

درباره من

عکس من
آرام آرام خواهيد مرد اگر سفر نكنيد، اگر كتاب نخوانيد،اگر به صداهاي زندگي گوش فرا ندهيد، اگر آنچه مي كنيد را ارزيابي نكنيد، آرام آرام خواهيد مرد اگر بنده عادت هاي خود شويد، و هر روز بر همان مسيرهايي كه پيوسته مي رويد، برويد ... اگر مسير خود را عوض نكنيد، اگر لباس هايي به رنگ هاي مختلف نپوشيد و با كساني كه نمي شناسيد صحبت نكنيد امروز زندگي كردن را آغاز كنيد! امروز دل را به دريا بزنيد ! كاري انجام دهيد ! به خودتان اجازه ندهيد كه آرام آرام بميريد و فراموش نكنيد كه همواره بانشاط باشيد! "پابلو نرودا"