در گذر از لحظه هایی که یکساله شد


قرار بود مأمن کوچکی باشد برای رهایی از دلمشغولی های کوچک و بزرگی که
جایی برای گفتنشان نیست ...قرار بود این کلمات بی قرار، آزادانه میان سطر سطر ِ
دلگویه هایم،حرف بزنند ... جای تمام آن سال ها که سکوتشان را می نوشتم ...
قرار بود راوی آن لحظه های گذرا باشم که میان ذهن و احساسم معنایی داشته اند ...
خوب یا بد ... تلخ یا شیرین ...اندوهگین یا شادمانه ...
و گاهی حتی بی رمق و پر از بی حوصلگی! ...

این حکایت واژه هایی ست که در گذر از لحظه های سالی که گذشت در همین آشیانه ی
کوچک مجازی ماندگار شدند ...خودم را نوشتم .. و او را ... و آن دیگری ... و آن دیگرانی
که در تصویر روزانه زندگی ام جایی داشتند ... کوچک یا بزرگ ... فرقی نمی کند ...
اینجا هیچ مقامی محترم تر و والاتر از انسانیت وجود ندارد!

گاهی ترسیدم از این "من" که دارد خودش را بی پروا فریاد می کند ...
گاهی احساس کردم میان این سطرها گرفتار شده ام ... انگار آنها هستند که مرا می نویسند ...
آنطور که دوست دارند ... یا شاید آنطور که بیشتر مقبول طبع دیگران باشد ....
گاهی خسته شدم از این حرف ها ... از جدل هاشان ... از دلتنگی شان.. از دلخوشی های
کوچکی که لحظه ها را دوام نمی آورند...
گاهی به فکر گریز افتادم .... گریز از این آشیان که خودم واژه به واژه آن را ساخته ام ...
گریز از این "خود" که بی تابی هایم را گهگاه تاب نمی آورد و آشفتگی هایش را می کوبد
به دیوارِ ِکوتاه ِ کلمات که گویا استوارترند ازحال و هوای بهاریِ احساس که آفتاب و باران
را با هم در دل می پروراند!

و تو را خواندم ... و چقدر آرام تر شدم وقتی صدای زمزمه هایی از جنس دغدغه های انسانی مان
را لابلای حرف هایت شنیدم ... و چقدر این تنهایی کمرنگ تر شد وقتی با نجوای تو ، انعکاس مکرر
فریاد "من" را از یاد میبردم ... و حالا دنیایم انگار بزرگتر شده به اندازه ی حضور تو ... و تو ..
و اینهمه دوستان نادیدنی و اما بسیار شنیدنی که طعم مهربانی شان را نمی توان در گذر لحظه ها از یاد برد ...

به رسم میزبانی، از همه کسانی که در این یک سال مهمانِ خانه ی مجازی ام بودند سپاسگذارم ...
چه آنها که رهگذر بودند و چه دوستانی که لطف حضورشان بارها دلگرمی این لحظات بود...

آزاده
4/1/88

سرنوشت


سرنوشت تو
متنی ست که اگر ندانی
دستهای نویسندگان می نویسند،
اگر بدانی
خود، می توانی نوشت.

"دکتر علی شریعتی"

جمله میداند خدای ِ حال گردان غم مخور


از همان لحظه که عقربه ثانیه شمار ساعت روی دیوار،تیک تاکش با شمارش معکوس ِ
گوشه ی صفحه تلویزیون هماهنگ شد ... یا نه.. شاید هم کمی قبل تر ... آن وقت که به عادت
هر سال، هفت سین را یکی یکی روی میز کنار اتاق می نشاندم ... و دور سبزه ها را
روبان می بستم ...
به نظرم حول و حوش همان دقیقه های پایانی بود که یکهو سراغم آمد..
مثل اینکه نشسته باشد روبه رویت ... با فاصله ای اندک ... آنقدر نزدیک که گرمای نفس هایش
را روی صورتت حس کنی ... انگار زل زده بود توی چشم هایم ... طوری که ندیدنش ممکن نبود ...
نمیشد... نمیشد رو برگردانی ... یا پلک ها را حصار کنی در برابرش .... چاره ای نبود جز
پذیرفتنش ... مهمانی ناخوانده که قلبت از حضورش سنگینی می کند و
ضربان هایی که محکم تر، سینه ات را می لرزاند ...
نگاهش آرام آرام مژه هایم را نمناک می کرد ...
درست در همان لحظه ها که ....

قبول دارم که بودنت، جبر ِ زندگی ست ...
اما چرا حالا؟ .....
حالا که میعاد ِ تولد ِ دوباره ی همه مخلوقات خداست ...
اینجا که بهانه تکرار عاشقانه های از یادرفته ست ...
تو ... اینجا .... میان شور و حرارت امیدها و آرزوهای سبز بهار،
از من چه می خواهی؟...

اما اینبار فرق می کرد ... آمدنش بخاطر کسی یا چیزی نبود...
نه از جنس ِ دل نگرانی های گذشته بود و نه از هول و هراس آینده...
انگار که نوزادِ همین لحظه های داغ ِ درگذر باشد ...
همین حالا که تقلا می کنی از نو آغاز شوی ...
شاد ِ شاد ... بسیار شادتر از قبل ....
درست میان همین لحظه های ناب، دلت به اندازه دنیای کوچک درونت، می گیرد ....

□□□
حافظ را باز می کنم به نیت این میهمان ناخوانده،

یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر ِ شوریده باز آید بسامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت ِ چمن
چتر ِ گل در سر کشی ای مرغ ِ خوشخوان غم مخور
دور ِ گردون گر دو روزی بر مراد ِ ما نرفت
داءماً یکسان نباشد حال ِ دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نءی از سرّ ِ غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل ار سیل ِ فنا بنیادِ هستی برکَند
چون تُرا نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
در بیابان گر بشوق ِ کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کُند خار ِ مغیلان غم مخور
گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد ناپدید
هیچ راهی نیست کانرا نیست پایان غم مخور
حال ِ ما در فُرقت ِ جانان و ابرام ِ رقیب
جمله میداند خدای ِ حال گردان غم مخور


....


سال 87 هم دیگه داره نفس های آخرش رو میکشه ... انگار عجله داره زودتر به انتها
برسه ... من که اصلاً حس نمی کنم این ثانیه ها،چطور لحظه ها رو دست به دست می کنن
و اینقدر زود صبح رو به شب میرسونن ... و باز یه صبح دیگه و شبی که از پی اش میاد ...
و به همین راحتی میگذره و تموم میشه ... و تا به خودت میای، میبینی تمام مراحل زندگی ت
رو در چشم به هم زدنی، طی کردی ... کودکی ... نوجوانی ...جوانی .... و حالا باید از
خودت بپرسی "خب، نتیجه اش؟ توی اینهمه سال چکار کردی؟ "
مدتها بود داشتم بهش فکر می کردم ... به اینکه اگه همه روزهای گذشته ی زندگیم در حد عالی
و خیلی نرمال اتفاق می افتاد، اگه می تونستم مشکلات و موانع سر راهم رو به مینیمم برسونم،
اونوقت ماکسیمم نتیجه ای که باید می گرفتم چی بود؟ .... سوال سختیه، نه؟
چون یکهو تمام آرزوهای امروزت رو تصور می کنی ... و به خودت میگی "اونوقت شاید
حالا دیگه ذهنم درگیر این خواسته های کوچکِ شخصی نبود ... "
همیشه آدم هایی که آرزوهای بزرگی داشتند تونستن بشریت رو برای رسیدن به جهانی برتر
و متکامل تر، کمک و همراهی کنن ... و مسلماً خودشون هم از این جریان رو به بهبود بی بهره نبودن ...
مثل نظریه سلسله مراتب نیازهای مازلو میمونه که واقعاً چقدر جالبه..به نظر من، خیلی قابل تأمله ...


مازلو میگه تا وقتی نیازهای سطوح پایین برآورده نشه، فرد نمی تونه به درجات بالاتر برسه ...
یعنی مثلاً به کسی که هنوز نمی تونه نیاز گرسنگی خودش و خانواده ش رو برطرف کنه و هنوز
همه ذهنش درگیر این نیازهای اولیه ی زندگیه، نمیشه از مفاهیم کمال بشری گفت و امیدوار بود
که اون هم به این دغدغه ها اهمیت بده ....
شاید به همین علته که توی مملکت وقتی اوضاع اقتصادی و معیشتیه مردم خراب میشه، سران قدرت
راحت تر هر کاری دلشون می خواد انجام میدن ... چون ملت اینقدر توی مشکلات زندگی غرق شدن
که حتی فرصت نمی کنن به علت سختی هایی که متحمل میشن فکر کنن!
یه سال یکی از نشریات دانشگاهمون یه طرح جالبی روی جلدش زده بود... تصویر یک آدم کوچکی
که از فقر و گرسنگی شبیه اسکلت شده بود و بالای سرش، طرح ِ دستی که کتابی رو به این آدم ِ درمانده
عرضه می کرد ... و بالای تصویر قسمتی از شعر شاملو نوشته شده بود:
"غم نان اگر بگذارد!"
حالا که نگاه می کنم می بینم واقعاً این مساله چقدر میتونه تاثیرگذار باشه ... حتی خیلی از
فعالین سابق دانشگاه هم الان ناچار اسیر همین مشکلات روزمره زندگی شدن .... بعد که باهاشون صحبت
می کنی می فهمی چقدر دغدغه هاشون تغییر کرده ... و انگار همه اون خواسته هایی که به عنوان
یک دانشجو، اونها رو فریاد می کردیم فقط یه مشت مفاهیم آرمانی بودن که توی همون
محیط آکادمیک معنادارند ...
راستش من خودم تا همین سال گذشته، هنوز زیاد این شرایط رو حس نمی کردم .... اما امسال انگار
تازه چشمم به این همه نابسامانی باز شد ... دیدنش رنج آور، اونقدر که نمی تونم ساکت باشم و
هیچی نگم و ننویسم درباره ش .... شاید به این خاطر که هنوز تماشای این دردهای روزانه اجتماعی
و پوست شهر که متورم شده از اینهمه عفونت، برام عادی نشده ....
مهترین اتفاقی که امسال برای من رخ داد شاید همین نگاه تازه باشه ...
در کنار همه ی غصه ها و ناراحتی ها، با وجود همه ی کاستی ها لااقل حالا میدونم باید دنبال چی
باشم ... میدونم اگه قرار کاری برای خودم و جامعه ام بکنم اول از همه باید در جهت آگاهی بیشتر باشه ...
و همین اواخر با یه گروه فعال آشنا شدم که تقریباً همین خط مشی رو دنبال می کنن ... بی تردید، این
آشنایی هم پاسخی به همون نگاه ِ تازه ست ... و امیدوارم در سال جدید بتونیم به خوبی از این فرصت
و پتانسیل مفید جمعمون استفاده کنیم ....
از صمیم قلب آرزو می کنم سالی سرشار از مهربانی و عشق و آزادی
رو در پیش رو داشته باشیم .... سالی بهتر و صلح آمیزتر برای همه ساکنان کره زمین !


...


تو هیچ وقت فکر کرده ای
که یک درخت را
هنگام جوانه زدن
باید نگاه کرد؟

"سهراب سپهری"


8 مارس، روز جهانی زن گرامی باد

روزی ما کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود، بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست.
روزی که دیگر
درهای خانه شان را نمی بندند،
قفل
افسانه یی ست
و قلب
برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن،
دوست داشتن است.
"احمد شاملو"


8 مارس، روز جهانی زن
گرامی باد

سهم این زن کجاست؟


حرف که می زند انگار چیری روی هر هجای کلماتش سنگینی می کند ...
با آنکه بغض اش را به سختی فرو می خورد ، اما پلکهایش خیس می شوند
از دردی که دیگر نمی توان پنهانش کرد....
"فکرشو بکن... مأمور بیاد تو رو ببره کلانتری.. به جرم عدم تمکین از شوهر...
از اون مرد لاابالی که با اون سن وسالش هر روز یکی رو برای عیاشی هاش
می بره خونه ... سال 80، یکی رو صیغه کرده بود اما حالا دیگه این کارم نمیکنه..
یه پولی بهشون میده و ... "

اینها را خانمی میانسال برای دوست مغازه دارش تعریف می کند ... خودش
می گوید بچه هایش بزرگ اند و دخترش هم ازدواج کرده(با یکی که کلاهبردار
از کار درآمده و دخترک را ول کرده به امان خدا)...
و حالا این ثمره ی یک عمر خانه داری ِ کدبانوی خانه است ... توهین، تحقیر،
بی حرمتی، بازداشت، دادگاه ...
می گوید همسرش یک دندانپزشک است که فلان جا مطب دارد،و 2سال جبهه
رفته و کلی مدعی دینداری!!! ... از آنها که همیشه نامه هایش را با آیه ای
شروع می کند و با آیه ای دیگر خاتمه می دهد!!
"دیشب که بردنم کلانتری، مأموره بهم گفت "خواهر،امشب برو خونه ت،
ما اینجا توی بازداشتگاه جا نداریم ... ولی فردا صبح بیا!" بهش گفتم کجا برم؟
جایی رو ندارم .. برم خونه بابام؟ اونجا هم دعوا و داد و بیداد می کنن که چرا
با این سن و سالت برگشتی اینجا ..."
اینها را که می گوید صدایش آشکارا می لرزد ...
و من چشم دوخته ام به این اندوه که در یک قدمی ام دارد بزرگ می شود به
اندازه دردی تحمل سوز! ... به اندازه ستمی که شرافت انسانی بشریت را
نقره داغ می کند! ....
و تمام ذهنم پر میشود از این معادله ساده... سهم این زن و هزاران نفر دیگر
که همه زندگیشان را وقف تعریفِ تبلیغ شده ی جامعه از زنِ خانه دار و کدبانو و
مطیع ِ همسر و مادری فداکار، کرده اند... سهم زنی که همیشه وظیفه اش این
بوده که شرایط را محیای پیشرفتِ آن دیگری کند و خودش را و خواسته هایش
را ایثار کند به جامعه ای که او را حتی به عنوان یک نفر انسان به رسمیت
نمی شناسد... سهم این زن کجاست؟ .... که با رنج و زحمت اینهمه سال،
حتی سرپناهی از آن ِخود ندارد! .... و تازه حالا باید به این فکر کند که چطور
می تواند با حقوق نیمه اش در جامعه ای نابسامان و آسیب زده، مثل یک فرد
انسان، مستقل زندگی کند...
اینها را نگفتم که فکر کنیم چقدر دلیل داریم برای غصه خوردن .... یا که فقط
دلمان بسوزد و آه بکشیم ... (که هر کس سری به دادگاه ها زده باشد یا
حتی همین روزنامه ها و مجلات هفتگی را بخواند، به این مساله اذعان خواهد
داشت که دیگر کارمان از آه و ناله و گلایه های روزانه گذشته...)
اینها را گفتم که بیشتر ببینیم، بیشتر بشنویم، شاید آنوقت باورمان شود باید
کاری کرد ... باید کمی از پوسته ی کوچک زندگی بیرون آمد ... پیش از آنکه
پوسیدگی ِ متعفن ِ تبعیض و نابرابری، تمام هویت انسانی مان را به نابودی
کشاند!

درباره من

عکس من
آرام آرام خواهيد مرد اگر سفر نكنيد، اگر كتاب نخوانيد،اگر به صداهاي زندگي گوش فرا ندهيد، اگر آنچه مي كنيد را ارزيابي نكنيد، آرام آرام خواهيد مرد اگر بنده عادت هاي خود شويد، و هر روز بر همان مسيرهايي كه پيوسته مي رويد، برويد ... اگر مسير خود را عوض نكنيد، اگر لباس هايي به رنگ هاي مختلف نپوشيد و با كساني كه نمي شناسيد صحبت نكنيد امروز زندگي كردن را آغاز كنيد! امروز دل را به دريا بزنيد ! كاري انجام دهيد ! به خودتان اجازه ندهيد كه آرام آرام بميريد و فراموش نكنيد كه همواره بانشاط باشيد! "پابلو نرودا"