وقت آن نیست که پا پس بکشیم/ منت میوه ی نارس بکشیم
برویم دشت کمی جنگ کنیم/ برویم لاشه ی کرکس بکشیم
خون بریزیم، کمی سرخ شویم/ برویم غسل کنیم مس بکشیم
ساکت و ساده و غمگین شده ایم /عقده ی زائد و چرکین شده ایم
آنچنان وارث این دین شده اند/ که همه کافر و بی دین شده ایم
آنقدر دزد در این قافله هست/ که به هر قافله بدبین شده ایم
مرد را کشت کمربندِ شما/ خنده ها مُرد به لبخندِ شما
بستن جاده در اصل هنوز/ اعتباری ست به پیوندِ شما
کوچه ها دفترِ انسانیتند نه گذرنامه ی پسوندِ شما
دست ها با کنه ها مرتبطند/ تا بچسبند به فرزندِ شما
دزدها یکشبه وارسته شدند/ یکشبه عالم و وارسته شدند
قلب ها گور شدند کنده شدند/ عشق ها بیل شدند دسته شدند
پشت این پنجره ها عشقی هست/ حیف این پنجره ها بسته شدند
کوچه ها خالی از احساس شدند/ خالی از عطرِ گل یاس شدند
دست هاشان که دراز است/ ولی وارث حضرت عباس شدند
چشم هاشان به شرف رحم نکرد/ قاتل نطفه ی گیلاس شدند
اشتباهست که ما مشترکیم/ اشتباهست که نون و نمکیم
مردهامان، همه را دار زدند/ ما همه چشم به راهِ کمکیم
قاصدی نیست که ما را ببرد/ تا دمِ مرگ فقط قاصدکیم
مشکل اینست که عاشق شده ایم/ بعد با شبپره صادق شده ایم
بعد با آب، خدا، آینه ها /آخرش باز منافق شده ایم
باز با دست، تبر، چلچله ها/ باز با مرگ موافق شده ایم.
"مهدی باتجربه"
پ ن : این شعر را از میانِ خاطراتِ پرشورِ نشریاتِ دانشجویی پیدا کردم
آن روز ها که هنوز صدایی بود برای اعتراض و .....
یادش بخیر!
0 نظرات:
ارسال یک نظر