یکهو مقابلت قرار می گیرد و معصومیت نگاهش را توی صورتت می پاشد ... توی چشم هایت
نگاه می کند و لبخند می زند ... و تو تازه یادت می افتد که چقدر دلت هوسِ تبسمی از جنسِ
مهربانی کرده بود ... و حالا این حسِ گرمابخش، روی لب های کوچکِ او نقش بسته ...
سلام می کند ... و تو با خودت فکر می کنی که چقدر این "سلام" با آن سلام های خسته و
بی روحی که هر روز تکرار می شوند فرق دارد ...
--- "سلام عزیزِ من! "
می خندد ... انگار که واژه هایم قلقلکش داده اند ... موهایش را از توی صورتش کنار
می زند و لبخند کودکانه ی چشم هایش فضا را سرشار می کند از زندگی!
اسمش را می پرسم .... آرام کلمه ای را زمزمه می کند ... سرم را نزدیک تر می برم و
دوباره می پرسم .... حروف پررنگ تر می شوند .... "ریحانه" ...
--- " چه اسم خوشبویی! "
باز می خندد ... و اینبار کمی بلندتر از قبل ... از خودم می پرسم که آیا او هم رنگ و عطر نام ها
را حس می کند؟ ...
--- " نمی خوای اسم منو بدونی؟ "
آرزو می کنم که ای کاش حتی برای چند لحظه هم شده خود را به اسمم بیاویزم و در آرامش
دنیای دوست داشتنی اش غوطه ور شوم ... سرش را به علامت رضایت تکان می دهد ...
--- "اسمم آزاده ست."
--- "می دونی آزاده یعنی چی؟ "
با تعجب سرش را تکان می دهد ... خودم هم نمی دانم چرا این سوال را می پرسم...
--- " آزاده یعنی رها ... یعنی آزاد از همه ی قید وبندهای بی خود "
و انگار کسی یکباره تمام سنگینی این نام را روی دوشم می گذارد ...
" آزاده یعنی رها ... یعنی آزاد از همه ی قید و بندهای بی خود "
آه! چه کنایه دردناکی ست این واژه ... برای کسی که گم شده در ازدحامِ لحظه ها ...
کسی که خودش را جا گذاشته میان خاطرات .... و دارد بی"خود" پرسه می زند در
پیچ و خمِ قید و بند های ....
و آیا او می فهمد این همه آشوبِ دنیا را ؟....
به صورتم زل زده ... با همان لبخندِ صورتی مهربان ...
" و چقدر خوبی توی نگاهت هست، ریحانه! "
مادرش صدایش می کند ...
و تصویر دختربچه ی کوچکی توی قاب رنگ و رو رفته ی خیابان
می دود....
می دود....
0 نظرات:
ارسال یک نظر