هرچقدر هم از بقیه شنیده باشی که خبری نیست و مثل هر سال بازدیدکنندگان را شرمنده
کرده اند!!!.... باز پرده های تبلیغاتی نمایشگاه کتاب را که توی سطح شهر میبینی، هوس میکنی
سری به آن بزنی، حالا حتی اگر شده همان روزهای آخر ...
بالاخره عصر ِ جمعه فرصتی دست داد تا از نمایشگاه بین المللی کتاب مشهد بازدید کنیم ...
حسابی شلوغ بود... اما متاسفانه سطح کیفی کتابها مثل هرسال خیلی پایین بود ... بعضی از
ناشرانِ بنام هم که اصلاً امسال حضور نداشتند... آنهایی هم که آمده بودند، کتابهایشان چنگی
به دل نمیزد ... فقط مثل همیشه، بازار کتابهای کمک درسی و کنکور پررونق بود ... و البته
بخش کتاب کودک هم شادی و نشاط خاص خودش را داشت ..به نظر من، قشنگترین قسمتش
هم همان غرفه ی نقاشی کودکان بود ... یه عده فسقلی ِ بانمک داشتند با شور و هیجان
نقاشی می کردند ... مسئول غرفه هم نقاشی ها را روی دیوارها نصب می کرد ... تصور کنید
یک اتاقک کوچک که هر گوشه اش یک برگه نقاشی چسبانده باشند ... توی غرفه که می ایستادی
احساس میکردی صدتا بچه، نقاشی هایشان را دستشان گرفته اند و هی بالا و پایین می پرند و
با همان لحن کودکانه شان اصرار می کنند که " اینو ببین! اینو ببین!" ... یکی از نقاشی ها خیلی
برایم جالب بود ... اولش فکر کردم یک کاغذ سفید خالی است که روی دیوار زده اند، اما بعد که
کمی دقت کردم متوجه یک خانه و درخت و سبزه (نقاشی متداول بچه ها) با ابعاد بسیار کوچک،
در پایین برگه شدم! واقعاً توی دنیای تصورات ِ این مسافرانِ کوچکِ زمینی، چه می گذرد!
اصلاً انگار از یک دریچه ی مجهول و ناشناخته ای که ما نمی توانیم ببینیم، دارند به زندگی
نگاه می کنند ...نوع نگاهشان خیلی جالب است!... راستش همیشه دوست داشتم
درباره ی روانشناسی نقاشی کودکان مطالعه کنم اما کتاب خوبی در این زمینه پیدا نکردم ...
یعنی چندتا کتاب دیدم اما خیلی کلی و نامفهوم بودند ...
خلاصه اینکه فقط دوتا کتاب شعر از انتشارات شاملو خریدم ... یکی "منتخب اشعار شمس لنگرودی"
(که جایش در کتابخانه ام خالی بود) و دیگری مجموعه شعری از نرگس برهمند که از شاعران
مشهد است.(فکر نمی کنم تا حالا او را در شب شعر دیده باشم اما اسمش را چندبار از بچه ها
شنیده ام) ... حالا شاید در یه وقت مناست، چندتا از شعرهای دلچسبش را اینجا گذاشتم!
بی ربط نوشت: انگار همیشه باید یکی بره تا بقیه متوجه نقشش در تصویر روزمره ی
زندگی شون باشن... حکایت این روزهای خونه ماست ... آرزو(خواهرم) تبریز قبول شد..
این چند روزی که رفته، جاش اینجا حسابی خالیه ... حتماً اولش برای اون هم
سخته چون ما تا حالا هیچوقت تجربه زندگی ِ دور از خانواده را نداشتیم... ولی خب
شاید هم این مقدمه ای باشه برای آرزوی مادر که همیشه میگه:
"کاش مثل پرستو باشید ،آزاد و رها! " ...
8 نظرات:
سلام دوست عزیز
ممنون که سر زدی...خوب بله بچه ها هم شعار دادند و امروزم این کار انجام شد ولی در یه حد محدود...خب انگار اونجا هم نمایشگاه باز شده ولی گمون نکنم مثل اینجا چنین فضایی داشته باشه...
موفق باشی دوست خوبم...
به امید آزادی سبز...
سلام
كاريش نميشه كرد،امسال هم نمايشگاه مثل هرسال سطح پاييني داشت،منم چيز زيادي نگرفتم.
اين آهنگي هم كه دارم ميشنوم هم آرامش بخشه ها!
سفر خواهرتون هم بي خطر،حالا چي قبول شدن؟!!!!![آيكون نهايت فوضولي]!
سلام
فكر كنم آهنگ همين جا بود ديگه،اگه اشتباه نكنم؛چون اينجا كه باز شد اونم شروع شد ...
ميگم خواهرتون با يه تير دو نشون ميزنه ها،هم انگليسي؛هم تركي !
سلام
فكر كنم آهنگ همين جا بود ديگه،اگه اشتباه نكنم؛چون اينجا كه باز شد اونم شروع شد ...
ميگم خواهرتون با يه تير دو نشون ميزنه ها،هم انگليسي؛هم تركي !
اي واي اين چرا دوتا شد!
بزرگتریم تفریح من خرید کتابه
سلام....
درست متوجه شدم ؟... ارشد مترجمی زبان قبول شدید؟
بابا تبریک....
دستی هم به سر ما از دور بکشید !
گفتند نرو، نرفتم.
ارسال یک نظر