می خواستم فقط از جلوی درش رد بشم و یه نگاهی به داخل بندازم ...
آخه تا حالا پیش نیومده بود این موقع از روز اونجا باشم ... بچه ها رو که دیدم
انگار یه شوق ِ ناشناخته، قدم هامو میکشوند به اون سمت...
اما جلوی در مدرسه که رسیدم ... میونه ازدحام بچه های کوچولویی که با خوشحالی
و خنده داشتن از مدرسه بیرون میومدن، میخکوب شدم!
دلم می خواست تو چشم های تک تکشون نگاه کنم و اون حس قشنگ و
دوست داشتنی که توی اون سالهای دور داشتیم و اونهمه خاطره ای که از
این دبستان قدیمی توی ذهنم مونده را دوباره به یاد بیارم ... و اینکه اونا هم دارن
شیرینی این لحظات را با تمام ِ وجودشون حس می کنن ...
سُرور عزیزم! امروز یادت کردم ... یاد روزهایی که با هم مسیر ِ خونه تا مدرسه را
طی می کردیم ... امروز من تنهایی این راه را رفتم ... اون ساختمونه قدیمی را
دیدم که همیشه ازش می ترسیدیم و فکر می کردیم توش یه موجود ِ وحشتناک
زندگی می کنه ... لوازم تحریریه نزدیک مدرسه رو دیدم که هنوز بچه ها ازش
عکس برگردون میخریدن ...
یادته سُرور؟
" خانوم گلاب! یکی از او عکس برگردون جدیدا بدید! اونکه چشماش تکون می خوره! "
یادته وقتی اسم هردوتامونو برای شرکت توی کلاسای تیزهوشان خوندن، چقدر
ذوق کردیم ... چقدر احساس "بزرگ شدن" می کردیم وقتی باید شبها میرفتیم
برای کلاس ... بعد ِجلسه ی اولش، اینقدر شوق داشتیم که یادمون رفته بود
کارت های تیزهوشانو از روی مقنعه مون جدا کنیم ... (هنوز هر وقت یادش میوفتم
خنده م می گیره دختر! )
راستی تا حالا اینا رو برای پسر کوچولوت سینا هم گفتی؟
شهین ِ خوبم! تو هم توی این خاطره ها بودی ... اون کلاس ِ گوشه ی حیاط که
کنار ِ آبخوری بود یادته؟ ... کلاس دوم .... ما کنار هم میشستیم ... یادته خانم معلم
جامونو عوض کرد ...(آخه باید به ترتیب قد میشستیم و قد من و تو، یک اندازه نبود)
گریه مون گرفته بود و خانم معلم کلی متعجب شد که چطور ما اینقدر بهم وابسته ایم ...
نمی دونست که ما همسایه ایم و من و تو، تمام روزمونو با هم می گذرونیم ...
اون پنجره ی اتاقک ِ بابای مدرسه رو یادته؟ همون پنجره ی بلندی که وقتی می خواستیم
ازش خوراکی بخریم هی مجبور بودیم قدبلندی کنیم ... امروز دیدم هنوز سر جاشه ...
و هنوزم بچه ها مجبورن قدبلندی کنن تا دستشون به پیشخونش برسه!
شهین چقدر خاطره داریم از اون روزا!
اون بار که توی راه مدرسه یک عالمه گل جمع کرده بودیم و می خواستیم خودمون
با این گلها یک ادکلن خوشبو درست کنیم ... یادته با چه بدبختی آبِ گلها رو گرفتیم ...
تا چند روز بوی بدش توی خونه بود ....
یا اون روز که کسی خونه نبود و من یواشکی کتاب آشپزی مامانمو آوردم... بعد رفتیم
توی زیرزمین و سعی کردیم با یه سری مواد خوراکی، یه چیزی از روی کتابه درست کنیم ...
و آخرش چی شد! ... شبش حسابی دل درد شده بودیم! یادته مامانت اومد زیرزمین
چقدر دعوامون کرد...(ولی خودمونیم ها! ما هم خیلی شیطنت می کردیم!)
چقدر دلم برات تنگ شده دختر! ... از همون موقع که از خونه مون رفتین دیگه هر چی
سعی کردم نتونستم پیدات کنم ... هنوز امیدوارم یه روزی، یه جایی، اتفاقی ببینمت!
□□
اسم ها، آدم ها، خاطره ها توی ذهنم می چرخیدند ... آدم هایی که بیشترشون را
بعد از اون سالها گم کردم ....مینا ... مرجان ...زری کوچیکه ..
مرضیه ... محبوبه ... لیلا ... و خیلی های دیگه!
چقدر از اون سالها دور شدیم ...
باورم نمیشه 13-14 سال گذشته ...
3 نظرات:
سلام
خاطرات جالبي بود،منم به ياد روزاي خوش خودم افتادم .. الانم كه به اون روزاي قديم ميفتم بازم اون لذت قديم رو احساس مي كنم ..
خودتون چطوريد ؟!!
سلام
ممنون از توجهتون.
من هم نمیدانم چی بگویم.
شما چی فکر میکنین؟
ارسال یک نظر