به دنبال بهانه ی کوچکی بود برای گریختن ... سقف کوتاه باورهای کهنه، روی سرش
چکه می کرد ... و تمام آرزوهایش انگار نم کشیده بودند .... دیگر حتی از خودش هم
خسته شده بود ... از هرآنچه بر وجودش آویخته شده تا از او، چیزی بنام "من" بسازد...
از قالب های پیش ساخته ی یک انسان مطلوب که ابتکار زندگی را محدود می کند،بیزار
بود ... دلش می خواست "بودن" را نوعی دیگر معنا کند ... رها از همه آن "باید" ها که
زاییده ی قدرت تعصب اند در غیاب عقل و منطق ... محدودیت هایی که هیچ توجیه پذیرفته شده ای
ندارند در برابر همهمه و غوغای "چرا" ها ... و رفتار بعضی از آدم ها چقدر برایش عجیب
بود ... آنها که از رنج این حصارهای نامـرئي،لذت می برند ... و یا آن ها که روی خط ممتدی
که اجدادشان نیز پیموده اند، پیش می رفتند ... آن ها که قدم هایشان بی هیچ تخطی، آنچه باید
را می پیماید ..."باید"...
"باید" هایی که عادت می شوند ...عادت هایی که بر همه چیز و حتی بر احساساتت نیز
سایه می گستراند... دوست داشتن، دلتنگی، تعهد، احترام ... این کلمات به اندازه ی
ابعاد ظریف حروفشان کوچک می شوند، وقتی به آن ها عادت کنی ...
آنوقت دیگر جزئی از تو نخواهند بود، که اتفاق کوچکی می شوند از روزمرگی زندگی ات ...
و او به دنبال تعریف تازه تری بود ... چیزی بیش از این دغدغه های کوچک ...
دلش می خواست متفاوت باشد ... دلش می خواست وسعت زندگی
را با گام های خویش تجربه کند ... کفش هایش را در گوشه ی دنجی از زمان،
از پا درآورد تا لطافت سبز چمنزار و سختی سرد سنگریزه ها را به کمال دریابد ...
و رفت ...رفت که تا می تواند اسرار این راه پرفراز و نشیب را بکاود ... رفت که
از "هست" های بی هستی فاصله بگیرد و جذبه ی "شدن" هایش را در مسیر بیازماید ..
و کسی چه می داند که او .....
0 نظرات:
ارسال یک نظر