بر او ببخشایید
بر او که گاهگاه
پیوند دردناک وجودش را
با آب های راکد
و حفره های خالی از یاد می برد
و ابلهانه می پندارد
که حق زیستن دارد
بر او ببخشایید
بر خ
شم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دوردست تحرک
در دیدگان کاغذیش آب می شود
بر او ببخشایید
بر او که در سراسر تابوتش
جریان سرخ ماه گذر دارد
و عطرهای منقلب شب
خواب هزارساله ی اندامش را
آشفته می کنند
بر او ببخشایید
بر او که از درون متلاشی ست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می سوزد
و گیسوان بیهوده اش
نومیدوار از نفوذ نفس های عشق می لرزد
ای ساکنان سرزمین ساده خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشایید
بر او ببخشایید
زیرا که مسحور است
زیرا که ریشه های هستی بارآور شما
در خاک های غربت او نقب می زنند
و قلب زودباور او را
با ضربه های موذی حسرت
در کنج سینه اش متورم می سازند.
"فروغ فرخزاد"
نمی دانم آن حس غریبی که روی آهنگ موزون این کلمات سنگینی می کند، از کجاست...
از رنج های ناگفته ی فروغ ....رنج مادری که دست های بیرحم تعصب، او را از کودکش جدا
می کند .... و رنج آن همه تهمت ناروا .... ولی نه....چیزی بیش از این هاست .... انگار پژواک
فریاد تمام زنان ستمدیده تاریخ است که در شعر او می پیچد ....
0 نظرات:
ارسال یک نظر