در خیابان قدم می زنم
فکرهایم مثل تاکسی های سمج
می خواهند مرا به سمتی ببرند که راه من نیست
و هیچ اتوبوسی مرا بیشتر از تو منتظر نمی گذارد.
□□□
حرفی بزن
چیزی ورای درک مشترکمان از زندگی
از لطفی که تنها در منقار ماه زمزمه می شود
حرفی که بادها به سرزمین های دور می برند
از حزنی بگو که پرندگان را کوچ می دهد
و آوازی که گریستن را دشوار می کند
حرف که می زنی
دریا می نشیند
و دامن اش را سعی می کند جمع کند
زیر پایش.
□□□
آن مرد داس دارد
مزرعه نه
گندم نه
دل نه
آن مرد داس دارد.
0 نظرات:
ارسال یک نظر