پیرمرد، صبح ها هنگامیکه از پیاده روی صبحگاهی اش بر می گردد،
نان های داغ را که سر راهش خریده میان خانم های منتظر توی
صف شیر توزیع می کند ... و از همه می خواهد برای همسرش که
چند سالی ست فوت کرده، دعا کنند ...
این حکایت نان تازه ای ست که امروز سر میز صبحانه بود ... ومادر
برایمان تعریف می کرد که این پیرمرد بعد از رفتن همسرش، تنها
زندگی می کند ... و انگار این خاصیت عشق است که حتی تنهایی
را به رنگ امید می آراید ... و می شود با خاطرش سالها عاشقانه
زیست ... "دوست داشتن"ی به پشتوانه یک عمر ...
افسانه اند
شاید ....
افسانه های ناتمام ِ این شهر ....
□□
ما
هنوز
کوچه به کوچه
دنبال واژه هایی میگردیم
که دلتنگی هامان را
تعبیر کند...
0 نظرات:
ارسال یک نظر