"اولین" های زندگی همیشه بخاطر می مانند ....
این را بارها گفته بودم و تو بارها نشنیده بودی ... یادت هست؟
وجودم را دوباره تکان می دهی ... و من می لرزم ... و زمین می لرزد ...
و آسمان ...
آهای مردم! زلزله ... زلزله ... چرا اینقدر راحت و بی خیال، سرگرم زندگی
شده اید ؟! ... مگر نمی بینید که ....
تو اینجا چکار می کنی؟ ... آمده ای میانِ بازار دست فروشانی که تنهایی شان
را حراج کرده اند، سراغم را بگیری؟ ... آمده ای که باز بگویی "مواظب خودت باش!"...
مثل آن روزها ... آن "اولین" های بغض آلود ....
همیشه "اولین" ها بخاطر می مانند ... عادلانه نیست ... تحمل این توهمِ ...
به خدا بگو کمی فراموشی برایمان بفرستد ... آنقدر که بتوان با سردی اش
آتشِ گرمِ زیرِ این خاکستر را تا همیشه خاموش کرد ... به خدا بگو ....
دارم در این گرمای کشنده، ذوب می شوم ... انگار سلول هایم یکی یکی
تبخیر می شوند ... و دنیا میانِ مه ای غلیظ، دست و پا می زند ...
تو که شاید به خدا نزدیک تر از منی، به او بگو که ....
.
.
.
***
مادر پیاپی دستمال خیسِ روی پیشانیِ دخترک را عوض می کرد ... داغ بود ..
داغِِ داغ ...
انگار کسی در وجودِ نحیفش آتشی روشن کرده بود ...
0 نظرات:
ارسال یک نظر