لبخند تخته سیاه روی دیوار رنگ و رو رفته ی کلاس ... صدای ریزش گچ های ماسیده
بر روی تابلو ... و پچ پچه های آخر کلاس .... حکایت نگاه دلسوزانه ی آموزگار ... و لبخندش ..
و صدای خنده های ریز بچه ها که با ناله ی نیمکت های چوبی و کهنه ی کلاس
درهم می آمیخت ...
دوستی های صمیمانه ای که چه ساده و بی پیرایه آغاز می شدند ... گاهی تنها
با یک لبخند مهربانانه ... یا با بهانه ای از جنس کودکی ...
آی همکلاسی! نمی دانی چقدر "دوست داشتن" میان اینهمه تعبیر و استعاره
گم کرده ام ... کاش اینقدر کلمه نیاموخته بودیم ...
بی گمان
تمام راه را دویده ایم ....
و فاصله ها بزرگ شده اند ....
درست مثل ما ....
ما که حالا
آنقدر بزرگیم
که باید
برای دوستی هامان
پیِ دلیلی بگردیم ....
کجاست آن سال های خوب ...
حالا که از پنجره ی خاطرات نگاهشان می کنم انگار تصاویر مبهمی از تخیلِ یک نقاشِ
تازه کارند بر بومی از جنس مه!
چقدر دلم برایت تنگ شده! .... نمی دانی ....
0 نظرات:
ارسال یک نظر