محمد


نگاه اش پر از سکوت بود ... سکوتی معنادار... شاید مثل یک منعِ محترمانه ...
این اولین تصوری بود که بعد از دیدنش در ذهنم نقش بست ...حس کردم دنیایی که او
تجربه می کند خیلی دورتر از دنیای ماست ... انگار پشت چهره ی آرام اش، رازی بود ...
محرمانه ...بی انتها ... نمی دانم چرا، اما احساس می کردم زندگی و افکارش حریمی سخت
و غیرقابل نفوذدارد ... شاید به این خاطر که تا مجبور نبود حرفی نمیزد ..سوالاتی که از او
می پرسیدم را یا با حرکت سر جواب می داد ..و یا آنقدر آرام که من تنها از روی حرکت لب هایش،
کلمات را حدس میزدم ... ... فاصله ... فاصله ای که ... چطور می شد آن را کوچک کرد
به اندازه ی چند قدمی که از صندلی او تا حرف های من پای تخته ی کلاس، فاصله هست؟

محمد، مهمانِ تازه ی تجربه های جوانِ معلمی ام است ... 13-14 سال بیشتر ندارد ..
.وقتی گفتند از مهاجران افغان است که همین اواخر به ایران آمده، ذهنم پر از سوالات
عجیب و غریب شد ... تصویر خوبی از افغان ها نداشتم ... بدبختی، آوارگی، فقر ...
(البته شنیده بودم بعضی هاشان که پولدارترند اینجا زندگی خوبی دارند اما آن آوارگی ها
بیشتر به چشم می خورد)
و او جزء کدام دسته بود؟ ...
ظاهرش آراسته ... رفتارش متین ... و ...
و کودکی اش ... و نوجوانی اش ... گم شده در خستگیِ چشم هایی که چقدر روشن اند
به امید آینده!

محمد، آمده ای اینجا چکار؟ .... اینجا که فقر، نان را از دست های کوچک آن کودک خردسال
طلب می کند ...

-- " دستمال کاغذی می خری؟ "
: " چند تا دستمال کاغذی ... چند شاخه گل ... چند بسته آدامس ...
چند تا بخریم تا تو دیگر اینجا، وسط سرما ، میان این نگاه های بی تفاوت،
کنار این خیابانِ بی شرم که تورا نمی بیند، نلرزی ... التماس نکنی .... "

اینجا که مادری خودش را به بهایِ سرپناهی برای کودکش، می فروشد ... و آن دیگری
کودکش را بخاطرِ اعتیادی خانمان سوز!

محمد، سر به دامانِ این بیغوله گذاشته ای که چه؟ ... که از صبح تا شب کار کنی ...
شب با آن همه خستگی، چشم به کلماتِ من بدوزی و لبخند بزنی ...

How are you?

و تو تقلا کنی تا آن واژه ها تکرار شوند:

I’m …fine …thank you!

و من باز درس بدهم ... با شور و حرارت ... با خنده ... با لبخندهای تو ... و نبینم که تو
خسته ای ... و چشم هایت کوچک شده اند به اندازه ی یک خوابِ آرام ... و نبینم که
دست هایت گاهی می لرزند ... و کلماتی را که خوب می دانی، گم می کنی ....
و من باز درس بدهم ...تکالیفت را امضا کنم ... و باز تکلیف جدید ...

Now, listen to the tape!

درس را با نوار تکرار کنیم و بعد آن صدای کودکانه که

Let’s sing!

و تو با نگاه متعجبت بپرسی که این از کجا پیدایش شد و من بگویم

It’s just a short break!

لبخند میزنی ... به این آهنگ کودکانه ...یا شاید به دلخوشی هایی که ...

It’s just a short break!

با این حال، نمی دانم چطور هر روز ، پرانرژی ، سرِکلاس درس می دهم .... شاید بخاطر
آن امیدی ست که در نگاهش می درخشد ... و آن همه تلاش ...

کسانی هنوز به حضور خورشید پشت این ابرهای سیاه، ایمان دارند ... وبه صبحی که روشنایی
را به پنجره هامان هدیه خواهد کرد ... شاید همین کافی باشد برای دوباره برخاستن ... برای خواستن ...
برای پس گرفتنِ آنچه حق همه ی انسان هاست .... برای ....

درباره من

عکس من
آرام آرام خواهيد مرد اگر سفر نكنيد، اگر كتاب نخوانيد،اگر به صداهاي زندگي گوش فرا ندهيد، اگر آنچه مي كنيد را ارزيابي نكنيد، آرام آرام خواهيد مرد اگر بنده عادت هاي خود شويد، و هر روز بر همان مسيرهايي كه پيوسته مي رويد، برويد ... اگر مسير خود را عوض نكنيد، اگر لباس هايي به رنگ هاي مختلف نپوشيد و با كساني كه نمي شناسيد صحبت نكنيد امروز زندگي كردن را آغاز كنيد! امروز دل را به دريا بزنيد ! كاري انجام دهيد ! به خودتان اجازه ندهيد كه آرام آرام بميريد و فراموش نكنيد كه همواره بانشاط باشيد! "پابلو نرودا"