مرد ِعرب، صورتش برافروخته از خشم، نعره می کشد …
مادر، گهواره را به آرامی تکان می دهد .. خنده های دخترک میان رویای مادر می دود …
و خواب هایش را عقب می راند شوق قدم هایی که برای فتح آینده ای موهوم بی قرارند!
" چند لالایی مانده تا صبح، مادر؟"
و مادر تمام ذهنش را در جستجوی این واژه می کاود …. صبح ….
" صبح همین جاست عزیزکم! … همین جا که امروز آشیانه توست وفردا …
معبدی که تو باید تمام ِ خواسته ها و آرزوهایت را وقف استواری اش کنی! "
دست چروکیده اش، مو های دخترک را نوازش می کند ....
مرد ِ عرب، وحشیانه میان بیابان نعره می کشد …
نخند دختر! … مگر نمی دانی این وسوسه شیطان است که میان خنده های تو می خزد؟ …
چشم هایت را به زمین بدوز! … نکند نگاه ارغوانی ات، دلی را بلرزاند …
دختر، اینها چیست پوشیده ای؟ … سپید، آبی، سبز، سرخ … مگر نمی دانی این رنگ ها
سهم ِ تو نیست؟ … ببین! این چادر ِ سیاه را درست به قامت ِ تو ساخته اند! … تا ایمان سستِ
این مردمان از گزندِ وسوسه هایی که از تو آغاز می شود در امان ماند …
مرد ِ عرب، گوشه ای از بیابان تفتیده، کلنگش را به زمین می کوبد …
مادری کودکش را در آغوش می کشد تا از آشیانه ی ویران شده، بگریزد … و قانونی رساتر از
فریاد آوار، خطابش می کند:
" این کودک، سهم ِ تو نیست! "
" همه ی زندگی ام را بخشیده ام … جوانی ام … آزادی ام … عشقم … آرزو هایم …
خواسته هایم … همه را باخته ام … آیا این همه کافی نیست برای سیراب کردن ِ
عدالت ِ تشنه تان؟ …"
نصف ِ حق ِ یک انسان … آقای قاضی! ترازوی قضاوتت، عدل را احتکار می کند …
کودکی می گرید … مادری آرام و بی صدا اشک می ریزد …. دختری از تحصیل باز می ماند..
و آن دیگری را، پدرش به پیرمردی می فروشد تا بخت ِ سیاه ِ دخترک، بزم اعتیاد ِ پدر را بیاراید!
مرد، گودالی را که به وسعت ِ جهالت ِ زمانه اش حفر کرده، خوب نگاه می کند…
همه چیز آماده است ….
دختر، روبه روی آینه، صورتش را نقاشی می کند …
لب های سرخ … چشم های آبی … پلک های سبز … مژه هایی بلند و سیاه … گونه هایی برآمده ….
از خانه که بیرون می آید، نعره مرد عرب هنوز افکارش را لگدمال می کند …
و شب تمام ِ آن تصویر ِ توی آینه را می بلعد …
گریه ی معصومانه ی کودک … مرد عرب … حفره ای به اندازه نوزادی که هنوز چشم هایش
را نگشوده …. مشت مشت خاک … گریه اش کمرنگ می شود ….
خیابان، جسم ِ بی جان ِ دخترک را پس می گیرد از شب …
گودال با خاک پُر می شود …
آسمان نم نم می بارد … رنگ های نقاشی روی خیسی صورتش سُر می خورند …
مرد ِ عرب خوشحال است … این ننگ در سینه ی بیابان دفن شد …
و صبح … صبح فردا، تمام ِ جنایت ِ شب را از یاد می برد!
0 نظرات:
ارسال یک نظر