آرام آرام روي واژه هايت مي لغزد … انگار مي خواهد تمام حرف هايت را
با پاي پياده گز كند …سنگيني قدم هايش، پرنيان خلوتت را مي لرزاند ….
و آبي آسماني پنجره ات از هراس طوفان،رنگ مي بازد ….
كسي در را مي كوبد … نجوايي بيگانه، سكوت را تا سرحد فرياد به جنون كشيده …
و تو با تماميت وجودت پشت در ايستاده اي …مثل يك "نه" محكم و قاطع …
كسي در را مي كوبد … ميان تصاوير مبهم ذهنت، لبخند پيروزمندانه
" دروغ " را مي بيني آن هنگام كه حرمت خلوتي را درهم مي شكند …
و … از بغض خاطره اي اشك مي بارد … ميان اعتماد كودكانه ديروز و ترديدهاي
خاكستري امروزت چقدر حرف هاي نگفته هست! …. و كسي چه مي داند …
محكم به در تكيه داده اي … مي ترسي از سستي اين حصار كه گاهي
مرز ميان "تو" و "ديگري" را فراموش مي كند ... مي ترسي از سادگي كودكانه اي
كه هنوز مشت هايش را از پندار صميميت آدميان پر مي كند و در زلالي اين تصور ناب
به دنبال مهرباني هاي گمشده مي گردد …
كسي در را مي كوبد … ميان تصاوير مبهم ذهنت، لبخند پيروزمندانه
" دروغ " را مي بيني آن هنگام كه حرمت خلوتي را درهم مي شكند …
و … از بغض خاطره اي اشك مي بارد … ميان اعتماد كودكانه ديروز و ترديدهاي
خاكستري امروزت چقدر حرف هاي نگفته هست! …. و كسي چه مي داند …
محكم به در تكيه داده اي … مي ترسي از سستي اين حصار كه گاهي
مرز ميان "تو" و "ديگري" را فراموش مي كند ... مي ترسي از سادگي كودكانه اي
كه هنوز مشت هايش را از پندار صميميت آدميان پر مي كند و در زلالي اين تصور ناب
به دنبال مهرباني هاي گمشده مي گردد …
و اين ديوارهاي بلند، تفسير خموشانه همه ترس هاي توست …
كسي در را مي كوبد …
و
كسي در را مي كوبد …
و
آنسوي در
هيچكس
نيست !
هيچكس
نيست !
0 نظرات:
ارسال یک نظر