....


"هنوز یاد نگرفته ای وقتی میان جمعی هستی که همه حرف می زنند
و می خندند، تو هم باید حرف بزنی، بخندی حتی اگر کلماتی که
می شنوی برایت بی معنا باشند ... و البته چه جای گلایه است وقتی
نمی دانی جدیدترین مد لباس و کیف و کفش و روسری و مدل مو و
رنگ سال و... چیست و حتی یک خاطره شیطنت آمیز و غیرمثبت هم
نداری که درباره اش حرف بزنی ... تو واقعاً اینهمه سال چکار کرده ای؟
مدرسه ... درس ... درس ... درس ... دانشگاه ... درس ... انجمن ...
جلسه ... نشریه ... کتابخانه ... شعر ... داستان ... جلسه نقدِ کتاب ...
کلاس .. کلاس ... هزارتا کلاس که خودت هم بعضی هاشان را فراموش
کرده ای ... خُب! که چی؟ ... هنوز هم می خواهی شعار بدهی ...
" عاشق سرک کشیدن در ناشناخته های زندگی ام ... باید همیشه
آموخت ... آموختن، آدم را زنده نگه می دارد "
و باز خودت را بسپاری به کتاب و کلاس و جلسه و ... و وقتی دلتنگی
و تنهایی ات از حد تحمل فراتر رفت، روح ِ سنگین ات را بکِشی تا یکی
از آن کتابفروشی ها که می شناسی... کتاب ها را نگاه کنی و یکی
دوتاشان را که هوس کرده ای، بخری ... بعد، دو ساعت میان نگاه ها و
لبخند های جیره بندی شده ی مردم، راه بروی و خودت را قانع کنی که
تنهایی، آنقدر ها هم بد نیست ...
دوستِ دل نازکِ من! تو حتی نمی دانی چطور می توان با شیطنتِ کلمات،
کسی را مجذوب خود کرد ...و چه می دانی "لبخندِ معنادار"
یعنی چه؟ ... اصلاً شده یکبار این "حریم خصوصی ممنوعه" ات را
نادیده بگیری و خلوتِ به ظاهر آرام ات را بهم بریزی؟ ...
می دانی اشکال کار کجاست؟ ... مساله آنجاست که تو همیشه دنبال
مسیرهای خلوت زندگی هستی... راه هایی که اقلیت مردم انتخاب
می کنند ... و بنابراین هیچ تضمین و ایمنی برای شان وجود ندارد ...
می شود آسوده تر از این، زندگی کرد ... مگر بقیه چکار می کنند؟ ...
خودشان را وفق می دهند ...کار سختی که نیست ... یک فرمول ساده
است ... اینطور فکر کن ... اینطور رفتار کن ... اینطور حرف بزن ... اینطور
بپوش ... نتیجه اش می شود آنچه در زندگی اینهمه آدم ِ دور و برت
می بینی ... مشکل فقط "نخواستن" توست ... تو نمی خواهی ...
انگار عادت کرده ای همیشه برای خودت مشغله ذهنی بسازی ...
آخر به تو چه ربطی دارد که عده ای خرافاتی اند؟ ... می خواهم بدانم
مگر اینهمه مدت، زن ها با همین حقوق نصفه شان زندگی نکرده اند،
ازدواج نکرده اند، نمرده اند ... حالا تو چرا در تب و تابی و بحث می کنی
که باید در برابر این بی عدالتی ایستاد و از کمپین حمایت کرد تا که شاید
روزی بتوان این حقوق ضایع شده را پس گرفت .. ندیدی بعضی از همین زن ها
وقتی برای شان از این حقوق مسلم انسانی ِ نادیده گرفته شده،
حرف می زنی طوری نگاهت می کنند که انگار داری کفر می گویی! ..
و بعضی دیگر که تا می شنوند متهم ات می کنند به فمنیست بودن ...
حالا این به کنار، اخبار دانشگاه را چرا دنبال می کنی؟ ... تو که دیگر دانشجو نیستی!
به من بگو چه کاری از دستت بر می آید که غصه می خوری فلان بچه،
مورد کودک آزاری قرار گرفته و نصف بدنش دچار معلولیت شده ...
به قول دوستت "آنها هم خدایی دارند پس لازم نیست تو غصه شان
را بخوری " ....
با خودت حساب کن، ببین چقدر از این دغدغه های ذهنی بیخود داری ...
کسی که نمی فهمد توی مغزت چه می گذرد ... فقط وقتی
کوله پشتی ات را بر می داری، کفش های کتانی ات را می پوشی و
با عجله از خانه بیرون می زنی، همه می فهمند باز طاقت ات تمام شده...
و لازم نیست بپرسند کجا می روی ... همه می دانند اینطور مواقع کجا خواهی رفت ...
راستش، دلم برایت می سوزد ... اما چه می شود کرد وقتی خودت
انتخاب کرده ای. "

غروب، از لای پنجره اتاق، نور کمرنگ اش را می پاشد روی میز و
برگه های سپید و حرف های نگفته ای که روزی گواهی خواهند داد بر
سال هایی که می دانم بیهوده نگذشته اند ...
پشیمان نیستم ... نه ... نیستم!

درباره من

عکس من
آرام آرام خواهيد مرد اگر سفر نكنيد، اگر كتاب نخوانيد،اگر به صداهاي زندگي گوش فرا ندهيد، اگر آنچه مي كنيد را ارزيابي نكنيد، آرام آرام خواهيد مرد اگر بنده عادت هاي خود شويد، و هر روز بر همان مسيرهايي كه پيوسته مي رويد، برويد ... اگر مسير خود را عوض نكنيد، اگر لباس هايي به رنگ هاي مختلف نپوشيد و با كساني كه نمي شناسيد صحبت نكنيد امروز زندگي كردن را آغاز كنيد! امروز دل را به دريا بزنيد ! كاري انجام دهيد ! به خودتان اجازه ندهيد كه آرام آرام بميريد و فراموش نكنيد كه همواره بانشاط باشيد! "پابلو نرودا"