چرا دشوارترین کار در جهان این است که پرنده ای را متقاعد کنی، آزاد است؟
"جاناتان مرغ دریایی_ریچارد باخ "
چرا باورشان نمی شود این " زن بودن" نیست که حقوق انسانی مان را
نقض می کند ... این باورهای کهنه ایست که توی ذهن ها رسوب کرده ...
خدایا!چطور می شود این جماعت را متقاعد کرد که هر انسانی حق دارد
آزادانه زندگی کند،تحصیل کند،کار کند،سفر کند،... چطور باید به اینها گفت
توی زندگی مشترک، مرد و زن، هردو به یک میزان مستحق آزادی و امنیت و
آرامش اند ... و قانون فعلی این مساله را نادیده گرفته ... چرا باورشان
نمی شود می توانند از تمام حقوق انسانی برخوردار باشند... چرا باورشان
نمی شود آزادند، نه به آن اندازه که "مرد"شان اجازه می دهد، که به آن اندازه
که خدا انسان هایش را آزاد آفرید ...
خدایا! چرا باور نمی کنند تضمین خوشبختی شان، فقط داشتن یک
"پدر ِ خوش فکر" یا یک "مرد باانصاف" نیست... بلکه قانون و جامعه ایست
که در آن، زنان نیز همچون یک انسان کامل، محق تمام حقوق انسانی باشند ...
چرا باورشان نمی شود باید کاری کرد ...چرا نمی بینند کسانی برای تحقق
این هدف، از هیچ کوششی فروگذار نیستند .... باورشان نمی شود ...
منفی نگر ... فمنیست ... آرمان گرا ... خودخواه ... بی منطق... خودسر ...
اینها را بارها شنیده ام ... مهم نیست ...فقط ای کاش ....
پی نوشت: فکر می کنم لازمه توضیحی که برای یکی از دوستان درباره ی جمله ای
که اول مطلبم نوشتم دادم رو اینجا هم بنویسم ....داستان کتاب ریچارد باخ،
درباره ی یه مرغ دریایى که نمی خواد مثل بقیه، هر روز کارش این باشه که تا
یه ارتفاعی از سطح آب بالا بره و بعد برای شکارماهی، شیرجه بزنه ... اون می خواد
توی آسمون اوج بگیره و پرواز رو واقعا تجربه کنه.. پیروی نکردن از
قانون زندگی جامعه ی مرغان دریایی باعث میشه اونو از اجتماعشون
طرد کنن... آخر داستان،اتفاق قشنگی میفته وقتی مرغان دریایی جوان،
راه پرنده ای آزاد به نام جاناتان رو در پیش می گیرند ... و کهنه پرستانِ قبیله
هم دیگه نمی تونن جلودار این حرکت بشن.... داستانش تقریباً مشابه داستان
" ماهی سیاه کوچولو" صمد بهدنگی ست ... جمله ای که نوشتم ،
پشت جلد کتابٍ "جاناتان مرغ دریایی" نوشته شده بدون هیچ توضیحی بیش از این....
نقض می کند ... این باورهای کهنه ایست که توی ذهن ها رسوب کرده ...
خدایا!چطور می شود این جماعت را متقاعد کرد که هر انسانی حق دارد
آزادانه زندگی کند،تحصیل کند،کار کند،سفر کند،... چطور باید به اینها گفت
توی زندگی مشترک، مرد و زن، هردو به یک میزان مستحق آزادی و امنیت و
آرامش اند ... و قانون فعلی این مساله را نادیده گرفته ... چرا باورشان
نمی شود می توانند از تمام حقوق انسانی برخوردار باشند... چرا باورشان
نمی شود آزادند، نه به آن اندازه که "مرد"شان اجازه می دهد، که به آن اندازه
که خدا انسان هایش را آزاد آفرید ...
خدایا! چرا باور نمی کنند تضمین خوشبختی شان، فقط داشتن یک
"پدر ِ خوش فکر" یا یک "مرد باانصاف" نیست... بلکه قانون و جامعه ایست
که در آن، زنان نیز همچون یک انسان کامل، محق تمام حقوق انسانی باشند ...
چرا باورشان نمی شود باید کاری کرد ...چرا نمی بینند کسانی برای تحقق
این هدف، از هیچ کوششی فروگذار نیستند .... باورشان نمی شود ...
منفی نگر ... فمنیست ... آرمان گرا ... خودخواه ... بی منطق... خودسر ...
اینها را بارها شنیده ام ... مهم نیست ...فقط ای کاش ....
پی نوشت: فکر می کنم لازمه توضیحی که برای یکی از دوستان درباره ی جمله ای
که اول مطلبم نوشتم دادم رو اینجا هم بنویسم ....داستان کتاب ریچارد باخ،
درباره ی یه مرغ دریایى که نمی خواد مثل بقیه، هر روز کارش این باشه که تا
یه ارتفاعی از سطح آب بالا بره و بعد برای شکارماهی، شیرجه بزنه ... اون می خواد
توی آسمون اوج بگیره و پرواز رو واقعا تجربه کنه.. پیروی نکردن از
قانون زندگی جامعه ی مرغان دریایی باعث میشه اونو از اجتماعشون
طرد کنن... آخر داستان،اتفاق قشنگی میفته وقتی مرغان دریایی جوان،
راه پرنده ای آزاد به نام جاناتان رو در پیش می گیرند ... و کهنه پرستانِ قبیله
هم دیگه نمی تونن جلودار این حرکت بشن.... داستانش تقریباً مشابه داستان
" ماهی سیاه کوچولو" صمد بهدنگی ست ... جمله ای که نوشتم ،
پشت جلد کتابٍ "جاناتان مرغ دریایی" نوشته شده بدون هیچ توضیحی بیش از این....
0 نظرات:
ارسال یک نظر