1.
نامت
آبها را به فکر فرو می بَرد
و دستم را به یقه ام نزدیک می کند
به همه جای زمین دست می کشم
دربه در کبریتی،
تا کمی روشنم کند
خورشیدی که در تو غروب می کند
در هیچ سرزمینی طلوع نخواهد کرد
2.
دلم گرفته است
چون حیاط مدرسه
در تابستان
شب از پرده ها پاک نمی شود
دلم را زیر کدام آفتاب پهن کنم؟
3.
کجا می روم
با ابری که در دلم سنگینی می کند
و بیهوده چتر را به کوچه می آورد
بی دلیل نیست
که شال آبی ات در حوض افتاده است
و عصرها بی آنکه چیزی بگوییم
با دو استکان چای تمام می شود
4.
از وطنم که می گویم
انگار سرنیزه ی سربازی
صدایم را دورگه می کند
پی نوشت 1: شعرها را از مجموعه "کاکتوس ها همدیگر را دوست دارند"
رضا یاوری(یکی از شاعران مشهد) انتخاب کردم ... این
کتاب را هفته ی پیش گرفتم ... به نظرم سبک جالبی داره!
پی نوشت2: زمان هایی هست که آدم بدجوری احساس بن بست
می کنه ... به نظر می رسه این یه تجربه مشترک بشریه
که همه به نوعی در مقاطع مختلف زندگی باهاش روبه رو
میشن ... فکر نمی کردم بتونم به این زودی از شرش
خلاص بشم ... اما یه اتفاق خوب، بهم کمک کرد دوباره
به خودم برگردم ... یه دوست ارزشمند، کتابی رو بهم
توصیه کرد که خیلی مناسب شرایط دشواریه که دچارش
شدیم ...
نویسنده این کتاب،خوانندگانش رو در یک تجربه ی تاریخی
مشابه(وضعیت الان جامعه مون)سهیم می کنه ... و اینکه
چطور این بن بست شکسته خواهد شد ... به نظر من
خوندن این کتاب، یه امیدواری ِ منطقی به آدم میده ...
دوست دارم این کتاب خوب رو به شما هم توصیه کنم :
"روح پراگ / نویسنده: ایوان کلیما / ترجمه: خشایار دیهیمی"
1 نظرات:
سلام
در کتاب آوازهاییکه باد برد
شعری از رضا یاوری خوانده بودم
ممنون که به اشعار دیگری از ایشان مهمانم کردید
ارسال یک نظر