بعضی آدم ها آنقدر برای دنیا باارزش اند که حتی بعد از گذشتِ سالیان، یادآوری
حضورشان آرامش بخش است ... انگار مثالِ نقضی اند برای حجمِ زندگی هایِ
فرورفته در بیهودگی!
کسانی که لحظه لحظه ی زندگی شان در تاریخِ شرافتِ انسانی می درخشد ...
باید تکرارشان کنیم ... مثلِ مشق های جریمه ی مدرسه ... آنقدر بنویسیم تا یادمان
بماند که " مرزهای انسان بودن تا کجاها می تواند امتداد یابد! "
و امروز، دوم تیرماه است ... ۶۹ سال پیش در چنین روزی یکی از آن کم نظیرترین
فرزندانِ ایران زمین پا به عرصه وجود گذاشت ...
صمد بهرنگی ... اسطوره ی آن ماهی سیاهِ کوچولو که از تنگنایِ حقیرانه ی برکه
گریخت و به دریا پیوست ...
" چطور می شود فراموشت کنیم، تو ما را از خوابِ خرگوشی بیدار کردی، به ما
چیزهایی یاد دادی که پیش از این حتی فکرش را هم نکرده بودیم ...."
از کتاب ماهی سیاه کوچولو
نمی دانم از صمد بهرنگی چقدر باید حرف زد تا حق مطلب ادا شود .... چندسالی پا به پای
قلمش و کنارِ روایتِ آنها که از او نوشتند، میان حجمِ کتاب های قدیمی، دنبالش گشتم ...
اما زندگی صمد، گفتنی نیست ... باید پشتِ سرش راه بیفتی و صدایش را بشنوی ...
وقتی از میان راهِ ده کوره های آذربایجان با کیفی پر از کتاب عبور می کند ... و شوقِ
بچه ها که هنوز نرسیده، دوره اش می کنند : "صمد عمی جان! کتابِ تازه چه داری؟ "
باید سراغش را از بچه های ممقان و آخیر جان و آذرشهر و .... بگیری.
گوش کن! او دارد با بچه ها حرف می زند ... از الدوز و رنج هایش ... از اعدامِ ننه کلاغه
به جرمِ دزدی بخاطرِ گرسنگی بچه هایش ... از بغض سنگینِ پسرکِ لبوفروش ....
از ۲۴ ساعت در خواب و بیداریِ "لطیف" ... و از درخشش آن کرم شب تابِ کوچک
در تاریکی خفقان آورِ جنگل!
" کرم شب تاب گفت: رفیق خرگوش من همیشه می کوشم مجلسِ تاریکِ دیگران
را روشن کنم. اگرچه بعضی از جانوران مسخره ام می کنند و می گویند: " با یک گل
بهار نمی شود. تو بیهوده می کوشی با نورِ ناچیزت جنگلِ تاریک را روشن کنی."
خرگوش گفت: این حرف ها مالِ قدیمی هاست. ما هم می گوییم:
" هر نوری هرچقدر هم ناچیز باشد بالاخره روشنایی است. "
از کتاب عروسک سخنگو
و تو چه می دانی که صمد یعنی چه؟
چند تا کتابِ قصه کودکان و چند مقاله و کتابِ دیگر از او می بینی و فکر می کنی که تنها
نویسنده ای ست از آن جمعِ بزرگِ اهل قلم ... اما حکایتِ او بیش از این هاست ...
نویسنده است، اما نه از آن دسته که کتاب هایشان انعکاسِ پرسه زدن های خیالات و
تصوراتِ ذهن است ... او تک تکِ کلماتش را از دست های پینه بسته ی مردمی می ستاند
که رنج هایشان را با تمام وجودش حس کرده ... دردها، غصه ها و شادی هایی که می نگارد
از جنسِ آدم های روزگارند ... صادق و بی ریا ... خودش در جایی می گوید:
" باید سرما را خوب حس کنی تا آنجا که استخوان هایت بسوزد و آنوقت داد از سرما بزنی..."
او معلم است ... شاید این شایسته ترین تعبیر باشد ... او معلم است ... نه از آن ها که
برای چندرغاز حقوق تن به مصلحت بدهد ... از آن هاست که فریادِ اعتراضش اداره فرهنگ
را می لرزاند...بارها و بارها حقوقش را قطع می کنند ... اما صدایش را، نه، هرگز نمی توانند ...
او معلم است ... شاگردانش از او درسِ صلابت و مردانگی می آموزند ... و عشق را ... آن همه
عشقی که صمد به مردمش ایثار می کند ...
و تو چه می دانی که صمد یعنی چه؟.... چگونه می توان عظمتِ روحِ انسانیِ او را در
بضاعتِ ناچیزِ کلمات گنجاند؟ ....
و بی گمان،
" یازده هزار و نهصد ونودو نه ماهی شب بخیر گفتند و رفتند خوابیدند. مادربزرگ هم
خوابش برد.اما ماهی سرخ کوچولویی هرچه کرد خوابش نبرد. شب تا صبح همه اش
به فکر دریا بود ... "
از کتاب ماهی سیاه کوچولو
0 نظرات:
ارسال یک نظر