یادم می ماند
که وجودِ تو
اواین مأوایِ گرمِ
زندگی ام بود.
یادم می ماند
که اولین درسِ عشق را
از تو آموختم.
یادم می ماند
که لحظاتِ زندگی ات را
به قدم های لرزانِ من سپردی
تا دنیایی بزرگتر را
تجربه کنم.
یادم می ماند
که از تمامِ کابوس های ترسناکِ شب
به تو پناه می آوردم.
یادم می ماند
وقتی نبودی
چشم هایم را می بستم
تا تنهایی ام را فراموش کنم ...
یادم می ماند
آن روزها
که تو
جا ماندی
در شتابِ سال های طغیانِ جوانی ام!
یادم می ماند
فاصله ای بزرگ
بین ما دهان باز کرد ..
و چه بهانه ی تلخی ست
این شکافِ ناگهانِ نسل ها!
یادم می ماند
کابوس های هولناکی
که هر شب تکرار شدند
و من بی تو
چقدر لرزیدم!
و یادم می ماند
هر بار که به چشم هایت
نگاه می کنم
کسی درونم فریاد می کند:
" مرا ببین مادر!
من هنوز
به اندازه ی آغوشِ تو
کودکم! "
باور نمی کنی
و اتهامِ "بزرگ شدن"
حضورِ تو را
از دنیای کوچکِ من
دریغ می کند ....
دلم می خواهد
چشم هایم را ببندم!
0 نظرات:
ارسال یک نظر