سراپا اگر زرد و پژمرده ایم


سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم

چو گلدان خالی، لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم

اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم

اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم

اگر دشنه دشمنان، گردنیم!
اگر خنجر دوستان، گرده ایم!

گواهی بخواهید، اینک گواه!
همین زخم هایی که نشمرده ایم!

دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم.

"قیصر امین پور"

بر او ببخشایید


بر او ببخشایید
بر او که گاهگاه
پیوند دردناک وجودش را
با آب های راکد
و حفره های خالی از یاد می برد
و ابلهانه می پندارد
که حق زیستن دارد

بر او ببخشایید
بر خ
شم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دوردست تحرک
در دیدگان کاغذیش آب می شود

بر او ببخشایید
بر او که در سراسر تابوتش
جریان سرخ ماه گذر دارد
و عطرهای منقلب شب
خواب هزارساله ی اندامش را
آشفته می کنند

بر او ببخشایید
بر او که از درون متلاشی ست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می سوزد
و گیسوان بیهوده اش
نومیدوار از نفوذ نفس های عشق می لرزد

ای ساکنان سرزمین ساده خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشایید
بر او ببخشایید
زیرا که مسحور است
زیرا که ریشه های هستی بارآور شما
در خاک های غربت او نقب می زنند
و قلب زودباور او را
با ضربه های موذی حسرت
در کنج سینه اش متورم می سازند.

"فروغ فرخزاد"


نمی دانم آن حس غریبی که روی آهنگ موزون این کلمات سنگینی می کند، از کجاست...
از رنج های ناگفته ی فروغ ....رنج مادری که دست های بیرحم تعصب، او را از کودکش جدا
می کند .... و رنج آن همه تهمت ناروا .... ولی نه....چیزی بیش از این هاست .... انگار پژواک
فریاد تمام زنان ستمدیده تاریخ است که در شعر او می پیچد ....

بهانه


به دنبال بهانه ی کوچکی بود برای گریختن ... سقف کوتاه باورهای کهنه، روی سرش
چکه می کرد ... و تمام آرزوهایش انگار نم کشیده بودند .... دیگر حتی از خودش هم
خسته شده بود ... از هرآنچه بر وجودش آویخته شده تا از او، چیزی بنام "من" بسازد...
از قالب های پیش ساخته ی یک انسان مطلوب که ابتکار زندگی را محدود می کند،بیزار
بود ... دلش می خواست "بودن" را نوعی دیگر معنا کند ... رها از همه آن "باید" ها که
زاییده ی قدرت تعصب اند در غیاب عقل و منطق ... محدودیت هایی که هیچ توجیه پذیرفته شده ای
ندارند در برابر همهمه و غوغای "چرا" ها ... و رفتار بعضی از آدم ها چقدر برایش عجیب
بود ... آنها که از رنج این حصارهای نامـرئي،لذت می برند ... و یا آن ها که روی خط ممتدی
که اجدادشان نیز پیموده اند، پیش می رفتند ... آن ها که قدم هایشان بی هیچ تخطی، آنچه باید
را می پیماید ..."باید"...
"باید" هایی که عادت می شوند ...عادت هایی که بر همه چیز و حتی بر احساساتت نیز
سایه می گستراند... دوست داشتن، دلتنگی، تعهد، احترام ... این کلمات به اندازه ی
ابعاد ظریف حروفشان کوچک می شوند، وقتی به آن ها عادت کنی ...
آنوقت دیگر جزئی از تو نخواهند بود، که اتفاق کوچکی می شوند از روزمرگی زندگی ات ...

و او به دنبال تعریف تازه تری بود ... چیزی بیش از این دغدغه های کوچک ...
دلش می خواست متفاوت باشد ... دلش می خواست وسعت زندگی
را با گام های خویش تجربه کند ... کفش هایش را در گوشه ی دنجی از زمان،
از پا درآورد تا لطافت سبز چمنزار و سختی سرد سنگریزه ها را به کمال دریابد ...
و رفت ...رفت که تا می تواند اسرار این راه پرفراز و نشیب را بکاود ... رفت که
از "هست" های بی هستی فاصله بگیرد و جذبه ی "شدن" هایش را در مسیر بیازماید ..
و کسی چه می داند که او .....

یک با یک برابر نیست


معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخرکلاسیها،
لواشک بین خود تقسیم می کردند
و آن یکی در گوشه ای دیگر "جوانان" را ورق میزد
برای اینکه بیخود های و هو میکرد و با آن شور بی پایان،
تساویهای جبری را نشان میداد
با خطی خوانا بر روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین نوشت: یک با یک برابر است.

از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید بپاخیزد ...
به آرامی سخن سر داد:
تساوی اشتباهی فاحش و محض است.
نگاه بچه ها ناگه به یک سو خیره گشت و
معلم مات برجا ماند
و او پرسید: اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
آیا باز یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهشی بود و سوالی سخت.
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود؟
اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
آنکه صورت نقره گون، چون قرص مه میداشت بالا بود
وان سیه چرده که مینالید پایین بود؟
اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
این تساوی زیر و رو میشد
حال میپرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خوران از کجا آماده میگردید؟
یا چه کس دیوار چین ها را بنا میکرد؟
یک اگر با یک برابر بود
بس که پشتش زیر بار فقر خم میشد؟
یا که زیر ضربت شلاق له میگشت؟
یک اگر با یک برابر بود
بس چه کس آزادگان را در قفس میکرد؟

معلم ناله آسا گفت:
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید:
یک با یک برابر نیست...


"خسرو گلسرخی"

پیله


از پيله كوچك و بسته ي "خود"

كه رها شوي

سلسله "من"هاي وجودت

منقرض مي شود

و تصور كن!

وسعت دنياي يك پروانه

چقدر فراتر از
نگاه حقيرانه ي كرم ابريشم است!

تولد


19 ارديبهشت ...

دوباره در دفتر زندگي ام تكرار مي شود
اين 19 ارديبهشت ...
راستي! اين چندمين بهاري ست
كه مهمان زمينم؟

روي برگه گذرنامه ام نوشته شده
ورود : 19 ارديبهشت 1363

با يك حساب سرانگشتي
شماره قدم هايم مي رسد به ...

در حجم رنگين خاطرات
اعداد، معلق ميمانند
و من نيز
فرو مي روم

اندك
اندك

در اين حس دلپذير!

ببين! كوچه هاي اقاقيا
هنوز
از عطر مهرباني ها
سرشار است

ببين! هنوز آنقدر زنده هستم
كه همراهاني از جنس بهار
تولدم را
تبريك مي گويند

و چه بهانه اي
زيباتر از اين
براي تولدي دوباره!


حكايت "چندسالگي" ها را
به دستان طمعكار زمان مي سپارم
مرا
سهم كوچكي از اين شادماني بزرگ
كفايت مي كند!

سلام بانو



سلام بانو
براي وداع
وقت زياد است
مي داني چند سلام است كه به هم نگفتيم؟

سفر بانو
آنجا به همه بگو
آنكه بال دارد
پاهايش را نبايد بست

امروز بانو
اگر ديروز بانو شوي
خاطره اي بيش نيستي

ماه بانو
باور كن هر هلال، بدري هم دارد
مي داني چند ماه است
ماه را نديده ام؟

نسيم بانو
طوفاني نشو
برگي بيش نيستم

آتش بانو
اينجا سرد است
بيا
تا با هم بلرزيم

شعر بانو
همه آنچه را كه نگفتي
در پي هم نوشتم
دفتر شعر مرا بخوان

"سينا به منش"

وقتی که دیگر نبود!

وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم
وقتی او تمام کرد
من شروع کردم
وقتی او تمام شد
من آغاز شدم
و چه سخت است
تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است
مثل تنها مردن!

"دکتر علی شریعتی"

درباره من

عکس من
آرام آرام خواهيد مرد اگر سفر نكنيد، اگر كتاب نخوانيد،اگر به صداهاي زندگي گوش فرا ندهيد، اگر آنچه مي كنيد را ارزيابي نكنيد، آرام آرام خواهيد مرد اگر بنده عادت هاي خود شويد، و هر روز بر همان مسيرهايي كه پيوسته مي رويد، برويد ... اگر مسير خود را عوض نكنيد، اگر لباس هايي به رنگ هاي مختلف نپوشيد و با كساني كه نمي شناسيد صحبت نكنيد امروز زندگي كردن را آغاز كنيد! امروز دل را به دريا بزنيد ! كاري انجام دهيد ! به خودتان اجازه ندهيد كه آرام آرام بميريد و فراموش نكنيد كه همواره بانشاط باشيد! "پابلو نرودا"