حال همه‌ی ما خوب است !


سلام!

حال همه‌ی ما خوب است

ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،

که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند

با این همه عمری اگر باقی بود

طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم

که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و

نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!


تا یادم نرفته است بنویسم

حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود

می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است

اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی

ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!

راستی خبرت بدهم

خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام

بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند!

بی‌پرده بگویمت چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد

فردا را به فال نیک خواهم گرفت

دارد همین لحظه

یک فوج کبوتر سپید

از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد

باد بوی نامهای کسان من می‌دهد

یادت می‌آید رفته بودی

خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟

نه ری‌را جان

نامه‌ام باید کوتاه باشد

ساده باشد

بی حرفی از ابهام و آینه،

از نو برایت می‌نویسم

حال همه‌ی ما خوب است

اما تو باور نکن!


سید علی صالحی



پی نوشت1: هاجر رستمی مطلق، مادر ندا آقا سلطان به تنهایی
برای ندای ایران سوگواری کرد (
لینک)
خدا میدونه تو درگیری های دیروز باز چندنفر دیگه
بازداشت شدن!

پی نوشت 2: دیروز همه ی خیابان های شلوغ مشهد هم
در کنترل کامل نیروهای پلیس و لباس شخصی بود ... درگیری
نبود اما توی پارک ملت چند نفر را گرفتند ... آخه اینجا اینطوری
نیست که یه عده شروع کنن به شعار دادن، بعدش مامورا
بازداشتشون کنن ... اگه بهت مشکوک بشن یا مثلاً ببینن داری
اظهارنظر سیاسی می کنی، می برنت ... یکی از بچه های
دانشگاه که همون روزای درگیری رفته بود پارک، تعریف می کرد
که 3نفر جلوش داشتن راه می رفتن و حرف می زدن، یه دفعه
دو نفر کناری، وسطی رو دستبند زدند و بردند ... بعدش معلوم
شده که این 2تا لباس شخصی بودن، سرصحبتو با این بیچاره
باز کردن، بعدشم که معلومه چی شده دیگه ... یکی از دوستان خانوادگی
ما رو هم همینطوری گرفته بودن ... بنده خدا پیرمرد رو
با چندتا پاکت میوه توی دستش، جلوی ایستگاه پارک بازداشت
کرده بودن ... دو روز بعد ولش کردن!

پی نوشت 3: بالاخره این 9مرداد رسید ... روز کوچ از بلاگفا ...
اون وبلاگمو که حذف کردن ...اما من یه وبلاگ دیگه هم توی
بلاگفا داشتم (یه وبلاگ شخصی و محرمانه) ... صبح اطلاعیه
کوچ رو توی اون وبلاگم گذاشتم ... شب، اون وبلاگ
رو هم حذف می کنم!
دیروز این پست (
لینک) مدیر بلاگفا رو که خوندم خیلی حرصم
گرفت... مردک پررو! وبلاگامونو حذف کرده، بعد ببین چه
مظلوم نمایی میکنه!

روشنی ...

هر چه سعی کردم به بهانه ای، برنامه ی امتحان بچه ها را به روز دیگری
موکول کنم، نشد ...ناچار با دوستم جایی نزدیک نمایشگاه قرار گذاشتم،
تا بعد از کلاس _ و البته با کمی تأخیر _ خودم را آنجا برسانم ...

مسیر نسبتاً طولانی موسسه تا نمایشگاه، تقریباً از تمام نقاط شلوغ شهر می گذرد ....
به پارک ملت که رسیدیم ... بی اختیار همه ی نگاه ها متوجه
حاشیه اطراف پارک شد ....
جایی که تعداد بسیار زیادی از نیروهای پلیس و یگان ویژه،در حال استقرار بودند...
خانم جوانی که کنارم نشسته بود، با تعجب پرسید "باز چه خبر شده؟" ...
برایش توضیح می دهم که امروز 3مرداد، روز جهانی اقدام برای حقوق بشر
در ایران است وگرچه به نظر نمی رسد باز هم در این شهر خاموش، اتفاق خاصی
بیفتد... اما نیروهای پلیس برای قدرت نمایی هم که شده، در "آماده باش" هستند ....

بالاخره بعد از یک تأخیر 45دقیقه ای رسیدیم نمایشگاه ... چند نفری
جلوی نگارخانه مشغول صحبت بودند ... اما در ِ سالن اصلی، بسته بود!

با تردید در را باز کردیم و وارد شدیم ....

و اولین صحنه ....

تاریکی محض بود ... و صدای مبهم آرشه ی ویولن ...

بعد نور فانوس هایی که از سقف آویزان شده بودند کمی فضا را
روشن تر کرد ...

آدم هایی انتهای سالن جمع شده بودند ... و دوربین های موبایلشان داشت
صحنه ی مقابل را فیلمبرداری می کرد ...

صحنه باز هم روشن تر شد ...

یک سمت تصویر نوازنده ویولن ...
و کمی آنطرف تر، نقاشی جوان، قلم مویش را روی تابلو می کشید ...
و چهره ی خسته مردی از لابلای خطوط درهم پبدا بود....

چند دقیقه بعد، با آخرین حرکت آرشه و تشویق طولانی حاضران،
جمعیت، آرام آرام توی سالن کوچک ِ نگارخانه پراکنده شد ...
همه سعی می کردند در نور ضعیف فانوس، تابلو ها را ببینند ...
تابلوهایی که عموماً روی زمینه ی سیاه وبا رنگ های سفید
یا قرمز کار شده بود ....

کم کم زمزمه هایی از اطراف شنیده می شد که "قرار نیست چراغ های
سالن را روشن کنید؟! "

و صدای نقاش که بین گروهی از بازدیدکنندگان ایستاده بود، این اصرار را
اینطور پاسخ داد:

"اما سیاهی فضای کنونی کشور و جامعه مان که خیلی بیشتر از اینهاست!
من روشنی را نمی بینم ... شاید بعضی از این مردمی که هر روز
می بینیم، هنوز روشنی را می بینند و با آن می توانند خیلی راحت به زندگیشان
ادامه دهند ... اما من این روشنی را نمی بینم ... به نظر من
بیرون از این سالن خیلی تاریکترست، فقط چشمان ما به این سیاهی عادت کرده! "

چشم هامان که به تاریکی فضا عادت کرد، تصاویر واضح تر شدند ...

ظرف بزرگ خرما روی میز ....
نایلون های سیاهی که کف سالن چسبانده شده بود ...
چهره های خسته و اندوهگین روی تمام دیوارها ...

و هر تابلو، تصویر درهم چندین چهره ی تو در تو با نگاه هایی مرده و صامت ....

و اگر جلوی در می ایستادی و کل نمایشگاه را یکباره نگاه می کردی،
دیگر تک تک چهره ها دیده نمی شد ... فقط چشم های سرد و بی روحی را میدیدی
که زل زده اند به تو .... یک حس ِ ترسناک که یکهو همه ی وجودت را می لرزاند ...


از سالن که بیرون آمدیم ... هرکس چیزی در دفتر نظرات می نوشت و
می رفت .... و من جمله ای را نوشتم که لابلای این تصاویر،مدام توی ذهنم
تکرار می شد:

"هر نوری هر چقدر هم کوچک باشد، باز روشنایی ست "
صمد بهرنگی



پی نوشت: مطلبی که خواندید برنامه ی افتتاحیه نمایشگاه
نقاشی های محمد ابراهیم نامقی بود که با همراهی تکنوازی
ویولن فرید فتحعلی زاده، در نگارخانه سروش مشهد اجرا شد.


پی نوشت: فضای نمایشگاه اینقدر تاریک بود که نمی شد عکس گرفت
این دو تا تصویر هم از روی پوستر و تراکت هاست!




شعر روی پوستر:


به گورستان نگریستم
مردمانی دیدم
ایستاده
و خفته
که سوگوارانه
بر هم می گریستند ...




اولین پست درخانه ی جدید

تا اونجایی که یادم میاد ما فقط یه بار اثاث کشی داشتیم ....
اون موقع 11-12 ساله م بود ... هنوز خوب یادمه وقتی همه ی وسائل رو
بردیم من دوباره برگشتم توی اتاقم تا برای آخرین بارببینمش ... یه اتاقِ خالی..
که فقط بعضی تزئیناتِ رنگی ِ کودکانه ام روی دیوارها وسقفش
جا مونده بود.... ترک کردنش خیلی سخت بود ...
احساس دلتنگی عجیبی داشتم .... نه فقط بخاطر اتاقم .... بیشتر برای
خاطراتی که متعلق به اونجا بود ...خاطراتی که نمیشد اونارو بچینی توی
یه چمدون و با خودت ببری ...

روزی که تصمیم بر این شد که از بلاگفا کوچ کنیم، ناخودآگاه دوباره یاد
اون روز افتادم .. فکر کردم خیلی سخته ...آخه عادت کردم به این
چهاردیواری مجازی.... به این دوستان وهمسایه های نادیدنی ...
عادت کردم به این محله ی شلوغ ِ بلاگفا که ازهر دری، صدایی به گوش
میرسه ....

اما حالا که اومدم اینجا، خیلی خوشحالم ... اینجا خیلی امکانات بیشتری
داره ...
ولی خوشحالی من بیشتر از این بابته که این یه جابجایی معمولی نیست ...
ما همه با هم تصمیم گرفتیم بیایم اینجا ..
این خیلی مهمه ...
این یعنی یه اراده ی جمعی ....
یه نیروی باانگیزه برای پیش رفتن ...
یعنی یه امیدواری ِ بزرگ ...
یعنی "ما همه با هم هستیم" !


در رودهای جدایی،
ایمان سبز ماست که جاری است
او می رود در دل مردابهای شهر
در راه آفتاب،
خم می کند بلندیِ هر سرو سرفراز ....


در کوچه ها
حتی اگر هجوم ملخ بود
ما با سپر به کوچه قدم می گذاشتیم
حالا که دشمن ما مخفی است
زندان،
تمام کوچه های خلوت این شهر ...

"خسرو گلسرخی "



پی نوشت:
بلاگفا وبلاگمو حذف کرد! نشد لااقل تا 9مرداد نگه ش دارم!


دو شعر از رسول یونان

روزها، پر و خالی می شوند
مثل فنجان های چای
در کافه های بعد از ظهر
اما
هیچ اتفاق خاصی نمی افتد
این که مثلاً
تو ناگهان
در آن سوی میز نشسته باشی.
گاهی، فنجانی
روی کاشی ها می افتد
حواس ما را پرت می کند.


*******************************

زندگی
نوشتن شعرهای کوتاه
در شب های بلند نیست
اما من فقط نشسته ام و
شعر می نویسم
برای تو
برای گل های شب بو
برای ساعت بزرگ میدان شهر
که عقربه هایش کنده شده اند _
کاش می توانستم کاری بکنم.
در گلوی این خروس
_ که روی شانه ام چرت می زند _
یک صبح افسانه ای چرک کرده است.

" رسول یونان_ مجموعه ی من یک پسر بد بودم "

این شهر ...


1.
به قسمت ورودی خواهران که میرسم، خانمی که کیفها را می گردد،دارد داد می زند:
" بردن شارژر موبایل، دوربین،لیوان شکستنی و لوازم آرایش به داخل ممنوعه! ...
ببرید امانات تحویل بدید!... با جوراب و چادر نازک هم نمیشه برید تو! " ....
چادرم را به سختی جمع و جور می کنم (هیچ وقت با این چادر سرکردن میانه ی خوبی نداشتم...
عذابی می کشم هر بار که به اجبار باید این 6متر پارچه را دنبال خودم بکشم!)
صف طویل ِ خانم های سیاه پوش که آرام جلوتر می رود، با خودم فکر می کنم
فقط کافی ست حرفی بزند... همینطوری میروم چهارزانو می نشینم جلوی در ورودی حرم ..
و زیارت میکنم ... اصلاً هم برایم اهمیتی نداردکه بعدش چه پیش می آید!

اینبار اصلاً نمیشد رو به روی ضریح اش بایستی و برای رفع مشکلات روزمره زندگی
دعا کنی ... اینبار حرفی بیش از اینها در میان ست ...و بغضی بسیار سنگین تر ...
حرف یکی دو نفر، ده نفر، صد نفر، هزار نفر نیست ... حکایت خونخواهی نسلی ست
که صدای فریادش بلندتر از نهیب گلوله هاست!
این داد را فقط می توان به عدالت محکمه تو برد! ... به فریادمان برس!

2.
گویا در این 2-3 هفته که بخاطر مسافرت ها از شب شعر چهارشنبه ها
جا مانده ام، خیلی اتفاق ها رخ داده ... گویا ارشاد مشهد اینبار تصمیم
گرفته حساب محافل شعر و ادب شهر را تسویه کند!!! از دعواهای این
میان چیز زیادی نمی دانم، اما خبر رسید که شب شعر پنجشنبه های میرک تعطیل شده!!!
مثل اینکه هفته ی پیش، بچه ها پشت درهای بسته ی سالن
نگارخانه ی میرک، جلسه شعرخوانی را برپا کرده اند!!!
حالا این وسط بحث مجوز انجمن های شعر و کم بودن مخاطبانشان که دیگر بهانه ای
نخ نماست برای همه! ...امشب هم یک عکاس آمده بود از جلسه عکس بگیرد ...
و لابد به این مدرک نیاز هست تا آقایان حالیشان شود که این جلسات هم مخاطبانی دارد ...
فقط من ماندم این سازمان فرهنگ و ارشاد مشهد اصولاً برای چه منظوری هنوز دایر است؟! ...
کنسرت موسیقی که نداریم ... از تأتر هم که (بجز چند تأتر دانشجویی که به مناسبتهایی خاص
و خیلی بی سر وصدا توی سالن های دانشگاهها اجرا می شود ) خبری نیست ... شب شعرها
هم که بی صاحبند و باید تعطیل شوند ...
کتابها هم که بیشترشان را میبرند تهران چاپ می کنند ... حالا یکی توضیح دهد که این سازمان
در این شهر ِ خفقان زده، به چه کار می آید؟! ...

3.
بسیج شهر هم وظیفه جدیدی پیدا کرده ... این موجودات همیشه در صحنه، گویا اینبار
با این بهانه افتاده اندبه جان مردم که " صدای ضبط ماشین تان بلند است! " ... برایشان فرقی
هم نمی کند توی ماشین خانواده باشد ...جوان باشند یا پیر و سالخورده! ... صدای ضبط را
بشنوند ماشین را می برند پارکینگ ... جالب اینجاست که مکان وزمانش هم اصلاً مهم نیست ...
مثلاً ساعت 11 شب توی ییلاقات طرقبه و شاندیز هم همینطور ماشین ها را کنترل
می کنند!!! (که البته یکبار ما با هوشیاری به موقع، جان سالم به در بردیم!)
علاوه بر آن چند روزی ست که ماشین های گشت ویژه پلیس هم جزء منظره ی روزانه
خیابان های شهر شده اند!

4.
168 نفر در حادثه سقوط هواپیما کشته شدند... از جمله تیم نوجوانان جودو
(دلیلش که حتماً همان نقص فنی ست... شک نکنید!!!) ...
جنازه ی شهدای درگیری های این ماه خونین، به خانواده هاشان تحویل داده می شود ...
(خبری نیست! شلوغش نکنید مردم!!فقط بچه هایتان را تحویل بگیرید و بی هیاهو به خاک بسپارید!!! )
.
.
.

5.
با اینهمه اصلاً ناامید نباشید،
چون
"ما همه با هم هستیم!"

(به نظرم این قشنگترین و امیدوارانه ترین شعار
اجتماعات اخیر بوده و هست! )

چند شعر از رضا یاوری


1.
نامت
آبها را به فکر فرو می بَرد
و دستم را به یقه ام نزدیک می کند

به همه جای زمین دست می کشم
دربه در کبریتی،
تا کمی روشنم کند

خورشیدی که در تو غروب می کند
در هیچ سرزمینی طلوع نخواهد کرد


2.
دلم گرفته است
چون حیاط مدرسه
در تابستان

شب از پرده ها پاک نمی شود
دلم را زیر کدام آفتاب پهن کنم؟

3.
کجا می روم
با ابری که در دلم سنگینی می کند
و بیهوده چتر را به کوچه می آورد

بی دلیل نیست
که شال آبی ات در حوض افتاده است
و عصرها بی آنکه چیزی بگوییم
با دو استکان چای تمام می شود

4.
از وطنم که می گویم
انگار سرنیزه ی سربازی
صدایم را دورگه می کند


پی نوشت 1: شعرها را از مجموعه "کاکتوس ها همدیگر را دوست دارند"
رضا یاوری(یکی از شاعران مشهد) انتخاب کردم ... این
کتاب را هفته ی پیش گرفتم ... به نظرم سبک جالبی داره!
پی نوشت2: زمان هایی هست که آدم بدجوری احساس بن بست
می کنه ... به نظر می رسه این یه تجربه مشترک بشریه
که همه به نوعی در مقاطع مختلف زندگی باهاش روبه رو
میشن ... فکر نمی کردم بتونم به این زودی از شرش
خلاص بشم ... اما یه اتفاق خوب، بهم کمک کرد دوباره
به خودم برگردم ... یه دوست ارزشمند، کتابی رو بهم
توصیه کرد که خیلی مناسب شرایط دشواریه که دچارش
شدیم ...
نویسنده این کتاب،خوانندگانش رو در یک تجربه ی تاریخی
مشابه(وضعیت الان جامعه مون)سهیم می کنه ... و اینکه
چطور این بن بست شکسته خواهد شد ... به نظر من
خوندن این کتاب، یه امیدواری ِ منطقی به آدم میده ...
دوست دارم این کتاب خوب رو به شما هم توصیه کنم :
"روح پراگ / نویسنده: ایوان کلیما / ترجمه: خشایار دیهیمی"

درباره من

عکس من
آرام آرام خواهيد مرد اگر سفر نكنيد، اگر كتاب نخوانيد،اگر به صداهاي زندگي گوش فرا ندهيد، اگر آنچه مي كنيد را ارزيابي نكنيد، آرام آرام خواهيد مرد اگر بنده عادت هاي خود شويد، و هر روز بر همان مسيرهايي كه پيوسته مي رويد، برويد ... اگر مسير خود را عوض نكنيد، اگر لباس هايي به رنگ هاي مختلف نپوشيد و با كساني كه نمي شناسيد صحبت نكنيد امروز زندگي كردن را آغاز كنيد! امروز دل را به دريا بزنيد ! كاري انجام دهيد ! به خودتان اجازه ندهيد كه آرام آرام بميريد و فراموش نكنيد كه همواره بانشاط باشيد! "پابلو نرودا"