در عجبم از مردمی که زیر بار ظلم و ستم هستند و....


بعد از یک ربع معطلی توی ایستگاه، بالاخره سوار اتوبوس می شوم...
تقریباً همه ی صندلی ها پُر است بجز چندتایی که آن ها هم احتمالاً
در ایستگاه های بعدی پُر می شوند ... مسافران، هر کدام انگار میان افکار ِ روزانه گیر افتاده اند ...
به نظرم، اتوبوس از آن معدود جاهایی ست که می توان از نزدیک با حقیقت جامعه و عامه ی مردم،
روبه رو شد...از آن زن سالخورده ای که از هزینه سرسام آور درمان بیماری اش می نالد تا
دانشجویی که از مشکلات خوابگاه وشهریه بالای دانشگاه می گوید .. و گلایه های خانمی که چند روز
پیش، یک موتوری به طرفش حمله کرده و کیفش را دزدیده ...یا آن دیگری که دخترش تازگی
از شوهری معتاد طلاق گرفته و از سستی و تزلزل جامعه ناسالمی شکوه می کند که هر روز
قربانی تازه ای دارد ... از حرف های عجیب معلمی که وقتی می شنوی هراس می کنی از اینهمه
فسادی که حتی مدارس هم از آن در امان نمانده اند ... تا حکایت درماندگی مادری که سرپرست
دو فرزندش است وبا اینکه صبح تا شب کار می کند، حقوق اش به سختی کفاف کرایه خانه و
هزینه های اولیه زندگی را می دهد واز 6-7 ماه قبل به بهزیستی درخواست وام داده و هیچکس
پاسخگو نبوده ... و هزاران حرف و حدیث دیگر که توی اتوبوس می شنوی ... و هزاران سوالی
که توی ذهنت بی جواب میماند ... چه باید کرد؟

هنوز چند ایستگاه بیشتر نگذشته بود که اتوبوس وسط یک ترافیک سنگین، متوقف شد ...
در این قسمت شهر، چنین ترافیکی سابقه نداشت بنابراین به نظر می رسید جلوتر تصادفی
رخ داده یا شاید هم اتفاقی غیرمترقبه! ... اتوبوس میان ترافیک پیش تر رفت ... و حالا می شد
همه چیز را دید... پرچم های سیاه که از تیرهای چراغ برق آویزان شده بود ...
چند خیمه و درخت های نخل تزئینی که عده ای داشتند به سختی آن ها را از ماشین بزرگی که
کنار خیابان پارک شده بود تخلیه می کردند ... و چند نفری هم دکوراسیون را با
پرچم های سبز تکمیل می کردند...!!!!! این ها یعنی چه؟؟؟؟ ...
و تابلوی 6-7 متری آن طرف خیابان، جوابت را می داد شاید....
" خدایا! من حسین(ع) را دوست دارم. "
نمی دانم چرا از دیدن این جمله روی تابلویی به آن بزرگی، خنده ام گرفت! ...
پس حتماً آن خیمه های مضحک با آن نخل های شبیه دسته ی جارو هم ماکت کربلاست!!!!
و آن سینی های روی پیشخوان جلوی خیمه ها .... راستی، تعبیرش چیست؟ ... تشنگی؟ ...
تشنگی ِ حسین؟ ...
و دوست داشتن ات هم، همان است که مداح ابلهی می خواند :
" به اندازه ی تموم دنیا، خاطرخواه داری! "
( خدایا! پناه بر تو که این ها را برای حسینی می گوید که برگزیده درگاهِ توست و اسوه ی آزادگی ! )
و تو با آن بلندگوهای بزرگ سردر خیمه ات، این اراجیف را به خوردِ مردم می دهی ...
به اسم محرم ... به اسم عزاداری برای حسین ...
و خیالت راحت، کسی نمی داند چقدر پول از شهرداری گرفته ای تا این بساط را براه بیاندازی ...
همان شهرداری که هیچ وقت برای رسیدگی به مشکلات مردم، بودجه ندارد اما برای اینجور
مسخره بازی ها مثل ریگ پول خرج می کند ...

و تو حسین را دوست داری و جلوی چشم ات، کودک دست فروشی از سرما می لرزد ...
تو حسین را دوست داری و عده ی زیادی از مردم کشورت، گرسنه اند و سرپناهی ندارند ...
تو حسین را دوست داری و در کنارت، آن دختر 17ساله ی بی پناه، 3بار خودکشی می کند تا
خودش راخلاص کند از جامعه ی سیاهی که تو ندیده ای و آگاهانه نادیده اش گرفته ای ...
تو حسین را دوست داری و نمی بینی مادر جوان بیوه ای بخاطر تأمین معاش کودک خردسالش،
صیغه پیرمرد عیاش 70 ساله ای می شود ... تو اصلاً از امام حسین چه می دانی؟!
این همه صلوات و دعا و قرآن که به ظاهر می خوانی را جز اینکه بهانه ی های های ِ گریه ات
توی روضه های پُر رنگ و لعاب باشد، کجای زندگی ات به کار برده ای؟ ...
حاجی! کلاهت را قاضی کن، چقدر کمک حالِ خلق ِخدا بوده ای؟

حسینی که من می شناسم اما آن مبارز دلیر و وارسته ای ست که به دشمن اش خطاب می کند :
" اگر مسلمان نیستید، لااقل انسانی آزاده باشید! "


" در عجبم از مردمی که زیر بار ظلم و ستم هستند و بر حسینی می گریند که آزاده زیست! "
دکتر علی شریعتی

حسرت


گاهی
دیر می شود
برای گفتن
برای شنیدن
برای دلتنگی
و شاید
برای تکرار اینکه ...

گاهی
طنین ِ آشنایِ یک "سلام"
تو را
می برد به حسرتی دور،
در ناکجاآباد ِ خاطرات!

سایه ات
روی دیوار
قد می کشد ...

پرنده های قفسی


چرا دشوارترین کار در جهان این است که پرنده ای را متقاعد کنی، آزاد است؟
"جاناتان مرغ دریایی_ریچارد باخ "


چرا باورشان نمی شود این " زن بودن" نیست که حقوق انسانی مان را
نقض می کند ... این باورهای کهنه ایست که توی ذهن ها رسوب کرده ...
خدایا!چطور می شود این جماعت را متقاعد کرد که هر انسانی حق دارد
آزادانه زندگی کند،تحصیل کند،کار کند،سفر کند،... چطور باید به اینها گفت
توی زندگی مشترک، مرد و زن، هردو به یک میزان مستحق آزادی و امنیت و
آرامش اند ... و قانون فعلی این مساله را نادیده گرفته ... چرا باورشان
نمی شود می توانند از تمام حقوق انسانی برخوردار باشند... چرا باورشان
نمی شود آزادند، نه به آن اندازه که "مرد"شان اجازه می دهد، که به آن اندازه
که خدا انسان هایش را آزاد آفرید ...
خدایا! چرا باور نمی کنند تضمین خوشبختی شان، فقط داشتن یک
"پدر ِ خوش فکر" یا یک "مرد باانصاف" نیست... بلکه قانون و جامعه ایست
که در آن، زنان نیز همچون یک انسان کامل، محق تمام حقوق انسانی باشند ...
چرا باورشان نمی شود باید کاری کرد ...چرا نمی بینند کسانی برای تحقق
این هدف، از هیچ کوششی فروگذار نیستند .... باورشان نمی شود ...
منفی نگر ... فمنیست ... آرمان گرا ... خودخواه ... بی منطق... خودسر ...
اینها را بارها شنیده ام ... مهم نیست ...فقط ای کاش ....

پی نوشت: فکر می کنم لازمه توضیحی که برای یکی از دوستان درباره ی جمله ای
که اول مطلبم نوشتم دادم رو اینجا هم بنویسم ....داستان کتاب ریچارد باخ،
درباره ی یه مرغ دریایى که نمی خواد مثل بقیه، هر روز کارش این باشه که تا
یه ارتفاعی از سطح آب بالا بره و بعد برای شکارماهی، شیرجه بزنه ... اون می خواد
توی آسمون اوج بگیره و پرواز رو واقعا تجربه کنه.. پیروی نکردن از
قانون زندگی جامعه ی مرغان دریایی باعث میشه اونو از اجتماعشون
طرد کنن... آخر داستان،اتفاق قشنگی میفته وقتی مرغان دریایی جوان،
راه پرنده ای آزاد به نام جاناتان رو در پیش می گیرند ... و کهنه پرستانِ قبیله
هم دیگه نمی تونن جلودار این حرکت بشن.... داستانش تقریباً مشابه داستان
" ماهی سیاه کوچولو" صمد بهدنگی ست ... جمله ای که نوشتم ،
پشت جلد کتابٍ "جاناتان مرغ دریایی" نوشته شده بدون هیچ توضیحی بیش از این....


....


"هنوز یاد نگرفته ای وقتی میان جمعی هستی که همه حرف می زنند
و می خندند، تو هم باید حرف بزنی، بخندی حتی اگر کلماتی که
می شنوی برایت بی معنا باشند ... و البته چه جای گلایه است وقتی
نمی دانی جدیدترین مد لباس و کیف و کفش و روسری و مدل مو و
رنگ سال و... چیست و حتی یک خاطره شیطنت آمیز و غیرمثبت هم
نداری که درباره اش حرف بزنی ... تو واقعاً اینهمه سال چکار کرده ای؟
مدرسه ... درس ... درس ... درس ... دانشگاه ... درس ... انجمن ...
جلسه ... نشریه ... کتابخانه ... شعر ... داستان ... جلسه نقدِ کتاب ...
کلاس .. کلاس ... هزارتا کلاس که خودت هم بعضی هاشان را فراموش
کرده ای ... خُب! که چی؟ ... هنوز هم می خواهی شعار بدهی ...
" عاشق سرک کشیدن در ناشناخته های زندگی ام ... باید همیشه
آموخت ... آموختن، آدم را زنده نگه می دارد "
و باز خودت را بسپاری به کتاب و کلاس و جلسه و ... و وقتی دلتنگی
و تنهایی ات از حد تحمل فراتر رفت، روح ِ سنگین ات را بکِشی تا یکی
از آن کتابفروشی ها که می شناسی... کتاب ها را نگاه کنی و یکی
دوتاشان را که هوس کرده ای، بخری ... بعد، دو ساعت میان نگاه ها و
لبخند های جیره بندی شده ی مردم، راه بروی و خودت را قانع کنی که
تنهایی، آنقدر ها هم بد نیست ...
دوستِ دل نازکِ من! تو حتی نمی دانی چطور می توان با شیطنتِ کلمات،
کسی را مجذوب خود کرد ...و چه می دانی "لبخندِ معنادار"
یعنی چه؟ ... اصلاً شده یکبار این "حریم خصوصی ممنوعه" ات را
نادیده بگیری و خلوتِ به ظاهر آرام ات را بهم بریزی؟ ...
می دانی اشکال کار کجاست؟ ... مساله آنجاست که تو همیشه دنبال
مسیرهای خلوت زندگی هستی... راه هایی که اقلیت مردم انتخاب
می کنند ... و بنابراین هیچ تضمین و ایمنی برای شان وجود ندارد ...
می شود آسوده تر از این، زندگی کرد ... مگر بقیه چکار می کنند؟ ...
خودشان را وفق می دهند ...کار سختی که نیست ... یک فرمول ساده
است ... اینطور فکر کن ... اینطور رفتار کن ... اینطور حرف بزن ... اینطور
بپوش ... نتیجه اش می شود آنچه در زندگی اینهمه آدم ِ دور و برت
می بینی ... مشکل فقط "نخواستن" توست ... تو نمی خواهی ...
انگار عادت کرده ای همیشه برای خودت مشغله ذهنی بسازی ...
آخر به تو چه ربطی دارد که عده ای خرافاتی اند؟ ... می خواهم بدانم
مگر اینهمه مدت، زن ها با همین حقوق نصفه شان زندگی نکرده اند،
ازدواج نکرده اند، نمرده اند ... حالا تو چرا در تب و تابی و بحث می کنی
که باید در برابر این بی عدالتی ایستاد و از کمپین حمایت کرد تا که شاید
روزی بتوان این حقوق ضایع شده را پس گرفت .. ندیدی بعضی از همین زن ها
وقتی برای شان از این حقوق مسلم انسانی ِ نادیده گرفته شده،
حرف می زنی طوری نگاهت می کنند که انگار داری کفر می گویی! ..
و بعضی دیگر که تا می شنوند متهم ات می کنند به فمنیست بودن ...
حالا این به کنار، اخبار دانشگاه را چرا دنبال می کنی؟ ... تو که دیگر دانشجو نیستی!
به من بگو چه کاری از دستت بر می آید که غصه می خوری فلان بچه،
مورد کودک آزاری قرار گرفته و نصف بدنش دچار معلولیت شده ...
به قول دوستت "آنها هم خدایی دارند پس لازم نیست تو غصه شان
را بخوری " ....
با خودت حساب کن، ببین چقدر از این دغدغه های ذهنی بیخود داری ...
کسی که نمی فهمد توی مغزت چه می گذرد ... فقط وقتی
کوله پشتی ات را بر می داری، کفش های کتانی ات را می پوشی و
با عجله از خانه بیرون می زنی، همه می فهمند باز طاقت ات تمام شده...
و لازم نیست بپرسند کجا می روی ... همه می دانند اینطور مواقع کجا خواهی رفت ...
راستش، دلم برایت می سوزد ... اما چه می شود کرد وقتی خودت
انتخاب کرده ای. "

غروب، از لای پنجره اتاق، نور کمرنگ اش را می پاشد روی میز و
برگه های سپید و حرف های نگفته ای که روزی گواهی خواهند داد بر
سال هایی که می دانم بیهوده نگذشته اند ...
پشیمان نیستم ... نه ... نیستم!

اتوبوس ِ شب


خسته ام،
مثل مسافری که
از آخرین اتوبوس ِ شب
جا مانده ...

به مناسبت روز جهانی حقوق بشر


نخستین اعلامیه حقوق بشر
"اینک که به یاری مزدا، تاج سلطنت ایران، بابل و کشوری چهارگانه را بر
سر گذاشته ام اعلام می کنم تا روزی که زنده هستم و مزدا پادشاهی
را به من ارمغان می کند کیش و آیین دین و روش مردمان را که من
پادشاه آنان هستم گرامی بدارم و نگذارم فرمانفرمایان و زیردستان من،
کیش و آیین دین و روش مردمان دیگر را پست بدارند و یا آنها را بیازارند.
من که امروز افسر پادشاهی را بر سر نهاده ام تا روزی که زنده هستم و
مزدا پادشاهی را به من ارزانی کرده، هرگز فرمانروایی خود را به هیچ
مردمانی به زور تحمیل نکنم و در پادشاهی من، هر ملتی آزاد است. من
که پادشاه ایران و بابل و کشورهای رابعه هستم نخواهم گذاشت که
کسی به دیگری ستم کند و اگر کسی ناتوان بود و بر او ستمی رفت،
من از وی دفاع خواهم کرد و حق او را گرفته و به او پس خواهم داد و
ستمکاران را به کیفر خواهم رسانید.من تا روزی که زنده هستم ، نخواهم
گذاشت کسی دیگری را به بیگاری بگیرد و به او مزد نپردازد. من اعلام
می کنم که هر کسی از دودمان یا خانواده خلاف کرد تنها باید همان
کس را کیفر داد و با دیگر مردمان و خانواده او کاری نیست. تا روزی که
زنده هستم نخواهم گذاشت مردان و زنان را به نام "برده" و "کنیز" یا
نامهای دیگر خطاب کنند. از اهورامزدا می خواهم مرا (کوروش) در
تعهداتی که نسبت به ملتهای ایران و ممالک چهارگانه به عهده گرفته ام
پیروز گرداند. "

پی نوشت1: این مطلب رو که می خوندم یاد حرف داییم افتادم ...
میگفت وقتی مقابل کتیبه کوروش می ایستی احساس
غرور می کنی ... دلت می خواد بلند و باصلابت کلماتشو
تکرار کنی ... عظمت و شکوه پاسارگاد انگار اون تمدن
2500 ساله ی خفته رو به یادمون میاره.... و اینکه ...

پی نوشت2: مدتها پیش، یه کتاب خوب درباره ی کوروش خوندم ...
توصیه می کنم شما هم اگه فرصتشو داشتید حتماً
بخونید .. کتاب "کوروش بزرگ" نوشته ی "ژرار ایسرائل"
و ترجمه ی" مرتضی ثاقب فر" ...

هذیان


باران می بارد
تو ذوب می شوی
روی گونه های تب دار ِ شهر ...

پنجره ها
هذیان می گویند ...

در این کوچه
_جز چتر های سرگردانی
که از خاطر ِ خیس ِ خیالی دور
می گریزند _
هیچ کس نیست!

چند سکانس


سکانس اول:

نگاه غمزده اش را از روی کتاب دعایی که توی دستش است بر می دارد و به سقف آذین بسته ی
رواق زل می زند... بعد صورتش را به سمت زنی که کنارش نشسته بر می گرداند و چیزهایی
می گوید .. آنقدر آرام که فقط آن زنِ چادر سیاه صدایش را می شنود ...

" خواهر، اصلاً غصه نخور! نمی دونم شنیدی یا نه ...این نذر آقای نخودکی
میگن خیلی جواب میده ...اشرف خانوم، همسایه مون، میگفت ردخور نداره! ...
فکر کنم خودشم همین کارو کرده بود که بختِ دخترش باز شد! "

زن خوشحال می شود ...
" آره! تو هم نذر کن ... بختِ دخترت باز میشه!"

چشم هایش برق می زند ...مثل اینکه گنجی پیدا کرده باشد... چادرش را روی سرش
مرتب می کند و بلند می شود ... کتاب دعا را سر جایش می گذارد و بعد از کلی تشکر و
التماس دعا از رواق بیرون می رود و در شلوغیِ حرم، ناپدید می شود ...
دارم به آن زن فکر می کنم ... و به دخترش ... و بختی که ....

سکانس دوم:
به شرکت خصوصی که یکی از آشنایان برای کار معرفی کرده ، زنگ می زنم ...
قرار ملاقاتی برای بعدازظهر گذاشته می شود ...
عصر ... ساعت 6....
توی شرکت، جز رئیس و منشی اش کسی نیست ...مردی حدوداً 60 ساله روبه رویم نشسته ..
.عینکش را روی صورتش جابجا می کند و از آن آشنایی که معرفی ام کرده، می پرسد ...
کوتاه، جوابش را می دهم ...
" خب .. همین طور که می بینید ما اینجا بعدازظهرها هم فعال هستیم ...
یعنی کارمون دوشیفته.. درضمن همه جور مراجعه کننده هم داریم ...
مهندس ...کارفرما...کارگر ... شما باید بتونی با همه شون کنار بیای.."

حرف های مرد مثلِ کدهای نامفهومی از یک برنامه ی کامپیوتری، توی ذهنم پخش می شوند ...
بعد از کلی حرف زدن، بالاخره یادش می افتد از تحصیلاتم بپرسد ...

" حالا شما چی خوندین؟ "
" من لیسانس ریاضی کاربردی ام "

به چانه اش دست می کشد و کمی فکر می کند ... بعد با بی میلی می پرسد:

" ریاضی کاربردی؟ ... به چه دردی می خوره این ریاضی کاربردی؟ "

لحن کلامش آنقدر تمسخرآمیز است که دلم می خواهد هرچه بدوبیراه می دانم نثارش کنم .
.
" کدوم دانشگاه درس خوندید؟ .. آزاد؟ "
" نه ... دانشگاه فردوسی بودم "
"ریاضی کاربردیِ دانشگاه فردوسی "
...پوزخندی می زند و دوباره از کارهای
شرکت می گوید ... صبرم تمام می شود و بالاخره کلامش را قطع می کنم و می پرسم:

" شما هنوز به من نگفتید نیرویی که می خواید استخدام کنید
چه مسئولیتی توی این شرکت داره؟"
و بعد از کمی توضیحات تکراری ...
" ..میشه گفت منشی "

از حماقت خودم لجم می گیرد ...
" شما الان جایی مشغول به کار هستید؟ "
" بله ... بعدازظهرها توی یه موسسه، تدریس می کنم.."
" خب .. می تونید فعلاً ..."

حرفش را دوباره قطع می کنم ... می خواهم زودتر خلاص شوم ...
" ببخشید ... اجازه بدید فکرامو بکنم ..با خانواده هم صحبت
کنم ..خبرشو بهتون میدم "
چپ چپ نگاهم می کند و می گوید :
" تا فردا حتماً خبرشو بدید خانوم! ...تا اگه نیومدید،
ما دنبالِ یه نفر دیگه باشیم ..."

خداحافظی می کنم و خودم را می سپارم به خیابان های شلوغ شهر با آن
کوچه های بن بست که فکر می کنی شاید راهی برای گریز دارند ...

سکانس سوم:
روزنامه را از روی میز بر می دارم و تیترهای درشتش را نگاه می کنم ...
چشمم می افتد به یکی از خبرهای کوتاه حاشیه ی روزنامه ...
" ... پزشکان بیمارستانِ مزبور در رشت، شایعه ی متولد شدنِ
نوزادی که سخن می گوید را به شدت تکذیب کردند .."

از خودم می پرسم واقعاً این مردم دنبال چه می گردند؟
عصر، دوستم را می بینم ..با هم صحبت می کنیم و این موضوع را برایش تعریف
می کنم ..و او چیزی عجیب تر می گوید :

" میگن توی یکی از روستاها یه بچه ای خونه شون خیلی از مدرسه
دور بوده ... اون مجبور بوده هر روز رودخونه رو دور بزنه و مسافت زیادی
رو طی کنه ... برای همین همیشه دیر می رسیده ... خلاصه معلمه ش
عذرشو می خواد و اونم میگه که بخاطر این مسیر طولانی،همیشه دیر
میرسه ...معلمه هم میگه خب، هر روز که راه می افتی یه بسم الله بگو و بیا ...
بعد از چندوقت متوجه میشن این بچه خیلی زود میرسه ... معلمه کنجکاو
میشه و یه روز دنبالش می کنه ...بعد میبینه این بچه وقتی به رودخونه
میرسه یه بسم الله میگه واز روی آب رد میشه ( یعنی روی آب راه میره)!!!!!

نمی دونم باید خندید یا گریه کرد ....

سکانس چهارم:
شب، بی خوابی به سرم می زند ... رادیو را روشن می کنم تا برنامه های شبانگاهی را
گوش کنم ... "نردبان شب" یا شاید " یک سبد ترانه" .... اما صدایی یکدفعه از توی رادیو
داد می زند:
" برای شما که هنوز تنهایید ... برای شما که قصد ازدواج دارید ...
برای شما که متاهلید .. برای شما که ...
برنامه ی یک + یک ...."

واقعاً خنده دار است ... یاد برنامه ای می افتم که چندوقت پیش اتفاقی دیدم ...
در مورد ازدواج بود ...( این اواخر هرچه برنامه و گفتگو می سازند درباره ی این موضوع است) ...
بگذریم از کمدی ِ پرسش های مجری و پاسخ خای کارشناس برنامه (که یک به اصطلاح روحانی بود) ...
یکی از اس ام اس های بینندگان که خوانده شد این بود:
" دختری هستم 21 ساله ... آیا می توانم دعا کنم که برایم خواستگار خوبی بیاید؟ "
و بعد کارشناس برنامه جواب داد:
" البته که می تونید ... فقط اینو به این شکل توی دعاتون نگید .. بهتره بگید:
"خدایا آنچه صلاحم است سر راهم قرار بده! "... اونوقت خدا خودش درست میکنه!!!"

و سکانس آخر:

خدایا ما را ببخش! ...
ما را که می بینیم، می شنویم اما باز سکوت می کنیم ....
ما که ایمانمان را به مسلخ برده ایم تا زندگی که نه، فقط زنده بمانیم ...
خدایا ما را ببخش! ..
ما را که فراموش کردیم چه انسان هایی قربانی این ظلمت شدند تا ما روشنایی را از یاد نبریم ...
ما که جورِ همه ی غصه ها را به دوش کشیده ایم تا خنده های دیوانه وار ِ این موریانه های پست،
آشیانه مان را ویران کند ...
خدایا ما را ببخش!...
فقط تو می توانی بندگانت را در همه حال دوست داشته باشی ... حتی وقتی میان ِ تعفن ِ
افکار ِ پوسیده، دست و پا می زنند ...
فقط تو می توانی ... نجاتمان بده!

برای "ایلیا" ی کوچکِ خاطراتم که زودتر از من، معنای بزرگ شدن را آموخت ...


نه اینکه فکر کنی دلم برایت تنگ شده ....
نه اینکه هوس کرده باشم دوباره با شیطنت بدوم میانِ حرف هایت
و افکارت را بهم بریزم .... و تو داد بزنی:
" یواش تر دختر! حواست نیست، داری احساسم را لگد می کنی! "
و من بایستم و با تعجب نگاهت کنم ... آنوقت تو بخندی بر این هراسِ
خیالیِ چشم هایم ... و من گریه کنم .... از ته ِ دل ....
چقدر کودکانه دوستت داشتم!

□□
آنقدر دوری که
وقتی نگاهت می کنم
گردنم
تیر می کشد!

دار قالی


تار و پودِ تخیلم
میانِ ظرافتِ انگشتانت
نقشِ بهار را می جوید ...

دار ِ قالی
اما
رج به رج
پاییز می بافد!

صبح


مرد ِعرب، صورتش برافروخته از خشم، نعره می کشد …

مادر، گهواره را به آرامی تکان می دهد .. خنده های دخترک میان رویای مادر می دود …
و خواب هایش را عقب می راند شوق قدم هایی که برای فتح آینده ای موهوم بی قرارند!

" چند لالایی مانده تا صبح، مادر؟"

و مادر تمام ذهنش را در جستجوی این واژه می کاود …. صبح ….

" صبح همین جاست عزیزکم! … همین جا که امروز آشیانه توست وفردا …
معبدی که تو باید تمام ِ خواسته ها و آرزوهایت را وقف استواری اش کنی! "

دست چروکیده اش، مو های دخترک را نوازش می کند ....

مرد ِ عرب، وحشیانه میان بیابان نعره می کشد …

نخند دختر! … مگر نمی دانی این وسوسه شیطان است که میان خنده های تو می خزد؟ …
چشم هایت را به زمین بدوز! … نکند نگاه ارغوانی ات، دلی را بلرزاند …
دختر، اینها چیست پوشیده ای؟ … سپید، آبی، سبز، سرخ … مگر نمی دانی این رنگ ها
سهم ِ تو نیست؟ … ببین! این چادر ِ سیاه را درست به قامت ِ تو ساخته اند! … تا ایمان سستِ
این مردمان از گزندِ وسوسه هایی که از تو آغاز می شود در امان ماند …

مرد ِ عرب، گوشه ای از بیابان تفتیده، کلنگش را به زمین می کوبد …

مادری کودکش را در آغوش می کشد تا از آشیانه ی ویران شده، بگریزد … و قانونی رساتر از
فریاد آوار، خطابش می کند:
" این کودک، سهم ِ تو نیست! "
" همه ی زندگی ام را بخشیده ام … جوانی ام … آزادی ام … عشقم … آرزو هایم …
خواسته هایم … همه را باخته ام … آیا این همه کافی نیست برای سیراب کردن ِ
عدالت ِ تشنه تان؟ …"
نصف ِ حق ِ یک انسان … آقای قاضی! ترازوی قضاوتت، عدل را احتکار می کند …

کودکی می گرید … مادری آرام و بی صدا اشک می ریزد …. دختری از تحصیل باز می ماند..
و آن دیگری را، پدرش به پیرمردی می فروشد تا بخت ِ سیاه ِ دخترک، بزم اعتیاد ِ پدر را بیاراید!

مرد، گودالی را که به وسعت ِ جهالت ِ زمانه اش حفر کرده، خوب نگاه می کند…
همه چیز آماده است ….

دختر، روبه روی آینه، صورتش را نقاشی می کند …
لب های سرخ … چشم های آبی … پلک های سبز … مژه هایی بلند و سیاه … گونه هایی برآمده ….
از خانه که بیرون می آید، نعره مرد عرب هنوز افکارش را لگدمال می کند …
و شب تمام ِ آن تصویر ِ توی آینه را می بلعد …

گریه ی معصومانه ی کودک … مرد عرب … حفره ای به اندازه نوزادی که هنوز چشم هایش
را نگشوده …. مشت مشت خاک … گریه اش کمرنگ می شود ….

خیابان، جسم ِ بی جان ِ دخترک را پس می گیرد از شب …

گودال با خاک پُر می شود …

آسمان نم نم می بارد … رنگ های نقاشی روی خیسی صورتش سُر می خورند …

مرد ِ عرب خوشحال است … این ننگ در سینه ی بیابان دفن شد …

و صبح … صبح فردا، تمام ِ جنایت ِ شب را از یاد می برد!

محمد


نگاه اش پر از سکوت بود ... سکوتی معنادار... شاید مثل یک منعِ محترمانه ...
این اولین تصوری بود که بعد از دیدنش در ذهنم نقش بست ...حس کردم دنیایی که او
تجربه می کند خیلی دورتر از دنیای ماست ... انگار پشت چهره ی آرام اش، رازی بود ...
محرمانه ...بی انتها ... نمی دانم چرا، اما احساس می کردم زندگی و افکارش حریمی سخت
و غیرقابل نفوذدارد ... شاید به این خاطر که تا مجبور نبود حرفی نمیزد ..سوالاتی که از او
می پرسیدم را یا با حرکت سر جواب می داد ..و یا آنقدر آرام که من تنها از روی حرکت لب هایش،
کلمات را حدس میزدم ... ... فاصله ... فاصله ای که ... چطور می شد آن را کوچک کرد
به اندازه ی چند قدمی که از صندلی او تا حرف های من پای تخته ی کلاس، فاصله هست؟

محمد، مهمانِ تازه ی تجربه های جوانِ معلمی ام است ... 13-14 سال بیشتر ندارد ..
.وقتی گفتند از مهاجران افغان است که همین اواخر به ایران آمده، ذهنم پر از سوالات
عجیب و غریب شد ... تصویر خوبی از افغان ها نداشتم ... بدبختی، آوارگی، فقر ...
(البته شنیده بودم بعضی هاشان که پولدارترند اینجا زندگی خوبی دارند اما آن آوارگی ها
بیشتر به چشم می خورد)
و او جزء کدام دسته بود؟ ...
ظاهرش آراسته ... رفتارش متین ... و ...
و کودکی اش ... و نوجوانی اش ... گم شده در خستگیِ چشم هایی که چقدر روشن اند
به امید آینده!

محمد، آمده ای اینجا چکار؟ .... اینجا که فقر، نان را از دست های کوچک آن کودک خردسال
طلب می کند ...

-- " دستمال کاغذی می خری؟ "
: " چند تا دستمال کاغذی ... چند شاخه گل ... چند بسته آدامس ...
چند تا بخریم تا تو دیگر اینجا، وسط سرما ، میان این نگاه های بی تفاوت،
کنار این خیابانِ بی شرم که تورا نمی بیند، نلرزی ... التماس نکنی .... "

اینجا که مادری خودش را به بهایِ سرپناهی برای کودکش، می فروشد ... و آن دیگری
کودکش را بخاطرِ اعتیادی خانمان سوز!

محمد، سر به دامانِ این بیغوله گذاشته ای که چه؟ ... که از صبح تا شب کار کنی ...
شب با آن همه خستگی، چشم به کلماتِ من بدوزی و لبخند بزنی ...

How are you?

و تو تقلا کنی تا آن واژه ها تکرار شوند:

I’m …fine …thank you!

و من باز درس بدهم ... با شور و حرارت ... با خنده ... با لبخندهای تو ... و نبینم که تو
خسته ای ... و چشم هایت کوچک شده اند به اندازه ی یک خوابِ آرام ... و نبینم که
دست هایت گاهی می لرزند ... و کلماتی را که خوب می دانی، گم می کنی ....
و من باز درس بدهم ...تکالیفت را امضا کنم ... و باز تکلیف جدید ...

Now, listen to the tape!

درس را با نوار تکرار کنیم و بعد آن صدای کودکانه که

Let’s sing!

و تو با نگاه متعجبت بپرسی که این از کجا پیدایش شد و من بگویم

It’s just a short break!

لبخند میزنی ... به این آهنگ کودکانه ...یا شاید به دلخوشی هایی که ...

It’s just a short break!

با این حال، نمی دانم چطور هر روز ، پرانرژی ، سرِکلاس درس می دهم .... شاید بخاطر
آن امیدی ست که در نگاهش می درخشد ... و آن همه تلاش ...

کسانی هنوز به حضور خورشید پشت این ابرهای سیاه، ایمان دارند ... وبه صبحی که روشنایی
را به پنجره هامان هدیه خواهد کرد ... شاید همین کافی باشد برای دوباره برخاستن ... برای خواستن ...
برای پس گرفتنِ آنچه حق همه ی انسان هاست .... برای ....

مترسک


تمام پنجره ام
سهمِ توست
وقتی
به جای آن مترسک
تو را
مصلوبِ ترس های مزرعه
کرده اند ....

تلفن


-- الو .. بفرمایید
* الو ... سلام ... خوبی؟
-- اِ .. سلام ... شمایین؟ .. خوبین؟
* ممنون ... تو چطوری؟ ...چقدر دلم برای تو و بقیه تنگ شده ...
-- ما هم همین طور .... حالا کجا هستید؟
* من الان فرانسه ام ... تا هفته پیش ، ایتالیا بودم ... برای کاری رفته بودم ... وای!
چقدر دوست دارم از نزدیک ببینمتون ... به اندازه ی
یک کتاب باهاتون حرف دارم ... باید براتون بگم اینجا چی میگذره؟ ..
تو دنیا چه خبره؟ ... خُب ...تو چکار می کنی اونجا؟
-- من؟! ... دارم غرق میشم توی یک زندگی عادی ... دارم کم کم فرو میرم
توی یه حسِ بی خیالیِ کشنده ... میدونی، مثل خوابی میمونه که توی
کورانِ سرما میاد سراغت ... و بدون اینکه بفهمی اعضای بدنت رو
یکی یکی از کار میندازه و ...
* داری چی برای خودت میبافی؟ ... اینقدر ناامید نباش ... دوران این روزهای
سخت هم بالاخره بسر میاد ... من خوب میدونم اونجا الان چی میگذره ...
مردم ...
-- مردم؟! ... شما از این مردمی که اینهمه سال ندیدیشون، چی میدونی؟
* اشتباه نکن ... خبرها اینجا هم میاد ... من الان دقیقاً میدونم شما توی چه
شرایطی هستید ...
-- پس حتماً میدونی اون بچه های کوچیکی که سر میدون ها، دستمال کاغذی
و گل و خرت و پرت های دیگه می فروشن چطور از سرما و گرسنگی میلرزن ..
حتماً میدونی اون خانومی که همیشه چادرشو روی صورتش میکشه و بساطشو
روبروی زیرگذر عابرپیاده پهن می کنه، دیشب که از کنارش رد میشدم داشت
آروم زیر چادرش گریه می کرد ... حتماً می دونی چندوقت پیش، همین نزدیکای
خونه ما، یه موتوری با چاقو به یک بچه مدرسه ای حمله کرده و کیفشو دزدیده ..
فکر میکنی توی کیف یه دانش آموزچقدر پول هست؟
* می دونم .. بدتر از این ها رو شنیدم ...
-- اما حس نکردید ... فقط شنیدید ... اتفاقاتی که اینجا زندگی آدم ها رو تهدید میکنه
برای شما در یک تیتر خبری میگنجه ...
اولش داغ میشی ... اعصابت بهم میریزه ... به سرت میزنه که بجنگی .. داد بزنی
تا فریاد اعتراضت، عرش رو به لرزه دربیاره ... اما همینکه میخوای بلند شی ...
میبینی زنجیر شدی به این زندگی لعنتی ... دهنت رو بستند تا صدات به هیچ جا نرسه ..
خانه از پای بست ویران است ... بعدش آروم آروم بی حس میشی ... کرخت و لمس ..
* بچه های دانشگاه ...
-- بها شو هنوز دارن پس میدن ...
* موندن اونجا فایده ای نداره ... باید بیاین اینجا ... خیلی کارا میشه کرد .. شما توی
یه محیط بسته اید .. اینجا که بیاید تازه میفهمین چه خبره!
-- ما متعلق به این خاکیم ... اینجا سرزمینمونه ... ولش کنیم بریم؟! .. که باقیموندش
رو هم به تاراج ببرن ؟! ...
* موندن شما اونجا دردی رو دوا نمی کنه ...
-- رفتنمون چطور؟ ... اوضاع رو بهتر می کنه؟ ...
* اینجا می تونی مثل یک انسان آزاد رشد کنی .. و بعد آگاهانه از سرزمین ات حمایت کنی ..
-- اونایی که رفتن الان این کارو می کنن؟ ...
* آره ... قطعاً ... اونایی که با انگیزه ی رهایی وطنشون اومدن اینجا، دارن واقعاً تلاش می کنن
-- اما اوضاع روز به روز بدتر شده ... فقر، فساد، بی کاری، اعتیاد .. رنجی که می بریم
توی اون گزارشاتی که شما می خونید نمی گنجه ... رفتنتون کمکی به این مردم نکرد ..
* داری اشتباه می کنی ... اونجا که حتی نمی تونی از عقیده و هدفت بی واهمه حرف بزنی
چکار میشه کرد؟ ... فقط میتونی غصه بخوری و از این همه درد ، کرخت بشی ...
همین الانش هم صدات پُر از ناامیدیه!
-- ....
* فکر کن و عاقلانه تصمیم بگیر ...تا مسیر درست رو انتخاب کنی
-- ولی حتماً میشه کاری کرد ... میتونیم لااقل به اندازه ی اون کرم شب تاب
این تاریکی رو روشن کنیم ... میشه مردم رو آگاه کرد ...
* چطوری میتونی به اونی که حتی نمیتونه نیازهای اولیه خانوادش رو تامین کنه
از آزادی بگی ... از کلماتی بگی که برای مردم کوچه و بازار، غریب و ناشناخته ست..
اگه بیای از اینجا به جامعه مون نگاه کنی می بینی اون تاریکی که ازش حرف می زنی
خیلی بزرگتر از اون چیزیه که فکرشو می کنی ... اگه به قول تو هزار تا کرم شب تاب هم
قربونی بشن نمی تونن دیگران رو از اون ظلمت نجات بدن ... یادت بیاد از دوستانمون که
سرسختی کردن تا حرفشون رو بزنن ... ونتیجه ش چی شد؟ ... حالا کجان؟ ... اصلاً کی
یادش میاد اونا چی گفتن و چیکار کردن؟ ...
-- .....
* اونجا نمیشه ... باور کن!
-- ....
* الو؟ ... الو؟ ... صدات نمیاد ... الو؟ ...


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تلفن زنگ می زند ....
آن سوی خط ، کسی دلش تنگ می شود ...
و این سو ....

کلاس درس


کلاسِ درس
که سالهاست
تمام شده ...
من
اما
هنوز
پشتِ در
ایستاده ام

و صندلی هایِ خالیِ کلاس را
می شمارم ....

حرف های استاد،
بغض کرده اند
روی تخته سیاه!



پ.ن: رفته بودم دانشگاه .... دانشگاهی که دیگه نه ما رو میشناسه و نه خاطراتمون رو
به یاد داره ...( و این دو چه غریبانه با هم اتفاق افتاده اند) ...
بچه هایی که موقع رفتنمون تازه وارد دانشگاه شده بودن حالا اینقدر بزرگ شدن که
دانشگاه چندتاشونو بی دلیل اخراج کرده ..(میگم بی دلیل، چون به گفته ی
برخی مسئولان مملکتی "ما چیزی به عنوان جرمِ سیاسی نداریم!!!" )
حسرتی نیست برای اون روزهای خوبی که گذشت ...برای بچه های باصفای دانشکده
که هر کدومشون به راهی رفتن ... فقط ..... بعد از ۲سال، هنوز به ندیدنشون
عادت نکردم!

بازی


یکی از دوستان خوبم،مدتی قبل منو به یه بازی دعوت کرده بود... اینکه
۱۰ مورد که دوست دارم و ۱۰ مورد که دوست ندارم رو بنویسم ... البته
خیلی سخته آدم از میونه اینهمه فقط ۱۰تاشو انتخاب کنه!

اول، ۱۰ تا چیزی که دوست دارم:

1. خدا ... خدایی که دور نیست ....خدایی که مبهم و غیرقابل درک
نیست ... همیشه کنارته ... لحظه به لحظه ... قدم به قدم ....
خدایی که خودت می شناسی ... نه خدایی که دیگران میخوان
بهت دیکته کنن! ... خدای من خیلی مهربونه ... به حضورش ایمان دارم ..
2. دف ام ... عاشقشم ... همیشه دوستش دارم ... حتی وقتی از بی وفایی من، گرد و غبار
روش میشینه .... با اون صدای خوبش، آدمو بی قرار می کنه!
3. اتاقم ... مهم نیست مرتبِ یا بهم ریخته ... مهم اینه که یک مأمن هست که می تونی از
همه ی شلوغی ها و نابسامانی های دنیا، به آرامشش پناه ببری ... حتی برای چند لحظه ...
4. صمد بهرنگی ... خیلی دوستش دارم .... درست مثل یک بچه ی کلاس اولی که معلمش رو
خیلی دوست داره و هیچوقت فراموشش نمی کنه ... تا آخر عمرش ... صمد، قبل از اینکه یه مبارز خلق
باشه، یه معلمه بی نظیره ...
5. آدمایی که هنوز می تونن بچگی کنند رو دوست دارم ... و همچنین کسانی که بچه ها رو خیلی
دوست دارن .... ( بچه ها که جای خود دارن ... اعتبار تمام پاکی و معصومیت دنیا هستن)
6. سرک کشیدن توی حوزه های فعالیتی جدید رو خیلی دوست دارم ... دلم می خواد از همه چیز
سر در بیارم .... بهش میگن از این شاخه به اون شاخه پریدن؟ ... نمی دونم ... شاید ... اما این برای من
لذتی داره که با هیچی قابل مقایسه نیست ...
7. نوشتن رو دوست دارم ... اما به شرطی که به اختیار خودم باشه ... آزادِ آزاد ... یعنی هروقت
دلم خواست، بنویسم ... هر وقت هوای نوشتن اومد سراغم ....
8. آدمایی که تهِ وجودشون خیلی احساساتی اند ولی ظاهرشون زیاد اینو نشون نمیده رو دوست دارم ...
خانوما که اکثراً احساساتی هستند .. اما آقایونی که این ویژگی رو دارند خیلی جالبن ...مخصوصاً وقتی
ناشیانه سعی می کنن احساسشونو پنهان کنن ...
9. کلاً با چیزایی که به آدم آرامش میدن خیلی موافقم ... موسیقی آروم ... طبیعت آروم ...شب شعر ...
یوگا ... یه کنسرت موسیقی دلنشین ....
10. کتاب .... حوزه مطالعاتیم خیلی گسترده و متنوعه... یه بار کتابدار کتابخونه ای که همیشه ازش
کتاب می گیرم با تعجب ازم پرسید : "شما رشته تون چیه؟ روانشناسی؟ مهندسی؟ حقوق؟ ادبیات؟ ...
شما شاعری؟ ...." وقتی گفتم رشته ام ریاضیه ، بیشتر تعجب کرد ..آخه تنها موردی که سراغش
نمی رفتم کتابای ریاضی بود!

حالا ۱۰ موردی که دوست ندارم:

1. دروغ و آدم دروغگو
2. آدم ریاکار ... کسی که هر روز رنگ عوض می کنه!
3. خیانت و پستی، نامردی
4. سیگار ..آدم سیگاری ... وای ... این یکی واقعاً تحمل سوزِِِ!
5. آدم معتاد ... دیگه بدتر!
6. نقض صریح حقوق زنان ( رجوع شود به قانون مدنی ج.ا.ا )
7. خرافات (مخصوصاً از نوع مذهبیش)
8. از آدمایی که کودک آزاری می کنن متنفرم!
9. رمان های عاشقانه امروزی بعضی از این خادم های حرم که گاهی اینقدر بهت گیر میدن
که اشکت در میاد! (امام رضا خودش جوابشونو میده ... طوری صاحب این حرم شدن که
انگار ارث باباشونه ... خجالت نمیکشن ... )

بوی مهر


لبخند تخته سیاه روی دیوار رنگ و رو رفته ی کلاس ... صدای ریزش گچ های ماسیده
بر روی تابلو ... و پچ پچه های آخر کلاس .... حکایت نگاه دلسوزانه ی آموزگار ... و لبخندش ..
و صدای خنده های ریز بچه ها که با ناله ی نیمکت های چوبی و کهنه ی کلاس
درهم می آمیخت ...
دوستی های صمیمانه ای که چه ساده و بی پیرایه آغاز می شدند ... گاهی تنها
با یک لبخند مهربانانه ... یا با بهانه ای از جنس کودکی ...
آی همکلاسی! نمی دانی چقدر "دوست داشتن" میان اینهمه تعبیر و استعاره
گم کرده ام ... کاش اینقدر کلمه نیاموخته بودیم ...
بی گمان
تمام راه را دویده ایم ....
و فاصله ها بزرگ شده اند ....
درست مثل ما ....
ما که حالا
آنقدر بزرگیم
که باید
برای دوستی هامان
پیِ دلیلی بگردیم ....


کجاست آن سال های خوب ...

حالا که از پنجره ی خاطرات نگاهشان می کنم انگار تصاویر مبهمی از تخیلِ یک نقاشِ
تازه کارند بر بومی از جنس مه!

چقدر دلم برایت تنگ شده! .... نمی دانی ....

انتظار


میانِ خستگیِ پلک هایم
کوچک و
کوچکتر
می شوی!

نمی دانم
کدامیک
واقعی ترند
در رخوتِ
این روزهای گنگ ...
نیستیِ من؟ ...
هستیِ تو؟ ....
یا
انتظاری که
در میانه ی راه
ناتمام می ماند؟!

افطار


بانگ اذان
که میانِ سادگیِ سفره ی افطارش
پیچید،
روزه اش را
باز کرد
با بغضی که
تمامِ روز
لابلای نفس هایش
بی تابی می کرد ...

صبر


ما که گفته بودیم
تحمل مان زیاد است...
فراموش کرده اید
سالهاست
روی گرده ی ما
سوارید و
برای سرهایمان
نقشه می کشید!

قسم به آن دشنه و
پنبه های سپیدِ صلح آمیز،
که هنوز
از این همه درد
آخ نگفتیم!

�‹
گورکنِ پیر
زیر گوشِ مرده ها
زمزمه می کند:
صبور باشید...خدا با صابرین است!!!!

...


سپید،
سبک،
بی تعلّق،

مثل کاغذی که
از میانِ انگشتانِ باد
سُر می خورد،

تشنه ی واژه هایی که
قربانی سکوت
می شوند ....

دریغ از تو که
می ترسی
زمین گیرِ نانوشته هایم شوی

و هیچ ندانسته ای که
آسمان
جای آنان که
از اوج می هراسند
نیست!

....


نوشت،
نوشت،
نوشت ....
آنقدر نوشت
که قامتش
از این شوقِ ناشناخته
رفته رفته
آب شد ...

اولین های زندگی همیشه بخاطر می مانند!


"اولین" های زندگی همیشه بخاطر می مانند ....
این را بارها گفته بودم و تو بارها نشنیده بودی ... یادت هست؟
وجودم را دوباره تکان می دهی ... و من می لرزم ... و زمین می لرزد ...
و آسمان ...
آهای مردم! زلزله ... زلزله ... چرا اینقدر راحت و بی خیال، سرگرم زندگی
شده اید ؟! ... مگر نمی بینید که ....
تو اینجا چکار می کنی؟ ... آمده ای میانِ بازار دست فروشانی که تنهایی شان
را حراج کرده اند، سراغم را بگیری؟ ... آمده ای که باز بگویی "مواظب خودت باش!"...
مثل آن روزها ... آن "اولین" های بغض آلود ....
همیشه "اولین" ها بخاطر می مانند ... عادلانه نیست ... تحمل این توهمِ ...
به خدا بگو کمی فراموشی برایمان بفرستد ... آنقدر که بتوان با سردی اش
آتشِ گرمِ زیرِ این خاکستر را تا همیشه خاموش کرد ... به خدا بگو ....
دارم در این گرمای کشنده، ذوب می شوم ... انگار سلول هایم یکی یکی
تبخیر می شوند ... و دنیا میانِ مه ای غلیظ، دست و پا می زند ...
تو که شاید به خدا نزدیک تر از منی، به او بگو که ....
.
.
.
***
مادر پیاپی دستمال خیسِ روی پیشانیِ دخترک را عوض می کرد ... داغ بود ..
داغِِ داغ ...
انگار کسی در وجودِ نحیفش آتشی روشن کرده بود ...

...


دو قدم مانده به صبح ....

کفش های کهنه ام
تعبیرِ سالیانِ
این فاصله ی اندک اند!

برای ع. زادمهر


ـــ آنقدر
دلتنگی هامان بزرگ شده
که دیگر
حتی در پاورقیِ روزنامه ها هم
نمی گنجیم ...
و کسی تمامِ سهمِ ما از واژه ها را
می دزد و
آن را به خبری داغِ داغ می فروشد...

ـــ آقا بنویس
همه اش تقصیرِ این دلتنگیِ غریب
بود،
و آن پنجره ی نیمه باز
که بوی آسمان می داد ....
آخر تو نمی دانی
وسوسه ی پاییز
در ذهنِ ملتهبِ شهریور
چقدر آدم را .....

ـــ روزنامه ی صبح
روزنامه ی عصر
و لبخند های دروغی که
ماسیده اند
روی صفحه ی اول ...
و آدم های کوچکی که
تنها
به اندازه ی عکس های
صفحه ی اولِ روزنامه
بزرگ اند ....

خبرش
در کوچکترین تیتر
اتفاق می افتد :
" فردی
خودش را
از ارتفاع تنهایی اش
به اعماق نیستی
پرت کرد! "

ـــ آقا ببخشید
مثل اینکه اشتباهی رخ داده،
پیامِ تبریکِ تولد را
در صفحه ی تسلیت ها
چاپ کرده اید!

شبیه، مشابه را جذب می کند


شبیه، مشابه را جذب می کند.
تنها همان که هستی باقی بمان،
آرام و شفاف و درخشان.
اگر خود به خود، همانگونه که هستیم بدرخشیم و
از خودمان هر دقیقه بپرسیم که واقعاً چکار می خواهیم بکنیم
و زمانی که پاسخ درونی، مثبت است آن کار را انجام دهیم
بطور خود به خود این موضوع، آن کسانی را که در این مطلب
که "ما کی هستیم" ، چیزی برای یادگیری ندارند دور کرده
و آن هایی را که یاد می گیرند جذب خواهیم کرد و همینطور
کسانی را که مایلند از آنان بیاموزیم.

"برگرفته از کتاب پندارـ نوشته ریچارد باخ"

فرد


میان آن همه مفاهیمِ پیچیده ریاضی
تنها
حکایت اعدادِ فرد را
خوب آموخته بود....

فرد،
آن یک نفر است که
وقتی زوج ها با هم می روند
او باید یک تنه
جورِ تنهایی اش را بکشد!

و دو شعر از حسین پناهی


من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آیینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار
من!
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم!

***
برای اعتراف به کلیسا می روم
رو در روی علف های روییده
بر دیوار کهنه می ایستم
و همه گناهان خود را یکجا اعتراف می کنم
بخشیده خواهم شد به یقین
علف ها بی واسطه با خدا سخن می گویند!

ریحانه


یکهو مقابلت قرار می گیرد و معصومیت نگاهش را توی صورتت می پاشد ... توی چشم هایت
نگاه می کند و لبخند می زند ... و تو تازه یادت می افتد که چقدر دلت هوسِ تبسمی از جنسِ
مهربانی کرده بود ... و حالا این حسِ گرمابخش، روی لب های کوچکِ او نقش بسته ...
سلام می کند ... و تو با خودت فکر می کنی که چقدر این "سلام" با آن سلام های خسته و
بی روحی که هر روز تکرار می شوند فرق دارد ...

--- "سلام عزیزِ من! "

می خندد ... انگار که واژه هایم قلقلکش داده اند ... موهایش را از توی صورتش کنار
می زند و لبخند کودکانه ی چشم هایش فضا را سرشار می کند از زندگی!
اسمش را می پرسم .... آرام کلمه ای را زمزمه می کند ... سرم را نزدیک تر می برم و
دوباره می پرسم .... حروف پررنگ تر می شوند .... "ریحانه" ...

--- " چه اسم خوشبویی! "

باز می خندد ... و اینبار کمی بلندتر از قبل ... از خودم می پرسم که آیا او هم رنگ و عطر نام ها
را حس می کند؟ ...

--- " نمی خوای اسم منو بدونی؟ "

آرزو می کنم که ای کاش حتی برای چند لحظه هم شده خود را به اسمم بیاویزم و در آرامش
دنیای دوست داشتنی اش غوطه ور شوم ... سرش را به علامت رضایت تکان می دهد ...

--- "اسمم آزاده ست."

--- "می دونی آزاده یعنی چی؟ "

با تعجب سرش را تکان می دهد ... خودم هم نمی دانم چرا این سوال را می پرسم...

--- " آزاده یعنی رها ... یعنی آزاد از همه ی قید وبندهای بی خود "

و انگار کسی یکباره تمام سنگینی این نام را روی دوشم می گذارد ...

" آزاده یعنی رها ... یعنی آزاد از همه ی قید و بندهای بی خود "

آه! چه کنایه دردناکی ست این واژه ... برای کسی که گم شده در ازدحامِ لحظه ها ...
کسی که خودش را جا گذاشته میان خاطرات .... و دارد بی"خود" پرسه می زند در
پیچ و خمِ قید و بند های ....
و آیا او می فهمد این همه آشوبِ دنیا را ؟....
به صورتم زل زده ... با همان لبخندِ صورتی مهربان ...
" و چقدر خوبی توی نگاهت هست، ریحانه! "

مادرش صدایش می کند ...
و تصویر دختربچه ی کوچکی توی قاب رنگ و رو رفته ی خیابان
می دود....

اسطوره


اسطوره نباش!
اینجا
پُر از اسطوره های بی سر است
جنازه های باد کرده،
خاطراتِ گندیده ای که تنها
وسواسِ یک ذهنِ آشفته
آن ها را نگه داشته!

اسطوره نباش!
قهرمانانِ تخیل،
همه در موزه های فرسوده ی زمان
پوسیده اند.

نگاهت را
به همین لحظه های ساده
بسپار!
همین لحظه ها که
در انتظارِ طلوع ات
بی قرارند...

چیزهای ساده و کوچک


همین چیزهای ساده و کوچک است
بدون پیرایه و دوستانه
مثل "بگذار کمکت کنم"
که گذرگاه ما را روشن می کند
و همین چیزهای لطیفه مانند، شادمانه است
"موضوع را خیلی جدی نگیر"
یا مثل "تو هم بخند، بانمک است"
همین هاست که زندگی را دل چسب تر می کند
چرا که همه ی آن چیزهای بی شمار و مشهور
آن ها که شگفت انگیزند و به اوج معیارها
مثل "نظیر ندارد"
که همه روزنامه ها نقل می کنند،
شبیه این چیزهای کوچک انسانی نیستند
که هر روز در زندگی پیش می آید
مثل "فقط به خاطر اینکه دوستت دارم"
که دلمان را تازه می کند
پس زنده باد همه ی چیزهای ساده
همه ی چیزهای "مشغله ی روزانه"
مثل "بخند و با مشکلات روبرو شو"
خداوند همه اینها را میسر کند
چیزهایی مثل "ایثار کردن و از یاد بردن"
یا که "ببین چقدر دوستت دارم"
یا کلام صمیمانه ی "من در کنار تو هستم"
اینها که به زندگی ارزش جنگیدن می دهند.

"از یک نویسنده گمنام- ترجمه:مهدی مقصودی"

روز مبادا


وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما
چونانكه بايدند
نه بايدها ....
مثل هميشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض مي خورم
عمري ست
لبخندهاي لاغر خود را
در دل ذخيره مي كنم :
باشد براي روز مبادا !
اما
در صفحه هاي تقويم
روزي بنام روز مبادا نيست

آن روز هرچه باشد
روزي شبيه ديروز
روزي شبيه فردا
روزي درست مثل همين روزهاي ماست

اما كسي چه مي داند
شايد
امروز نيز روز مبادا
باشد!




وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما چونانكه بايدند
نه بايدهاي ما
......

هر روز بي تو
روز مباداست !


"قيصر امين پور"

به مناسبت سالروزٍ 18 تیر


وقت آن نیست که پا پس بکشیم/ منت میوه ی نارس بکشیم
برویم دشت کمی جنگ کنیم/ برویم لاشه ی کرکس بکشیم
خون بریزیم، کمی سرخ شویم/ برویم غسل کنیم مس بکشیم

ساکت و ساده و غمگین شده ایم /عقده ی زائد و چرکین شده ایم
آنچنان وارث این دین شده اند/ که همه کافر و بی دین شده ایم
آنقدر دزد در این قافله هست/ که به هر قافله بدبین شده ایم

مرد را کشت کمربندِ شما/ خنده ها مُرد به لبخندِ شما
بستن جاده در اصل هنوز/ اعتباری ست به پیوندِ شما
کوچه ها دفترِ انسانیتند نه گذرنامه ی پسوندِ شما
دست ها با کنه ها مرتبطند/ تا بچسبند به فرزندِ شما

دزدها یکشبه وارسته شدند/ یکشبه عالم و وارسته شدند
قلب ها گور شدند کنده شدند/ عشق ها بیل شدند دسته شدند
پشت این پنجره ها عشقی هست/ حیف این پنجره ها بسته شدند

کوچه ها خالی از احساس شدند/ خالی از عطرِ گل یاس شدند
دست هاشان که دراز است/ ولی وارث حضرت عباس شدند
چشم هاشان به شرف رحم نکرد/ قاتل نطفه ی گیلاس شدند

اشتباهست که ما مشترکیم/ اشتباهست که نون و نمکیم
مردهامان، همه را دار زدند/ ما همه چشم به راهِ کمکیم
قاصدی نیست که ما را ببرد/ تا دمِ مرگ فقط قاصدکیم

مشکل اینست که عاشق شده ایم/ بعد با شبپره صادق شده ایم
بعد با آب، خدا، آینه ها /آخرش باز منافق شده ایم
باز با دست، تبر، چلچله ها/ باز با مرگ موافق شده ایم.

"مهدی باتجربه"


پ ن : این شعر را از میانِ خاطراتِ پرشورِ نشریاتِ دانشجویی پیدا کردم
آن روز ها که هنوز صدایی بود برای اعتراض و .....
یادش بخیر!

و این نیز بگذرد


عارفی را گفتند : جمله ای بگو که چون شادیم، غمگینمان سازد
و چون غمگینیم، شاد.
گفت:
"و این نیز بگذرد ..."

روزنه


بدتر از دستهای آلوده هم وجود دارد : دستهای شسته از همه چیز.
"ژان پل سارتر"

از تکامل نهراسید.هرگز به آن نخواهید رسید.
"سالوادور دالی"

باوفاترین جفت های عالم، کفش های آدمیانند.
"حسین پناهی"

هیچ عشقی با سکوت زنده نمی ماند.
"میلان کوندرا"

اگر هنوز زنده ای، برای آن است که به آنجا که باید نرسیده ای.
"پائولوکوئلیو"

از آن نترس که زندگیت پایان پذیرد، از آن بترس که هرگز آغاز نشود.
"گریس هانس"

به یکدیگر عشق بورزید اما عشق را به بند نکشانید،
بگذارید میانِ با هم بودنتان فضایی و فاصله ای باشد.
با یکدیگر بخوانید، شاد باشید اما بگذارید هر یک از
شما تنها باشد. در کنارِ هم بمانید اما نه چسبیده به هم!
"جبران خلیل جبران

...


نگو که خواب دیده ام آمدنت را
نگو که دست های بیداری
تو را از لحظه های دلخوشی ام
خط می زند ...
دنیا
انگار
لبه ی پرتگاهِ نیستی اش
تلو تلو می خورد ...
و من
چقدر
خسته ام ...

قطار


قطار می رود
تو می روی
تمامِ ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که سال های سال
در انتظارِ تو
کنارِ این قطارِ رفته، ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاهِ رفته
تکیه داده ام ...

"قیصر امین پور"

مادر خوبم، روزت مبارک!


یادم می ماند
که وجودِ تو
اواین مأوایِ گرمِ
زندگی ام بود.

یادم می ماند
که اولین درسِ عشق را
از تو آموختم.

یادم می ماند
که لحظاتِ زندگی ات را
به قدم های لرزانِ من سپردی
تا دنیایی بزرگتر را
تجربه کنم.

یادم می ماند
که از تمامِ کابوس های ترسناکِ شب
به تو پناه می آوردم.

یادم می ماند
وقتی نبودی
چشم هایم را می بستم
تا تنهایی ام را فراموش کنم ...

یادم می ماند
آن روزها
که تو
جا ماندی
در شتابِ سال های طغیانِ جوانی ام!

یادم می ماند
فاصله ای بزرگ
بین ما دهان باز کرد ..
و چه بهانه ی تلخی ست
این شکافِ ناگهانِ نسل ها!

یادم می ماند
کابوس های هولناکی
که هر شب تکرار شدند
و من بی تو
چقدر لرزیدم!

و یادم می ماند
هر بار که به چشم هایت
نگاه می کنم
کسی درونم فریاد می کند:
" مرا ببین مادر!
من هنوز
به اندازه ی آغوشِ تو
کودکم! "
باور نمی کنی
و اتهامِ "بزرگ شدن"
حضورِ تو را
از دنیای کوچکِ من
دریغ می کند ....

دلم می خواهد
چشم هایم را ببندم!

برای ع. نامدار


چقدر بیزارم از
دنیایی که
در نگاهِ تو
تار است!

صمد بهرنگی


بعضی آدم ها آنقدر برای دنیا باارزش اند که حتی بعد از گذشتِ سالیان، یادآوری
حضورشان آرامش بخش است ... انگار مثالِ نقضی اند برای حجمِ زندگی هایِ
فرورفته در بیهودگی!
کسانی که لحظه لحظه ی زندگی شان در تاریخِ شرافتِ انسانی می درخشد ...
باید تکرارشان کنیم ... مثلِ مشق های جریمه ی مدرسه ... آنقدر بنویسیم تا یادمان
بماند که " مرزهای انسان بودن تا کجاها می تواند امتداد یابد! "
و امروز، دوم تیرماه است ... ۶۹ سال پیش در چنین روزی یکی از آن کم نظیرترین
فرزندانِ ایران زمین پا به عرصه وجود گذاشت ...
صمد بهرنگی ... اسطوره ی آن ماهی سیاهِ کوچولو که از تنگنایِ حقیرانه ی برکه
گریخت و به دریا پیوست ...

" چطور می شود فراموشت کنیم، تو ما را از خوابِ خرگوشی بیدار کردی، به ما
چیزهایی یاد دادی که پیش از این حتی فکرش را هم نکرده بودیم ...."
از کتاب ماهی سیاه کوچولو

نمی دانم از صمد بهرنگی چقدر باید حرف زد تا حق مطلب ادا شود .... چندسالی پا به پای
قلمش و کنارِ روایتِ آنها که از او نوشتند، میان حجمِ کتاب های قدیمی، دنبالش گشتم ...
اما زندگی صمد، گفتنی نیست ... باید پشتِ سرش راه بیفتی و صدایش را بشنوی ...
وقتی از میان راهِ ده کوره های آذربایجان با کیفی پر از کتاب عبور می کند ... و شوقِ
بچه ها که هنوز نرسیده، دوره اش می کنند : "صمد عمی جان! کتابِ تازه چه داری؟ "
باید سراغش را از بچه های ممقان و آخیر جان و آذرشهر و .... بگیری.
گوش کن! او دارد با بچه ها حرف می زند ... از الدوز و رنج هایش ... از اعدامِ ننه کلاغه
به جرمِ دزدی بخاطرِ گرسنگی بچه هایش ... از بغض سنگینِ پسرکِ لبوفروش ....
از ۲۴ ساعت در خواب و بیداریِ "لطیف" ... و از درخشش آن کرم شب تابِ کوچک
در تاریکی خفقان آورِ جنگل!

" کرم شب تاب گفت: رفیق خرگوش من همیشه می کوشم مجلسِ تاریکِ دیگران
را روشن کنم. اگرچه بعضی از جانوران مسخره ام می کنند و می گویند: " با یک گل
بهار نمی شود. تو بیهوده می کوشی با نورِ ناچیزت جنگلِ تاریک را روشن کنی."
خرگوش گفت: این حرف ها مالِ قدیمی هاست. ما هم می گوییم:
" هر نوری هرچقدر هم ناچیز باشد بالاخره روشنایی است. "
از کتاب عروسک سخنگو

و تو چه می دانی که صمد یعنی چه؟
چند تا کتابِ قصه کودکان و چند مقاله و کتابِ دیگر از او می بینی و فکر می کنی که تنها
نویسنده ای ست از آن جمعِ بزرگِ اهل قلم ... اما حکایتِ او بیش از این هاست ...
نویسنده است، اما نه از آن دسته که کتاب هایشان انعکاسِ پرسه زدن های خیالات و
تصوراتِ ذهن است ... او تک تکِ کلماتش را از دست های پینه بسته ی مردمی می ستاند
که رنج هایشان را با تمام وجودش حس کرده ... دردها، غصه ها و شادی هایی که می نگارد
از جنسِ آدم های روزگارند ... صادق و بی ریا ... خودش در جایی می گوید:
" باید سرما را خوب حس کنی تا آنجا که استخوان هایت بسوزد و آنوقت داد از سرما بزنی..."
او معلم است ... شاید این شایسته ترین تعبیر باشد ... او معلم است ... نه از آن ها که
برای چندرغاز حقوق تن به مصلحت بدهد ... از آن هاست که فریادِ اعتراضش اداره فرهنگ
را می لرزاند...بارها و بارها حقوقش را قطع می کنند ... اما صدایش را، نه، هرگز نمی توانند ...
او معلم است ... شاگردانش از او درسِ صلابت و مردانگی می آموزند ... و عشق را ... آن همه
عشقی که صمد به مردمش ایثار می کند ...
و تو چه می دانی که صمد یعنی چه؟.... چگونه می توان عظمتِ روحِ انسانیِ او را در
بضاعتِ ناچیزِ کلمات گنجاند؟ ....

و بی گمان،

" یازده هزار و نهصد ونودو نه ماهی شب بخیر گفتند و رفتند خوابیدند. مادربزرگ هم
خوابش برد.اما ماهی سرخ کوچولویی هرچه کرد خوابش نبرد. شب تا صبح همه اش
به فکر دریا بود ... "
از کتاب ماهی سیاه کوچولو

سکوت


سکوتِ آب
می تواند خشکی باشد و فریاد عطش!
سکوتِ گندم
می تواند گرسنگی باشد و غریو پیروزمندانه ی قحط!
همچنان که سکوتِ آفتاب، ظلمات است
اما سکوت آدمی، فقدانِ جهان و خداست
غریو را تصور کن!

"احمد شاملو"

به مناسبت سالروز شهادت دکتر شریعتی


... و این است آن امانت که خدا بر زمین و آسمان و کوه ها عرضه کرد
همه از برداشتنش سر باز زدند و تنها انسان برگرفت!
انسان، این عاصی بر خداوند،
که با دستی در دست شیطان: عقل،
و دستی دیگر در دست حوا: عشق،
و کوله بار ِ سنگین "امانت" بر دوش
از بهشتِ بیدردی و برخورداری هبوط کرد
تنها، و در این جهان، غریب!
"عاصی" اما همواره در دغدغه ی "بازگشت"،
اکنون آموخته است که چگونه از "عبادت به "نجات" راه یابد،
و با "تسلیم" در "جبر دلخواه"
ـــ پس از آنکه با عصیان از "جبر کور" رها شد ـــ
از "رنج رهایی بی امید" ش
رها شود.
او ــ که از خدا گریخت ــ
پس از آنکه در کوره های رنج زمین
ـــ آگاهی تنهایی و انتخاب ـــ
امتحان دید و ناب شد،
اکنون راه بازگشت را به سوی خدا،
ـــ دوست بزرگش که در انتظار اوست ـــ
می داند ....
راهی که از
بسوی او، "شدن" وی
می گذرد ....!

***
خدایا! در برابر آنچه انسان ماندن را به تباهی می کشد
مرا با "نداشتن" و "نخواستن"
رویین تن کن!
همه بدبختی های انسان بابت همین دو چیز است:
چون
"داشتن"، انسان را محافظه کار و ترسو می کند
و "خواستن"، انسان را بزدل و چاپلوس!

***
مسموم شد هوای بهشت از این سر به زیرها
ما بچه های سر به هوای جهنمیم!

"دکتر علی شریعتی"

چند شعر از مجتبی معظمی


۱.
یادم باشد
حرفی نزنم که به کسی بربخورد.
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد.
راهی نروم که بی راه باشد.
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را.
یادم باشد که روز و روزگار خوش است
همه چیز رو به راه و بر وفق مراد است و خوب!
تنها! ... تنها دل ما، دل نیست.
آره!

۲.
ساده بگویم، نگاه زاده ی علاقه است.
اگر دو چشم روشن عشق به تو نگاه کند
دیگر تو از آن خود نیستی.

زمان می گذرد و زمانه نیز هم.
کودک می شوی.
جوان هستی و جوانی نمی کنی.
می گذری. پیر می شوی. می مانی.
باز هم مثل همیشه در پی گمشده ای هستی
که با تو هست و نیست!
باز در پی آن علاقه پنهان،
آن نگاه همیشه تازه هستی.
باز آن دو چشم روشن عشق را در غبار بی امان زمان
جستجو می کنی.
غافل از آنکه او دیگر تکه ای از تو شده،
سایه ای خوش بر دل تو.
....

۳.
مثل ستاره در سایه سار صبح،
پا به پای رفتن و نرفتن ...
مثل ابر که میل بارش دارد
مثل گل که تشنه عطرافشانی است
ما هم رها شدیم
که این خود اتفاق است.
آن لحظه سرزدن از خویش.

16 آذر


خسرو گلسرخی: روزی که خلق بداند، هر قطره خون ِ تو محراب می شود!

16 آذر 87
تاریخ، سراغ فرزندان ِ دلیرش را از تو می گیرد ....
آی سرزمین مادری! چرا راز سر به مهر ِ سینه ات را فاش نمی کنی؟
سرخی ِ پرچم ات که بوی خون می دهد... پس چرا از روزهای سیاه پوش ِ
این تقویم ِ نانوشته، نمی گویی؟ ... مگر نه اینکه فریادشان بخاطر تو بود و
بخاطر مردمانت که هر روز کمر خم می کنند زیر بار ظلم .... پس چرا
سکوت ِ دروغین ِ آن حفره های سرد را فریاد نمی کنی؟

□□
16 آذر است ...
یادمان باشد مثل هر سال، شمع ها را روشن کنیم به یاد آن سه آذر اهورایی..
نه ... به یاد آن همه آذر اهورایی، که حتی خوب نمی دانیم صدای شان در کدام
سمت ِ ناپیدای تاریکی ِ این دیار، خاموش شده ...
یادمان باشد او که امروز به بند کشیده شد، غریبه نیست ... او، همکلاسی ِ
دیروزمان است ... و گناه اش ... تنها، دفاع از شرافت انسانی ...
__ چه دردناک است وقتی از ترس ِ جانت، حتی هراس داری به چشم هایش
نگاه کنی و آسوده می پذیری که گناهکار است و مستحق این مجازات! ...
با تو اَم همکلاسی! با تو که رویت را برگردانده ای و بی تفاوت می گذری __
16 آذر است ...
و تاریخ ِ این مرز و بوم، سرگردان میان صفحات تقویم ِ همیشه سرخ ِ آزادگی،
به دنبال فرزندانش می گردد... آن ها که ستاره های روشن شب اند وقتی
مردمان خفته، صبح را از یاد برده اند ...
16 آذر است ...
بیا باور کنیم تا سحر، تنها به اندازه ی اراده و آگاهی ِ من و تو فاصله هست ...

□□
گیرم که می زنید، گیرم که می کُشید
با رویش ِ ناگزیر ِ جوانه، چه می کنید؟


پی نوشت۱: این بیت شعر، قسمتی از یک شعر کوتاهه که نمی دونم شاعرش
کیه ...اما فقط همین یه بیتش توی ذهنم مونده بود!

پی نوشت۲: به یاد همه ی اونهایی که در زندان های مخوف، قربانی ظلمت
شدند ... به یاد همه ی دانشجویان ِ دربند .. اونهایی که نخواستند
با قدرت و حاکمیت ِ جور و جهل، سازش کنند ... به یاد بچه هایی که
از دانشگاه اخراج شدند تا باورمان شود اینجا خفقان، بیداد می کند ..
به یاد اونهایی که تبعید شدند ... به یاد اونهایی که ستاره دار شدند و
از ادامه تحصیل بازماندند ... به یاد اونهایی که قلم هاشان شکسته
شد و نشریاتی که توقیف شدند ... به یاد اونهایی که وقتی نتونستند
به هیچ طریقی جلوشونو بگیرن، بهشون تهمت ِ بی دین و ضداخلاق
زدند تا جهل ِ مردمی ساده اندیش، برابر قدم هاشان قد علم کند ..
به یاد همه ی دانشجویان مبارز ایران زمین ...
و به امید آنها که راه دوستانشان را ادامه می دهند تا رسیدن به
سحرگاه ِ آزادی ... و به امید سنگرهای روشن ِ دانشگاه ....
دانشجو، روزت مبارک!

پی نوشت۳: با خبر شدیم محسن صنعتی پور و نوید صابری، دو فعالِ سیاسی-نشریاتی ِ
دانشگاه فردوسی مشهد، به دادگاه انقلاب احظار شدند!

مائده های زمینی آندره ژید


ناتانائیل! آرزو مکن که خدا را در جایی جز همه جا بیابی.
هر مخلوقی نشانه ای از خداست و هیچ مخلوقی او را هویدا
نمی کند. هماندم که مخلوقی نظر ما را به خود منحصر می کند
ما را از خدا برمی گرداند.

... تردید بر سر دوراهی ها، تمامی عمر ما را به سرگشتگی دچار ساخته.
چه بگویمت؟ چون بیندیشی، هر انتخابی هولناک است و نیز
حریتی که انسان را به هیچ وظیفه ای راهبری نکندــ این راه را
باید در سرزمینی انتخاب کرد که از هیچ سو شناخته نیست و
در آن هرکس کشفی می کند.و نیک متذکر باش که همان کشف را
جز برای خویش نمی کند...

ای ناتانائیل، تمام دردسر تو از تنوع ثروت توست. تو حتی نمی دانی
که میان آنهمه کدام را برتر می دانی و نمی فهمی که ثروتِ
منحصر به فرد، حیات است.
کوتاهترین لحظه ی حیات، بس قوی تر از مرگ و نیستی است.
مرگ چیزی جز اجازه ای برای حیات دیگر نیست ـ تا همه چیز
مدام از سر گرفته شود..

ناتانائیل، هرگز گذشته را در آینده بازمجوی. از هر لحظه ای تازگیِ
شباهت ناپذیرِ آن را بگیر و شادی هایت را آماده مکن!
رویای فردا، شادی و سروری است ــ اما شادی فردا، سرورِ دیگری
است ــ و خوشبختانه هیچ چیز شبیه رویایی نیست که انسان
از شادی هایِ خود دیده باشد. زیرا هر چیز بر اثر اختلاف، ارزش دارد.

دوست ندارم به من بگویید: بیا که فلان شادی و سرور را برایت
آماده کرده ام. من فقط شادی های تصادفی را دوست دارم و
شادی هایی را که ندای من از صخره ها میجهاند ...

کسانی هستند که به لحظات خوشبختی چنان می نگرند که انگار
خدا داده است ــ و دیگران مثل اینکه چه کس دیگر آن را داده؟ ....

ناتانائیل، خدا را با خوشبختی ات مسنج!

"مائده های زمینی آندره ژید"
" ترجمه:ج.آل احمد و پ.داریوش"

پ.ن: این کتاب ساختار زبانی پیچیده ای داره. اما اگه بتونید با متنش
کنار بیاید، به مفاهیم کم نظیری می رسید.جالب اینجاست که
بدونید این کتاب بیش از ۱۰۰ سال پیش نوشته شده!

نادر ابراهیمی


مگذار که عشق به عادت دوست داشتن تبدیل شود!
مگذار که حتی آب دادن گل های باغچه به عادتِ آب دادن گل های باغچه
تبدیل شود!
عشق, عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ دیگری نیست.
پیوسته نو کردن خواستنی ست که -پیوسته- خواهانِ نو شدن است و
دیگرگون شدن!

من هرگز نمی گویم در هیچ لحظه ای از این سفر دشوار گرفتار ناامیدی
نباید شد. من می گویم به امید بازگردیم قبل از آنکه ناامیدی
نابودمان کند.

عاشق، شب را بخاطر شب بودنش دوست دارد نه بخاطر اینکه می توان
نادیده اش گرفت خویشتن را در محبس اتاقی محبوس کرد و به قتل عامِ
تصویر ها و اصواتِ موسیقیاییِ شبانه مشغول شد.
عاشق,صدای نسیم شبانه را عبادت می کند.

بگذار خالصانه قبول کنیم کوچکیم تا بتوانیم بزرگ شویم عوض شویم,
رشد کنیم و دیگری شویم.
بزرگ,جایی برای تغییر کردن ندارد. وقتی مظروف درست به اندازه ظرف بشود
دیگر چگونه تغییری در مظروف ممکن می شود جز ریختن بر زمین و تلف شدن؟

" یک عاشقانه آرام - نادر ابراهیمی"

و نادر ابراهیمی هم دیروز از میان ما رفت ... حالا دیگر باید میان خاطره کلمات
سراغش را بگیریم ... لابلای زمزمه های عاشقانه آرام ... کنار دلتنگی های
" بار دیگر شهری که دوست میداشتم" .... و توی تابلوی حکایت "نقاشی که
عاشق شد " ...
روحش شاد .

دوست


دوست موجود نازنینی ست
که داوودی هایش را برای تو می چیند
پیشکش می کند و اندیشه ی سودا ندارد
و غنچه هایی را که از دست می دهد
هیچ نمی بیند.
اما توشه ی دوستی را قدر می دارد
بهترین های خویش را به تو می دهد
و هم باز دوباره می کارد.


" النور لانگ "

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم


سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم

چو گلدان خالی، لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم

اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم

اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم

اگر دشنه دشمنان، گردنیم!
اگر خنجر دوستان، گرده ایم!

گواهی بخواهید، اینک گواه!
همین زخم هایی که نشمرده ایم!

دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم.

"قیصر امین پور"

بر او ببخشایید


بر او ببخشایید
بر او که گاهگاه
پیوند دردناک وجودش را
با آب های راکد
و حفره های خالی از یاد می برد
و ابلهانه می پندارد
که حق زیستن دارد

بر او ببخشایید
بر خ
شم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دوردست تحرک
در دیدگان کاغذیش آب می شود

بر او ببخشایید
بر او که در سراسر تابوتش
جریان سرخ ماه گذر دارد
و عطرهای منقلب شب
خواب هزارساله ی اندامش را
آشفته می کنند

بر او ببخشایید
بر او که از درون متلاشی ست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می سوزد
و گیسوان بیهوده اش
نومیدوار از نفوذ نفس های عشق می لرزد

ای ساکنان سرزمین ساده خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشایید
بر او ببخشایید
زیرا که مسحور است
زیرا که ریشه های هستی بارآور شما
در خاک های غربت او نقب می زنند
و قلب زودباور او را
با ضربه های موذی حسرت
در کنج سینه اش متورم می سازند.

"فروغ فرخزاد"


نمی دانم آن حس غریبی که روی آهنگ موزون این کلمات سنگینی می کند، از کجاست...
از رنج های ناگفته ی فروغ ....رنج مادری که دست های بیرحم تعصب، او را از کودکش جدا
می کند .... و رنج آن همه تهمت ناروا .... ولی نه....چیزی بیش از این هاست .... انگار پژواک
فریاد تمام زنان ستمدیده تاریخ است که در شعر او می پیچد ....

بهانه


به دنبال بهانه ی کوچکی بود برای گریختن ... سقف کوتاه باورهای کهنه، روی سرش
چکه می کرد ... و تمام آرزوهایش انگار نم کشیده بودند .... دیگر حتی از خودش هم
خسته شده بود ... از هرآنچه بر وجودش آویخته شده تا از او، چیزی بنام "من" بسازد...
از قالب های پیش ساخته ی یک انسان مطلوب که ابتکار زندگی را محدود می کند،بیزار
بود ... دلش می خواست "بودن" را نوعی دیگر معنا کند ... رها از همه آن "باید" ها که
زاییده ی قدرت تعصب اند در غیاب عقل و منطق ... محدودیت هایی که هیچ توجیه پذیرفته شده ای
ندارند در برابر همهمه و غوغای "چرا" ها ... و رفتار بعضی از آدم ها چقدر برایش عجیب
بود ... آنها که از رنج این حصارهای نامـرئي،لذت می برند ... و یا آن ها که روی خط ممتدی
که اجدادشان نیز پیموده اند، پیش می رفتند ... آن ها که قدم هایشان بی هیچ تخطی، آنچه باید
را می پیماید ..."باید"...
"باید" هایی که عادت می شوند ...عادت هایی که بر همه چیز و حتی بر احساساتت نیز
سایه می گستراند... دوست داشتن، دلتنگی، تعهد، احترام ... این کلمات به اندازه ی
ابعاد ظریف حروفشان کوچک می شوند، وقتی به آن ها عادت کنی ...
آنوقت دیگر جزئی از تو نخواهند بود، که اتفاق کوچکی می شوند از روزمرگی زندگی ات ...

و او به دنبال تعریف تازه تری بود ... چیزی بیش از این دغدغه های کوچک ...
دلش می خواست متفاوت باشد ... دلش می خواست وسعت زندگی
را با گام های خویش تجربه کند ... کفش هایش را در گوشه ی دنجی از زمان،
از پا درآورد تا لطافت سبز چمنزار و سختی سرد سنگریزه ها را به کمال دریابد ...
و رفت ...رفت که تا می تواند اسرار این راه پرفراز و نشیب را بکاود ... رفت که
از "هست" های بی هستی فاصله بگیرد و جذبه ی "شدن" هایش را در مسیر بیازماید ..
و کسی چه می داند که او .....

یک با یک برابر نیست


معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخرکلاسیها،
لواشک بین خود تقسیم می کردند
و آن یکی در گوشه ای دیگر "جوانان" را ورق میزد
برای اینکه بیخود های و هو میکرد و با آن شور بی پایان،
تساویهای جبری را نشان میداد
با خطی خوانا بر روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین نوشت: یک با یک برابر است.

از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید بپاخیزد ...
به آرامی سخن سر داد:
تساوی اشتباهی فاحش و محض است.
نگاه بچه ها ناگه به یک سو خیره گشت و
معلم مات برجا ماند
و او پرسید: اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
آیا باز یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهشی بود و سوالی سخت.
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود؟
اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
آنکه صورت نقره گون، چون قرص مه میداشت بالا بود
وان سیه چرده که مینالید پایین بود؟
اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
این تساوی زیر و رو میشد
حال میپرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خوران از کجا آماده میگردید؟
یا چه کس دیوار چین ها را بنا میکرد؟
یک اگر با یک برابر بود
بس که پشتش زیر بار فقر خم میشد؟
یا که زیر ضربت شلاق له میگشت؟
یک اگر با یک برابر بود
بس چه کس آزادگان را در قفس میکرد؟

معلم ناله آسا گفت:
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید:
یک با یک برابر نیست...


"خسرو گلسرخی"

پیله


از پيله كوچك و بسته ي "خود"

كه رها شوي

سلسله "من"هاي وجودت

منقرض مي شود

و تصور كن!

وسعت دنياي يك پروانه

چقدر فراتر از
نگاه حقيرانه ي كرم ابريشم است!

تولد


19 ارديبهشت ...

دوباره در دفتر زندگي ام تكرار مي شود
اين 19 ارديبهشت ...
راستي! اين چندمين بهاري ست
كه مهمان زمينم؟

روي برگه گذرنامه ام نوشته شده
ورود : 19 ارديبهشت 1363

با يك حساب سرانگشتي
شماره قدم هايم مي رسد به ...

در حجم رنگين خاطرات
اعداد، معلق ميمانند
و من نيز
فرو مي روم

اندك
اندك

در اين حس دلپذير!

ببين! كوچه هاي اقاقيا
هنوز
از عطر مهرباني ها
سرشار است

ببين! هنوز آنقدر زنده هستم
كه همراهاني از جنس بهار
تولدم را
تبريك مي گويند

و چه بهانه اي
زيباتر از اين
براي تولدي دوباره!


حكايت "چندسالگي" ها را
به دستان طمعكار زمان مي سپارم
مرا
سهم كوچكي از اين شادماني بزرگ
كفايت مي كند!

سلام بانو



سلام بانو
براي وداع
وقت زياد است
مي داني چند سلام است كه به هم نگفتيم؟

سفر بانو
آنجا به همه بگو
آنكه بال دارد
پاهايش را نبايد بست

امروز بانو
اگر ديروز بانو شوي
خاطره اي بيش نيستي

ماه بانو
باور كن هر هلال، بدري هم دارد
مي داني چند ماه است
ماه را نديده ام؟

نسيم بانو
طوفاني نشو
برگي بيش نيستم

آتش بانو
اينجا سرد است
بيا
تا با هم بلرزيم

شعر بانو
همه آنچه را كه نگفتي
در پي هم نوشتم
دفتر شعر مرا بخوان

"سينا به منش"

وقتی که دیگر نبود!

وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم
وقتی او تمام کرد
من شروع کردم
وقتی او تمام شد
من آغاز شدم
و چه سخت است
تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است
مثل تنها مردن!

"دکتر علی شریعتی"

دف


دف را بزن! بزن! كه دفيدن به زير ماه در اين نيمه شب،
شب دفماه ها
فرياد فاتحانه ي ارواحِ هايهاي و هلهله در تندري ست كه ميآيد
آري، بدف! تلالوِ فرياد در حوادث شيرين،

دفيدني ست كه
ميخواهد فرهاد
دف را بدف! كه تندرِ آينده از حقيقت آن دايره، دميده، دمان است
و نيز دمان تر باد!
دف در دفِ تنيده و، مه در مهِ رميده، خدا را بِدف! به دف روحِ
آسمان، به دف روحِ من بِدف!
شب، بعد از اين سكوت نخواهد ديد
من، بعد از اين شب توفاني
تا صد هزار سال نخواهم خفت
شب را بدف! دفيدنِ صدها هزار دف!
مهتاب را
با روح من بدف! دف خود را رها نكن، تو را به لذت اين لحظه
ميدهم قسم، دفِ خود را رها
نكن!


محبوب من!
اي آسمان!
زنمردِ روح!
راز ترنج!
خشخاش ــ چشم!
دفدفدفِ تنور تنم را بِدف!
اي كردِ روح!
كركوك را به صولت فرياد خود بكوب،
بر كوه قاف!

دفدفددف
دفدفددف
سيمرغ جان، بِدف! دفِ البرز را بدف! دفينه ي ارواحِ سنگ را بيدار كن!

البرز را بيدار كن!
دفدفددف
دفدفددفددف

ارواحِ سنگ گشته ي اجداد خواب را بيدار كن!
سيمرغ جان!
بيداد كن!
دفدفددف
دفدفددفددف
دفدفددفددفددفدف


"رضا براهنی"



این شعر را بخاطر دف دوست داشتنی خودم می گذارم که تمام تنبلی این هنرجوی سر به هوا
را با صدای خوبش به جور می کشد!

آنسوی در..


آرام آرام روي واژه هايت مي لغزد … انگار مي خواهد تمام حرف هايت را
با پاي پياده گز كند …سنگيني قدم هايش، پرنيان خلوتت را مي لرزاند ….
و آبي آسماني پنجره ات از هراس طوفان،رنگ مي بازد ….

كسي در را مي كوبد … نجوايي بيگانه، سكوت را تا سرحد فرياد به جنون كشيده …
و تو با تماميت وجودت پشت در ايستاده اي …مثل يك "نه" محكم و قاطع …

كسي در را مي كوبد … ميان تصاوير مبهم ذهنت، لبخند پيروزمندانه
" دروغ " را مي بيني آن هنگام كه حرمت خلوتي را درهم مي شكند …
و … از بغض خاطره اي اشك مي بارد … ميان اعتماد كودكانه ديروز و ترديدهاي
خاكستري امروزت چقدر حرف هاي نگفته هست! …. و كسي چه مي داند …

محكم به در تكيه داده اي … مي ترسي از سستي اين حصار كه گاهي
مرز ميان "تو" و "ديگري" را فراموش مي كند ... مي ترسي از سادگي كودكانه اي
كه هنوز مشت هايش را از پندار صميميت آدميان پر مي كند و در زلالي اين تصور ناب
به دنبال مهرباني هاي گمشده مي گردد …
و اين ديوارهاي بلند، تفسير خموشانه همه ترس هاي توست …

كسي در را مي كوبد …

و
آنسوي در

هيچكس
نيست !

استاد


" هيچ وقت به اين مساله فكر كرده ايد كه چرا نمودار زندگي ما آدم ها
در دستگاه مختصات دنيا، همه جا پيوسته است؟ ... در زندگي هريك از
ما، لحظاتي وجود داردكه انگار توقف كرده ايم... همان لحظاتي كه بسيار
غمگينيم، بسيار دلتنگيم و شايد بسيار بسيارتر نااميد! ... گاهي آنقدر در
غم و رنج فرو مي روي كه زمان از تو پيشي مي گيرد ... انگار لحظاتي از
فرصت "بودنت" را "نبوده اي" ... انگار در جاهايي از زندگي، بسيار كمرنگ بوده ...
آنقدر كه خودت هم به سختي آن را مي بيني ...
بي گمان پروردگار قادر مي توانست نمودار "بودن" مان را گسسته بيافريند...
مي شد انسان ها در لحظات خوب و پرتلاش زندگي شان، زنده باشند و در لحظات نااميدي و
غم موقتا بميرند ...اينطوري دنيا هميشه عرصه حضور آدم هاي شاد و اميدوار بود ... اما ...
اما اينگونه نيست ... نمودار زندگي ات در همه جا پيوسته است ... بودنت، همواره روي نمودار
امتداد مي يابد ...گاهي كمرنگ و گاهي درخشان ...
اما حضورت در تمام لحظات ضروري ست ...و اصلا تو با همين فراز و نشيب هاست كه
معنا پيدا مي كني .... "


اين ها حرف هاي استادمان بود ... درست نمي دانم چند سال پيش ... 2 سال يا شايد هم
3 سال قبل ... اما صحنه كلاس را به خاطر دارم ... نمودار پاي تابلو ...و استاد جواني كه با
روپوش سفيد جلوي آن ايستاده بود و نگاهش به ما بود ... استاد موفق و محبوبي كه هميشه
حرف هاي جالبي براي گفتن داشت ... و دانشجوياني كه هميشه به دنبال بهانه اي
براي شنيدنش بودند ... استاد همه جا حضور داشت ... در حوالي شعر...كنار روايت داستان
... پشت پنجره مرموز فلسفه ... و بيش از همه در ميان دنياي رياضيات ... اناليز رياضي ،
گراف، گسسته،توابع مختلط، رياضي عمومي،.... يادش بخير!

و حالا هروقت گرفتار رنج پريشاني ها و دغدغه هاي آزار دهنده مي شوم ... در آن لحظات
كمرنگ زندگي ، حرف هاي استاد را به ياد مي آورم ... و مهرباني پروردگاري كه هميشه
... دركنارمان هست... حتي در لحظات ....

درباره من

عکس من
آرام آرام خواهيد مرد اگر سفر نكنيد، اگر كتاب نخوانيد،اگر به صداهاي زندگي گوش فرا ندهيد، اگر آنچه مي كنيد را ارزيابي نكنيد، آرام آرام خواهيد مرد اگر بنده عادت هاي خود شويد، و هر روز بر همان مسيرهايي كه پيوسته مي رويد، برويد ... اگر مسير خود را عوض نكنيد، اگر لباس هايي به رنگ هاي مختلف نپوشيد و با كساني كه نمي شناسيد صحبت نكنيد امروز زندگي كردن را آغاز كنيد! امروز دل را به دريا بزنيد ! كاري انجام دهيد ! به خودتان اجازه ندهيد كه آرام آرام بميريد و فراموش نكنيد كه همواره بانشاط باشيد! "پابلو نرودا"