...


نگو که خواب دیده ام آمدنت را
نگو که دست های بیداری
تو را از لحظه های دلخوشی ام
خط می زند ...
دنیا
انگار
لبه ی پرتگاهِ نیستی اش
تلو تلو می خورد ...
و من
چقدر
خسته ام ...

قطار


قطار می رود
تو می روی
تمامِ ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که سال های سال
در انتظارِ تو
کنارِ این قطارِ رفته، ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاهِ رفته
تکیه داده ام ...

"قیصر امین پور"

مادر خوبم، روزت مبارک!


یادم می ماند
که وجودِ تو
اواین مأوایِ گرمِ
زندگی ام بود.

یادم می ماند
که اولین درسِ عشق را
از تو آموختم.

یادم می ماند
که لحظاتِ زندگی ات را
به قدم های لرزانِ من سپردی
تا دنیایی بزرگتر را
تجربه کنم.

یادم می ماند
که از تمامِ کابوس های ترسناکِ شب
به تو پناه می آوردم.

یادم می ماند
وقتی نبودی
چشم هایم را می بستم
تا تنهایی ام را فراموش کنم ...

یادم می ماند
آن روزها
که تو
جا ماندی
در شتابِ سال های طغیانِ جوانی ام!

یادم می ماند
فاصله ای بزرگ
بین ما دهان باز کرد ..
و چه بهانه ی تلخی ست
این شکافِ ناگهانِ نسل ها!

یادم می ماند
کابوس های هولناکی
که هر شب تکرار شدند
و من بی تو
چقدر لرزیدم!

و یادم می ماند
هر بار که به چشم هایت
نگاه می کنم
کسی درونم فریاد می کند:
" مرا ببین مادر!
من هنوز
به اندازه ی آغوشِ تو
کودکم! "
باور نمی کنی
و اتهامِ "بزرگ شدن"
حضورِ تو را
از دنیای کوچکِ من
دریغ می کند ....

دلم می خواهد
چشم هایم را ببندم!

برای ع. نامدار


چقدر بیزارم از
دنیایی که
در نگاهِ تو
تار است!

صمد بهرنگی


بعضی آدم ها آنقدر برای دنیا باارزش اند که حتی بعد از گذشتِ سالیان، یادآوری
حضورشان آرامش بخش است ... انگار مثالِ نقضی اند برای حجمِ زندگی هایِ
فرورفته در بیهودگی!
کسانی که لحظه لحظه ی زندگی شان در تاریخِ شرافتِ انسانی می درخشد ...
باید تکرارشان کنیم ... مثلِ مشق های جریمه ی مدرسه ... آنقدر بنویسیم تا یادمان
بماند که " مرزهای انسان بودن تا کجاها می تواند امتداد یابد! "
و امروز، دوم تیرماه است ... ۶۹ سال پیش در چنین روزی یکی از آن کم نظیرترین
فرزندانِ ایران زمین پا به عرصه وجود گذاشت ...
صمد بهرنگی ... اسطوره ی آن ماهی سیاهِ کوچولو که از تنگنایِ حقیرانه ی برکه
گریخت و به دریا پیوست ...

" چطور می شود فراموشت کنیم، تو ما را از خوابِ خرگوشی بیدار کردی، به ما
چیزهایی یاد دادی که پیش از این حتی فکرش را هم نکرده بودیم ...."
از کتاب ماهی سیاه کوچولو

نمی دانم از صمد بهرنگی چقدر باید حرف زد تا حق مطلب ادا شود .... چندسالی پا به پای
قلمش و کنارِ روایتِ آنها که از او نوشتند، میان حجمِ کتاب های قدیمی، دنبالش گشتم ...
اما زندگی صمد، گفتنی نیست ... باید پشتِ سرش راه بیفتی و صدایش را بشنوی ...
وقتی از میان راهِ ده کوره های آذربایجان با کیفی پر از کتاب عبور می کند ... و شوقِ
بچه ها که هنوز نرسیده، دوره اش می کنند : "صمد عمی جان! کتابِ تازه چه داری؟ "
باید سراغش را از بچه های ممقان و آخیر جان و آذرشهر و .... بگیری.
گوش کن! او دارد با بچه ها حرف می زند ... از الدوز و رنج هایش ... از اعدامِ ننه کلاغه
به جرمِ دزدی بخاطرِ گرسنگی بچه هایش ... از بغض سنگینِ پسرکِ لبوفروش ....
از ۲۴ ساعت در خواب و بیداریِ "لطیف" ... و از درخشش آن کرم شب تابِ کوچک
در تاریکی خفقان آورِ جنگل!

" کرم شب تاب گفت: رفیق خرگوش من همیشه می کوشم مجلسِ تاریکِ دیگران
را روشن کنم. اگرچه بعضی از جانوران مسخره ام می کنند و می گویند: " با یک گل
بهار نمی شود. تو بیهوده می کوشی با نورِ ناچیزت جنگلِ تاریک را روشن کنی."
خرگوش گفت: این حرف ها مالِ قدیمی هاست. ما هم می گوییم:
" هر نوری هرچقدر هم ناچیز باشد بالاخره روشنایی است. "
از کتاب عروسک سخنگو

و تو چه می دانی که صمد یعنی چه؟
چند تا کتابِ قصه کودکان و چند مقاله و کتابِ دیگر از او می بینی و فکر می کنی که تنها
نویسنده ای ست از آن جمعِ بزرگِ اهل قلم ... اما حکایتِ او بیش از این هاست ...
نویسنده است، اما نه از آن دسته که کتاب هایشان انعکاسِ پرسه زدن های خیالات و
تصوراتِ ذهن است ... او تک تکِ کلماتش را از دست های پینه بسته ی مردمی می ستاند
که رنج هایشان را با تمام وجودش حس کرده ... دردها، غصه ها و شادی هایی که می نگارد
از جنسِ آدم های روزگارند ... صادق و بی ریا ... خودش در جایی می گوید:
" باید سرما را خوب حس کنی تا آنجا که استخوان هایت بسوزد و آنوقت داد از سرما بزنی..."
او معلم است ... شاید این شایسته ترین تعبیر باشد ... او معلم است ... نه از آن ها که
برای چندرغاز حقوق تن به مصلحت بدهد ... از آن هاست که فریادِ اعتراضش اداره فرهنگ
را می لرزاند...بارها و بارها حقوقش را قطع می کنند ... اما صدایش را، نه، هرگز نمی توانند ...
او معلم است ... شاگردانش از او درسِ صلابت و مردانگی می آموزند ... و عشق را ... آن همه
عشقی که صمد به مردمش ایثار می کند ...
و تو چه می دانی که صمد یعنی چه؟.... چگونه می توان عظمتِ روحِ انسانیِ او را در
بضاعتِ ناچیزِ کلمات گنجاند؟ ....

و بی گمان،

" یازده هزار و نهصد ونودو نه ماهی شب بخیر گفتند و رفتند خوابیدند. مادربزرگ هم
خوابش برد.اما ماهی سرخ کوچولویی هرچه کرد خوابش نبرد. شب تا صبح همه اش
به فکر دریا بود ... "
از کتاب ماهی سیاه کوچولو

سکوت


سکوتِ آب
می تواند خشکی باشد و فریاد عطش!
سکوتِ گندم
می تواند گرسنگی باشد و غریو پیروزمندانه ی قحط!
همچنان که سکوتِ آفتاب، ظلمات است
اما سکوت آدمی، فقدانِ جهان و خداست
غریو را تصور کن!

"احمد شاملو"

به مناسبت سالروز شهادت دکتر شریعتی


... و این است آن امانت که خدا بر زمین و آسمان و کوه ها عرضه کرد
همه از برداشتنش سر باز زدند و تنها انسان برگرفت!
انسان، این عاصی بر خداوند،
که با دستی در دست شیطان: عقل،
و دستی دیگر در دست حوا: عشق،
و کوله بار ِ سنگین "امانت" بر دوش
از بهشتِ بیدردی و برخورداری هبوط کرد
تنها، و در این جهان، غریب!
"عاصی" اما همواره در دغدغه ی "بازگشت"،
اکنون آموخته است که چگونه از "عبادت به "نجات" راه یابد،
و با "تسلیم" در "جبر دلخواه"
ـــ پس از آنکه با عصیان از "جبر کور" رها شد ـــ
از "رنج رهایی بی امید" ش
رها شود.
او ــ که از خدا گریخت ــ
پس از آنکه در کوره های رنج زمین
ـــ آگاهی تنهایی و انتخاب ـــ
امتحان دید و ناب شد،
اکنون راه بازگشت را به سوی خدا،
ـــ دوست بزرگش که در انتظار اوست ـــ
می داند ....
راهی که از
بسوی او، "شدن" وی
می گذرد ....!

***
خدایا! در برابر آنچه انسان ماندن را به تباهی می کشد
مرا با "نداشتن" و "نخواستن"
رویین تن کن!
همه بدبختی های انسان بابت همین دو چیز است:
چون
"داشتن"، انسان را محافظه کار و ترسو می کند
و "خواستن"، انسان را بزدل و چاپلوس!

***
مسموم شد هوای بهشت از این سر به زیرها
ما بچه های سر به هوای جهنمیم!

"دکتر علی شریعتی"

چند شعر از مجتبی معظمی


۱.
یادم باشد
حرفی نزنم که به کسی بربخورد.
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد.
راهی نروم که بی راه باشد.
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را.
یادم باشد که روز و روزگار خوش است
همه چیز رو به راه و بر وفق مراد است و خوب!
تنها! ... تنها دل ما، دل نیست.
آره!

۲.
ساده بگویم، نگاه زاده ی علاقه است.
اگر دو چشم روشن عشق به تو نگاه کند
دیگر تو از آن خود نیستی.

زمان می گذرد و زمانه نیز هم.
کودک می شوی.
جوان هستی و جوانی نمی کنی.
می گذری. پیر می شوی. می مانی.
باز هم مثل همیشه در پی گمشده ای هستی
که با تو هست و نیست!
باز در پی آن علاقه پنهان،
آن نگاه همیشه تازه هستی.
باز آن دو چشم روشن عشق را در غبار بی امان زمان
جستجو می کنی.
غافل از آنکه او دیگر تکه ای از تو شده،
سایه ای خوش بر دل تو.
....

۳.
مثل ستاره در سایه سار صبح،
پا به پای رفتن و نرفتن ...
مثل ابر که میل بارش دارد
مثل گل که تشنه عطرافشانی است
ما هم رها شدیم
که این خود اتفاق است.
آن لحظه سرزدن از خویش.

16 آذر


خسرو گلسرخی: روزی که خلق بداند، هر قطره خون ِ تو محراب می شود!

16 آذر 87
تاریخ، سراغ فرزندان ِ دلیرش را از تو می گیرد ....
آی سرزمین مادری! چرا راز سر به مهر ِ سینه ات را فاش نمی کنی؟
سرخی ِ پرچم ات که بوی خون می دهد... پس چرا از روزهای سیاه پوش ِ
این تقویم ِ نانوشته، نمی گویی؟ ... مگر نه اینکه فریادشان بخاطر تو بود و
بخاطر مردمانت که هر روز کمر خم می کنند زیر بار ظلم .... پس چرا
سکوت ِ دروغین ِ آن حفره های سرد را فریاد نمی کنی؟

□□
16 آذر است ...
یادمان باشد مثل هر سال، شمع ها را روشن کنیم به یاد آن سه آذر اهورایی..
نه ... به یاد آن همه آذر اهورایی، که حتی خوب نمی دانیم صدای شان در کدام
سمت ِ ناپیدای تاریکی ِ این دیار، خاموش شده ...
یادمان باشد او که امروز به بند کشیده شد، غریبه نیست ... او، همکلاسی ِ
دیروزمان است ... و گناه اش ... تنها، دفاع از شرافت انسانی ...
__ چه دردناک است وقتی از ترس ِ جانت، حتی هراس داری به چشم هایش
نگاه کنی و آسوده می پذیری که گناهکار است و مستحق این مجازات! ...
با تو اَم همکلاسی! با تو که رویت را برگردانده ای و بی تفاوت می گذری __
16 آذر است ...
و تاریخ ِ این مرز و بوم، سرگردان میان صفحات تقویم ِ همیشه سرخ ِ آزادگی،
به دنبال فرزندانش می گردد... آن ها که ستاره های روشن شب اند وقتی
مردمان خفته، صبح را از یاد برده اند ...
16 آذر است ...
بیا باور کنیم تا سحر، تنها به اندازه ی اراده و آگاهی ِ من و تو فاصله هست ...

□□
گیرم که می زنید، گیرم که می کُشید
با رویش ِ ناگزیر ِ جوانه، چه می کنید؟


پی نوشت۱: این بیت شعر، قسمتی از یک شعر کوتاهه که نمی دونم شاعرش
کیه ...اما فقط همین یه بیتش توی ذهنم مونده بود!

پی نوشت۲: به یاد همه ی اونهایی که در زندان های مخوف، قربانی ظلمت
شدند ... به یاد همه ی دانشجویان ِ دربند .. اونهایی که نخواستند
با قدرت و حاکمیت ِ جور و جهل، سازش کنند ... به یاد بچه هایی که
از دانشگاه اخراج شدند تا باورمان شود اینجا خفقان، بیداد می کند ..
به یاد اونهایی که تبعید شدند ... به یاد اونهایی که ستاره دار شدند و
از ادامه تحصیل بازماندند ... به یاد اونهایی که قلم هاشان شکسته
شد و نشریاتی که توقیف شدند ... به یاد اونهایی که وقتی نتونستند
به هیچ طریقی جلوشونو بگیرن، بهشون تهمت ِ بی دین و ضداخلاق
زدند تا جهل ِ مردمی ساده اندیش، برابر قدم هاشان قد علم کند ..
به یاد همه ی دانشجویان مبارز ایران زمین ...
و به امید آنها که راه دوستانشان را ادامه می دهند تا رسیدن به
سحرگاه ِ آزادی ... و به امید سنگرهای روشن ِ دانشگاه ....
دانشجو، روزت مبارک!

پی نوشت۳: با خبر شدیم محسن صنعتی پور و نوید صابری، دو فعالِ سیاسی-نشریاتی ِ
دانشگاه فردوسی مشهد، به دادگاه انقلاب احظار شدند!

مائده های زمینی آندره ژید


ناتانائیل! آرزو مکن که خدا را در جایی جز همه جا بیابی.
هر مخلوقی نشانه ای از خداست و هیچ مخلوقی او را هویدا
نمی کند. هماندم که مخلوقی نظر ما را به خود منحصر می کند
ما را از خدا برمی گرداند.

... تردید بر سر دوراهی ها، تمامی عمر ما را به سرگشتگی دچار ساخته.
چه بگویمت؟ چون بیندیشی، هر انتخابی هولناک است و نیز
حریتی که انسان را به هیچ وظیفه ای راهبری نکندــ این راه را
باید در سرزمینی انتخاب کرد که از هیچ سو شناخته نیست و
در آن هرکس کشفی می کند.و نیک متذکر باش که همان کشف را
جز برای خویش نمی کند...

ای ناتانائیل، تمام دردسر تو از تنوع ثروت توست. تو حتی نمی دانی
که میان آنهمه کدام را برتر می دانی و نمی فهمی که ثروتِ
منحصر به فرد، حیات است.
کوتاهترین لحظه ی حیات، بس قوی تر از مرگ و نیستی است.
مرگ چیزی جز اجازه ای برای حیات دیگر نیست ـ تا همه چیز
مدام از سر گرفته شود..

ناتانائیل، هرگز گذشته را در آینده بازمجوی. از هر لحظه ای تازگیِ
شباهت ناپذیرِ آن را بگیر و شادی هایت را آماده مکن!
رویای فردا، شادی و سروری است ــ اما شادی فردا، سرورِ دیگری
است ــ و خوشبختانه هیچ چیز شبیه رویایی نیست که انسان
از شادی هایِ خود دیده باشد. زیرا هر چیز بر اثر اختلاف، ارزش دارد.

دوست ندارم به من بگویید: بیا که فلان شادی و سرور را برایت
آماده کرده ام. من فقط شادی های تصادفی را دوست دارم و
شادی هایی را که ندای من از صخره ها میجهاند ...

کسانی هستند که به لحظات خوشبختی چنان می نگرند که انگار
خدا داده است ــ و دیگران مثل اینکه چه کس دیگر آن را داده؟ ....

ناتانائیل، خدا را با خوشبختی ات مسنج!

"مائده های زمینی آندره ژید"
" ترجمه:ج.آل احمد و پ.داریوش"

پ.ن: این کتاب ساختار زبانی پیچیده ای داره. اما اگه بتونید با متنش
کنار بیاید، به مفاهیم کم نظیری می رسید.جالب اینجاست که
بدونید این کتاب بیش از ۱۰۰ سال پیش نوشته شده!

نادر ابراهیمی


مگذار که عشق به عادت دوست داشتن تبدیل شود!
مگذار که حتی آب دادن گل های باغچه به عادتِ آب دادن گل های باغچه
تبدیل شود!
عشق, عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ دیگری نیست.
پیوسته نو کردن خواستنی ست که -پیوسته- خواهانِ نو شدن است و
دیگرگون شدن!

من هرگز نمی گویم در هیچ لحظه ای از این سفر دشوار گرفتار ناامیدی
نباید شد. من می گویم به امید بازگردیم قبل از آنکه ناامیدی
نابودمان کند.

عاشق، شب را بخاطر شب بودنش دوست دارد نه بخاطر اینکه می توان
نادیده اش گرفت خویشتن را در محبس اتاقی محبوس کرد و به قتل عامِ
تصویر ها و اصواتِ موسیقیاییِ شبانه مشغول شد.
عاشق,صدای نسیم شبانه را عبادت می کند.

بگذار خالصانه قبول کنیم کوچکیم تا بتوانیم بزرگ شویم عوض شویم,
رشد کنیم و دیگری شویم.
بزرگ,جایی برای تغییر کردن ندارد. وقتی مظروف درست به اندازه ظرف بشود
دیگر چگونه تغییری در مظروف ممکن می شود جز ریختن بر زمین و تلف شدن؟

" یک عاشقانه آرام - نادر ابراهیمی"

و نادر ابراهیمی هم دیروز از میان ما رفت ... حالا دیگر باید میان خاطره کلمات
سراغش را بگیریم ... لابلای زمزمه های عاشقانه آرام ... کنار دلتنگی های
" بار دیگر شهری که دوست میداشتم" .... و توی تابلوی حکایت "نقاشی که
عاشق شد " ...
روحش شاد .

دوست


دوست موجود نازنینی ست
که داوودی هایش را برای تو می چیند
پیشکش می کند و اندیشه ی سودا ندارد
و غنچه هایی را که از دست می دهد
هیچ نمی بیند.
اما توشه ی دوستی را قدر می دارد
بهترین های خویش را به تو می دهد
و هم باز دوباره می کارد.


" النور لانگ "

درباره من

عکس من
آرام آرام خواهيد مرد اگر سفر نكنيد، اگر كتاب نخوانيد،اگر به صداهاي زندگي گوش فرا ندهيد، اگر آنچه مي كنيد را ارزيابي نكنيد، آرام آرام خواهيد مرد اگر بنده عادت هاي خود شويد، و هر روز بر همان مسيرهايي كه پيوسته مي رويد، برويد ... اگر مسير خود را عوض نكنيد، اگر لباس هايي به رنگ هاي مختلف نپوشيد و با كساني كه نمي شناسيد صحبت نكنيد امروز زندگي كردن را آغاز كنيد! امروز دل را به دريا بزنيد ! كاري انجام دهيد ! به خودتان اجازه ندهيد كه آرام آرام بميريد و فراموش نكنيد كه همواره بانشاط باشيد! "پابلو نرودا"