چند شعر از الهام اسلامی


1.
سرباز!
همسر مرا نکُش
او شاعر است؛ دنیا را از شعر تهی نکن

سرباز!
کودک مرا نکش
کودکان مرگ را ناگوار می دانند

ما خواستار جنگ نبودیم
ما از سکوت پشیمان بودیم.


2.
قوی نیستم اگر شعری می نویسم
باد قوی نیست اگر لباس های روی بند را تکان می دهد.

غروب ساعت غمگینی است
نمی تواند حتی گلدانی را بیندازد
و غم کمی جا به جا شود.

در خانه نشسته ام
زانوهایم را در آغوش گرفته ام
تا تنهایی ام کمتر شود
تنهایی ام
کمد پر از لباس
اتاقی که درش قفل نمی شود
تنهایی ام حلزونی است
که خانه اش را با سنگ کُشته اند.


3.
جنگاورانی بر تن این غار ایستاده اند
که آرزو دارند به خانه برگردند
پاهایشان را دراز کنند
چای بنوشند
اوستا بخوانند
و دیگر نقاشی نباشند.


4.
کشورش را از دست داد
عشقش را در بحبوحه ی جنگ گم کرد

حالا سرباز پشیمانی است
که روزهای ملاقات
کسی به دیدارش نمی آید.


5.
زیبایی تو
سینی چای را بر می گرداند

غمگینم
بی آنکه کودکی به دنیا آورده باشم غمگینم

مرا دوست داشته باش
چنان باورت می کنم
که شاخه هایت به شکستن امیدوار شوند
من دختر یک کشاورزم
آب باش و با من مهربانی کن
سرکشی نکن
قلب من از قدم های تو پیشی می گیرد

بگذار شب بیاید و خیابان را خلوت کند
تا تو را در آغوش بگیرم

تو دیواری هستی که هیچ دری از غمگینی ات کم نمی کند
همیشه چای می خوری و شعر می خوانی
صدای تو دلتنگم نمی کند
تنهایم می کند.


پی نوشت: شعرها را از کتاب " دنیا چشم از ما برنمی دارد " ،اولین
مجموعه شعر خانم اسلامی، انتخاب کردم .. راستش خیلی وقت بود
که دنبال این کتاب و مجموعه ی "مرثیه ای برای درختی که به پهلو افتاده"
از رضا بروسان(همسر خانم اسلامی) می گشتم... البته دومی رو هنوز پیدا نکردم ...
نمیدونم چطوریه که هیچ کدوم از کتابفروشی های اینجا حتی اسمش رو هم نشنیدن ...

بعداً نوشت: خانم اسلامی و آقای بروسان از شاعران مشهد هستن..
من فکر می کنم به این علت کتاباشون اینجا پیدا نمیشه که احتمالاً
این چندتا مجموعه اخیر را توی تهران چاپ کردن... معمولاً کتابهای شعر
چون زیاد مورد استقبال نیستن، به شهرستانها نمیرسه (این مطلبو از یه ناشر
توی نمایشگاه بین المللی شنیدم)
این مساله ربطی به فضای بسته ی مشهد نداره ... برعکس تصوری که
شاید خیلی ها درباره ی اینجا دارن، شهر ما از نظر بازار کتاب، توی سطح
قابل قبولی قرار داره .... جمعه بازار کتاب داریم... یه بازارچه مخصوص
فروش کتابهای قدیمی هست ...و چند تا کتاب فروشی عالی داریم که همیشه
با بورس جدیدترین کتابهای چاپ شده به روز هستن ...
من هر شهری که میرم یکی از جاهایی که معمولاً همیشه سر میزنم
بازار کتاب اون شهره ... حتی تبریز بخاطر فضای خاصی که داره فکر میکردم
باید از این لحاظ بالاتر از مشهد باشه، اما با کتابفروش هاش که صحبت
می کردم همه از بازار کتاب مشهد تعریف می کردن!

شیراز



خیلی وقت بود داشتم فکر می کردم برای مدتی این خونه ی مجازی را رها کنم ...
بعد یکهو یه شرایطی پیش اومد که خود به خود این اتفاق افتاد...
توی 2هفته ای که گذشت خیلی سرم شلوغ بود ... دیگه دیروزرفتم شیراز
و کارای دانشگاهم تقریباً تموم شد ... حالا خستگی ِ این روزهایی که گذشت،به کنار

اما این مسافرت یک روزه خیلی دلچسب و خوب بود... من تا حالا شیراز نرفته بودم ...
صبح که رفتم دانشگاه برای ثبت نام و تا ساعت دو و نیم بعدازظهر اونجا بودم ...
اما بعدش با یکی از دوستان خوب ِ شیرازیمون قرار گذاشتم و با هم رفتیم شهر رو گشتیم ...
بلیط ِ برگشتم برای 12 شب بود ..برای همین فرصت گشت و گذار داشتم ...تقریباً
همه ی مکان های دیدنی شهر را رفتیم... خیلی خوش گذشت ... بین شهرهایی که
تا حالا رفتم و با مردمش برخورد داشتم، تبریزی ها و کرمانی ها به نظرم خونگرم تر و
مهربون تر بودن... حالا شیرازی ها هم به این لیست اضافه شدند ....
واقعاً مردمان ِ خوب و دوست داشتنی هستن!





















بئاتا بئاتریس

تابلوی بئاتا بئاتریس اثر دانته گابریل روستی، ذاتاً از آن نقاشی هایی ست که ذهن بیننده را
درگیر آرامش ِ سوال برانگیزش می کند ... حالا اگر داستان پشت پرده آن را هم بدانید
این حس، پررنگ تر و واضح ترمی شود ...
به نظر من که خیلی تأثربرانگیز است!



" لیزی سیدال از اوایل دهه ی 50 که پیش رافائلیها کشفش کردند مدل آنها شد.
در یک کلاهدوزی زنانه در لندن کار می کرد. در 1852 رفیقه ی روستی
شد و در 1860 با وی ازدواج کرد. روستی به او طراحی و نقاشی یاد داد و
استعداد شاعریش را پرورش داد. اما زندگی زناشویی آنها به علت خیانتهای روستی،
مرگ فرزندشان در بدو تولد، و اعتیاد آنها به مشروب و مواد مخدر،روز به روز
تلخ تر شد. در 1862 لیزی بر اثر زیاده روی در مصرف داروی افیونی لودانوم،
در گذشت.
بئاتا بئاتریکس ( بئاتریس مقدس) روستی بیش از آن که مرثیه ای بر مرگ لیزی باشد،

یادی از زندگی مشترک آنها همچون دانته و بئاتریچه ای امروزی است.
روستی خود فرزند یک پناهنده ی سیاسی ایتالیایی بود و از کودکی بئاتریچه را می شناخت.
آدمهای پسزمینه، دانته و مظهری از عشق ( یا شاید ارواح دانته و بئاتریچه ) پشت به
تصویر محوی از فلورانس، به یکدیگر می نگرند و نگاه آنها پیوند بین شان را می رساند.
پرنده ای که در هاله ای از نور است گل خشخاشی را در دامان لیزی می اندازد،

گلی که داروی مرگ او را از آن گرفته اند. "

تاریخ هنر/ سده ی نوزدهم
دونالد رینولدز
ترجمه ی حسن افشار


* Beatrice زن محبوب دانته بود که در کمدی الهی نیز راهبر او به بهشت است.
در ادبیات غرب به زن زیباروی پاکدامن اطلاق می شود.

* پیش رافائلیان: گروه کوچکی از نقاشان که هنوز در حول و حوش بیست سالگی بودند

با پیروی از نقاشان بدوی به استفاده از رنگهای تابناک و توجه دقیق به جزئیات طبیعی
روی آوردند. این گروه که از نقاشان پیش از رافائل سرمشق می گرفت در1848 با نام
"انجمن پیش رافائلی" اعلام موجودیت کرد. اعضای آن را دانته گابریل روسِتی،
ویلیام هولمن هانت، جان اِورت میلی، ویلیام مایکل روستی، فردریک استیونز،
جیمز کالینسون و تامس ووانر تشکیل می دادند.


بهترین دعا

شب احیاست ...
ساعت یک و نیم بعد از نیمه شبه ...
طبق عادت همیشگی ش، بی مقدمه برام sms زده که

" به نظرت بهترین دعا برای امشب چیه؟ "

جالبه! از سر شب داشتم دقیقاً به همین موضوع فکر می کردم...
حتی توی مراسم احیا هم وقتی همه میگفتن "العفو" و گریه می کردن
(پی نوشت 2) باز من ذهنم درگیر همین بود ... یه عالمه تصویر مدام
میومد جلوی چشمم ... و یک جمله که انگار خیلی پررنگ تر بود از بقیه
جملات حاشیه ای! ...
نوشتم:

" خدایا، تقاص ِ آه و درد ِ مظلومان را از ظالم بستان! "

زود جواب داد:

" آمین"

دوباره براش نوشتم:

"خب، بهترین دعای تو چی بوده؟ "

نوشت:

" اینکه هیچوقت حس ِ نزدیکی به خدا رو از دست ندیم! "

بعد خوب که فکر کردم دیدم آره، انگار این خیلی بهتره ...
یعنی اگه اون حس نزدیکی،همیشه باهات باشه مثل اینه که توی
جنگ، یه سپر با ایمنی ِ فوق العاده داشته باشی...
یادم اومد که خودم هم هر زمان که دیگه خیلی کم میارم و
بهم میریزم و از زمین و زمان ناامید میشم ، این مصرع حافظ
را مدام تکرار می کنم .. و باهاش به طرز عجیبی آروم میشم:

چون تو را نوح است کشتیبان
زطوفان غم مخور!


پی نوشت1: مریم عزیزم، ممنونم بابت یادآوریِ خوبت!

پی نوشت2: واقعیتش اینه که من مراسم های مذهبی ِ اینطوری رو
بیشتر به این خاطر دوست دارم که اجتماع زیادی از آدمها (از طبقه و طیف های مختلف)
را با یک ریسمان مشترک، دور هم جمع میکنه ...
به نظر میرسه مقصود هم همین بوده ... اجتماعی که پتانسیلی ایجاد کنه برای یه حرکت مهم و اساسی!
اما حالا به نظرم قضیه به مرور زمان، داره یه فرم اشتباهی به خودش میگیره ..
دقت کردین همه دعاهایی که خونده میشه توی این شبها، شده برای "من"!
همه گریه و زاری و آه و فغان می کنند که خدایا من را ببخش... من را نجات بده ...
گره از مشکل من باز کن ... مریض من را شفا بده ... (یاد حرف دکتر شریعتی افتادم
توی یکی از نوارای سخنرانیش با اون لهجه خاصش میگه: این چه دینیه که همش
توش حرف از منه .. همش من ..من ..من ... )
یعنی آدم انتظار داره توی همچین مراسم هایی، حرفهای اجتماعی تر که
آزادی بیان ِ مطلق جامعه اجازه نمیده، لااقل خودمون دعاهای اجتماعی تری داشته باشیم ...
خب اگه من بخوام بازم خواسته های شخصیمو بگم، دیگه چه نیازی که
بیام توی چنین جمعی؟ میشینم توی خونه ی خودم با خدا خلوت میکنم
و حرفامو بهش میزنم.. اما فلسفه اینکه اومدیم اینجا کنار هم نشستیم
داریم دعا میکنیم حتماً چیز ِ دیگه ای بوده!

خاتون

" پرنده ای که پرواز نکند، اسیر لانه خواهد شد. "

این جمله را اولین بار روی کارت دعوت یکی از نمایشگاه هایشان
دیدم ... قضیه برمی گردد به 4-5 سال قبل ... زمانی که تازه از
طریق یکی از اقوام با این جمع اشنا شده بودم ...






بعدها این جمله را بارها دیدم ... روی سربرگ هایشان،ابتدای
اطلاعیه ها، تقدیرنامه ها و خلاصه هر جا که ردپایی از
جامعه ی بانوان خوداشتغال مشهد بود ...
درست مثل شعاری برای مبارزه با سختی های پیش ِ رو ...
یا شاید هم انگیزه ای برای حرکت!

این جمعیت را معمولاً همه در مشهد با نام بازارچه شان می شناسند ...
اگر گذرتان به خیابان دانشگاه افتاده باشد، در حدفاصل چهارراه گلستان و دکترا،
حتماً تابلوی بازارچه خاتون را دیده اید! (که البته ناگفته نماند 4-5 سال پیش،
این بازارچه عبارت بود از زیرزمین ِ کوچک و نمور ِ پاساژی نبش ِ
بلوار ملاصدرا! )







این بازارچه 54 تا غرفه دارد و تمام مغازه دارانش خانم هستند ... از فروشگاه لباس و
کیف و کفش گرفته تا خیاطی و گلسازی و عکاسی و نمایشگاه تابلوهای معرق و نقاشی،
تا آشپزخانه غذاهای خانگی و حتی نانوایی!

بسیاری از خانم های بازارچه، سرپرست خانواده هستند ... که هر کدام بنا بر توانمندی هایشان
کسب و کار کوچکی فراهم کرده اند و سنگ زندگی را با تلاشی جسورانه می گردانند ...
وغرفه های بازار هم با قراردادهای دوماهه واگذار می شوند، که در صورت ِ
توانایی ِ پرداخت اجاره بها، می توانند آن را برای دوماه بعد هم تمدید کنند..

راستش از چند سال پیش که با این جمعیت آشنا شدم و از نزدیک می بینم که
چقدر تلاش می کنند تا با این استقلال مالی، به سهم خودشان در مقابل ِ
نابرابری های اجتماعی بایستند... از اینکه می بینم با همه ی مشکلاتی که
داشته اند و هنوز هم دارند با آنها دست و پنجه نرم می کنند، که بیشترش را
هم فقط به اتهام ِ (!!!) "زن بودن" در یک جامعه ی مردسالار با قوانینی
تبعیض آمیز، باید تحمل کنند ... از اینکه محکم و صبور ایستاده اند تا
از حقوق اولیه یک انسان، یک شهروند برخوردار باشند ... تا به خودشان و
دیگران ثابت کنند که می توانند موجودیتی فراتر از آن نگاه ترحم آمیز ِ قدرتمدار
به زن و به مثابه جنسی ضعیف و آسیب پذیر، داشته باشند...
موجودیتی که شایسته ی تحسین و احترام است در مقام یک انسان ِ آزاده ....

از اینکه بجای مدارا و سازش و پذیرفتن ِ "همین که هست"، با وجود همه ی
موانع ورنج های پیش ِ رو، باز پرواز را به اسارت لانه ترجیح داده اند ..
از این شهامت و جسارتشان، احساس نشاط و امیدواری می کنم ...
درست مثل نقطه ای روشن در انتهای راهی تاریک که تو را وادار به حرکت می کند!

با اینکه شهرداری برای تبلیغات و اطلاع رسانی این بازارچه همیشه
مانع تراشی کرده ... و با وضعیت کساد بازار، خیلی از غرفه داران گاهی حتی
برای تهیه اجاره بها هم دچار مشکل می شوند (اجاره بهایی که هر از چندگاهی هم
با لطف آقایان مسئول افزایش می یابد!) ... و حتی خبر دارم که گاهی پخش موسیقی
در محوطه بازار (که شاید کمی باعث رونق آن شود) را هم با بهانه های واهی
ممنوع می کنند ... با همه ی این مشکلات و کارشکنی ها، باز هم اهالی ِ خاتون
امیدوارانه به کار و فعالیت خودشان ادامه می دهند ...






خاتون، با همه ی مشقتی که در این سالها متحمل شده، با وجود
همه ی روزهای سختی که از سر گذرانده، هنوز باصفاست ...
تجربه ی قدیمی های بازار و امید و انگیزه ی جوان ترها، آن را
زنده نگه میدارد .... تا آن روز که دیگر هیچ پرنده ای به اسارت لانه
تن درندهد!


پی نوشت: مدتی پیش خبر رسید که گویا سنگ اندازیهای شهرداری و
سازمان میادین دارد شکل تازه ای به خود می گیرد ... و زمزمه هایی
شنیده شده مبنی بر اینکه می خواهند بازار را از خانم های خوداشتغال
پس بگیرند و آن را با قیمتهایی بالاتر به غیر واگذار کنند!

بی ربط نوشت: چند روز پیش خبر بازداشت 5نفر از بچه های
دانشگاه فردوسی را دیدم... یکی از آنها را خوب می شناسم ...
از هم دوره ای های ما بود ... حالا از آن روز بدجوری نگران بقیه
دوستان فعالمان هستم ... مخصوصاً اینکه دیروز هم شنیدم که موج تازه ای
از بازداشتها در مشهد آغاز شده!

بعداً نوشت: هر چه خواستم نادیده اش بگیرم و از نوشتنش طفره بروم نشد ...
در لابلای اخبار بازداشتی ها و آزاد شده های حوادث اخیر،
نوشته های اخیر ژیلا بنی یعقوب (اینجا و اینجا) برای همسر دربندش بهمن احمدی،
خیلی نظرم را جلب کرده ... همیشه تصویر یک ازدواج موفق اینقدر
به نظرم نایاب( یا با نگاهی خوشبینانه تر، کمیاب) بوده که کلاً خیلی وقتست
که حتی از فکر کردن به آن هم منصرف شدم.. ازدواجی که در آن مجبور نباشی
اینقدر از ابعاد خواسته ها و علایق و آرزوها و اهداف وشخصیت فردی ات بزنی
که بتوانی بدون دردسر در آن فضای محدود ِ متداول جای بگیری ... ازدواجی که
هر دونفر روی یک پله قرار بگیرند، نه اینکه یکی همیشه پایین تر و محروم تر
و با حقوقی نصف ِ آن دیگری!
حالا زندگی مشترک این دو روزنامه نگار ِموفق، روایت واقعی ِ همان خیال ِ دور است..
اینکه هر دو، پابه پای هم در صف مبارزه برای یک هدف تلاش می کنند ...
این همدلی و همراهی شان در این روزگار قحطی زده، خیلی تحسین برانگیز است!

کودکانه


میاد جلو، موهاشو با دست از توی صورتش کنار میزنه و میگه:
"میشه با من هم دوست بشین؟"
همه شون زود قبول می کنن و دست میدن ... یعنی که با هم دوستیم..
بعد اون یکی که جدید به جمع اضافه شده، میره و چند لحظه بعد با کیف کوچولوی ِ صورتی ش
برمیگرده ... از توش چندتا اسباب بازی ِ کوچیک درمیاره و به بقیه میده ... حالا دارن با هم
بازی می کنن ...صدای خنده هاشون میاد ...
و تعدادشون داره هی بیشتر و بیشتر میشه!
به همین سادگی!


اینقدر محو تماشاشون شدم که یادم رفت اومدم به امام رضا بگم
خیلی دلم گرفته!

درباره من

عکس من
آرام آرام خواهيد مرد اگر سفر نكنيد، اگر كتاب نخوانيد،اگر به صداهاي زندگي گوش فرا ندهيد، اگر آنچه مي كنيد را ارزيابي نكنيد، آرام آرام خواهيد مرد اگر بنده عادت هاي خود شويد، و هر روز بر همان مسيرهايي كه پيوسته مي رويد، برويد ... اگر مسير خود را عوض نكنيد، اگر لباس هايي به رنگ هاي مختلف نپوشيد و با كساني كه نمي شناسيد صحبت نكنيد امروز زندگي كردن را آغاز كنيد! امروز دل را به دريا بزنيد ! كاري انجام دهيد ! به خودتان اجازه ندهيد كه آرام آرام بميريد و فراموش نكنيد كه همواره بانشاط باشيد! "پابلو نرودا"