فرصت لحظه ای آرامش


همینطور که دارم فایلهای درسی ام را می خوانم، گاهی تمام صفحات

را کوچک می کنم تا تصویرش را روی دسکتاپ ببینم …

این فرشته ی کوچک!




انگار که بعد از یک روز هیجان انگیز و شاد، از فرط خستگی خوابش برده ….

و آن هم با چه آرامشی!

آدم را بدجوری درگیر خودش می کند!


پ.ن : همیشه فکر می کنم مادرهایی که دخترکوچولو دارند، خیلی خوشبخت ترند...

انگار که این مخلوقات کوچک و دوست داشتنی، چیزی بیش از آنچه همیشه بوده،

به معنای زندگی می افزایند... شاید بخاطر آن مهربانی و معصومیت کودکانه ای

که توی نگاه ها، رفتارها و حتی توی خنده ها و گریه هایشان هست ...

مثل یک حس ناب که دلگرمت می کند!



او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست


چند روز پیش، یکی از همکلاسی ها، مطلب جالبی برایمان ایمیل

کرده بود که خیلی از تعبیر و محتوای تازه اش، خوشم آمد...

فکر کردم مطرح کردنش در این خانه ی مجازی هم خالی از لطف نیست.


در Malachi آیه 3:3 آمده است:

« او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست »

این آیه برخی از خانمهای کلاس انجیل خوانی را دچار سردرگمی کرد. آنها

نمیدانستند که این عبارت در مورد ویژگی و ماهیت خداوند چه مفهومی

میتواند داشته باشد. از این رو یکی از خانمها پیشنهاد داد فرایند تصفیه و

پالایش نقره را بررسی کند و نتیجه را در جلسه بعدی انجیل خوانی به اطلاع سایرین برساند.

همان هفته با یک نقرهکار تماس گرفت و قرار شد او را درمحل کارش ملاقات کند

تا نحوه کار او را از نزدیک ببیند. او در مورد علت علاقه خود، گذشته از کنجکاوی

در زمینه پالایش نقره چیزی نگفت.

وقتی طرز کار نقره کار را تماشا میکرد، دید که او قطعهای نقره را روی آتش گرفت

و گذاشت کاملاً داغ شود. او توضیح داد که برای پالایش نقره لازم است آن را

در وسط شعله، جایی که داغتر از همه جاست نگهداشت تا همه ناخالصیهای آن

سوخته و از بین برود.

زن اندیشید ما نیز در چنین نقطه داغی نگه داشته میشویم. بعد دوباره به این آیه

که میگفت: «او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست» فکر کرد.

از نقرهکار پرسیدآیا واقعاً در تمام مدتی که نقره در حال خلوص یافتن است،

او باید آنجا جلوی آتش بنشیند؟

مرد جواب داد بله، نه تنها باید آنجا بنشیند و قطعه نقره را نگهدارد بلکه باید چشمانش را

نیز تمام مدت به آن بدوزد.. اگر در تمام آن مدت، لحظهای نقره را رها کند، خراب خواهد شد.

زن لحظهای سکوت کرد. بعد پرسید: «از کجا میفهمی نقره کاملاً خالص شده است؟»

مرد خندید و گفت: «خوب، خیلی راحت است. هر وقت تصویر خودم را در آن ببینم.»


اگر امروز داغی آتش را احساس می‌کنی، به یاد داشته باش که

خداوند چشم به تو دوخته و همچنان به تو خواهد نگریست تا تصویر خود را در تو ببیند.


چیزهایی هست که مزه می دهد


- " خانه ت دور است؟"

: " پشت کاروان سرای ایاغ خانه، کاشی چهل."

[ برای چی پلاک چهل؟

خانه، درخت و هر چیزی که مال ماست به مرور جزئی از ما می شود.

آدم نباید هیچ وقت تسلیم بشود و بگذارد یک کارمند دون پایه شهرداری

برایش تعیین تکلیف کند و هر کاشی ای را که خواست سر در خانه ات

بزند. من کاشی چهل را دوست دارم، نه حتی پلاک چهل را. چهل عدد

مقدسی است، علامت ایمان داشتن به چیزی است. نمی دانم، شاید هم

یک جور مبارزه طلبی است....]


[ چرا آلو خریدی؟

خیلی مزه می دهد آدم با زنی که قیافه اش آشناست، یا فکر می کند

که آشناست راه برود، حرف بزند و آلو بخورد. مخصوصاً که پاش

دمپایی صورتی باشد. شاید اصلاً دمپایی را برای همین خریده بودم...]


** چیزهایی هست که مزه می دهد/ محمدرضا کاتب




بوی ِ جوی ِ مولیان آید همی


یادم نیست که این درس را سال چندم دبیرستان توی کتاب ادبیاتمان داشتیم...

اما حرفهای معلم درباره ی آن شنیدنی بود... داستان این شعر از آن حکایتهایی ست

که به دل، خوش می نشیند.


می گویند که نصر بن احمد ساماني يك بار به همراه سپاهيان و خدم و حشم خود به

هرات مسافرت كرده بود. از شدت خوشی ِ حال و هوای آنجا، بازگشت را مدام عقب انداخته

و 4سال آنجا ماند. همراهانش که از دوری خانه و خانواده شان، غمگین و دلگیر شده بودند

از رودکی کمک خواستند که به نحوی سلطان را راضی به بازگشت کند. رودکی پذیرفت ..

قصیده ای سرود و هنگام صبح، چنگ به دست گرفته و این قصیده ی زیبا و شورانگیز را آغاز کرد:


بوی جوی مولیان آید همی / یاد یار مهربان آید همی

ریگ آموی و درشتی راه او / زیر پایم پرنیان آید همی

آب جیحون از نشاط روی دوست / خنگ ما را تا میان آید همی

ای بخارا شاد باش و دیر زی / میر زی تو شادمان آید همی

میر ماه است و بخارا آسمان / ماه سوی آسمان آید همی

میر سرو است و بخارا بوستان / سرو سوی بوستان آید همی

آفرین و مدح سود آید همی / گر به گنج اندر زیان آید همی


می گویند از شنیدن این قصیده، امیر چنان برآشفت و از خود بی خود شد

که همانجا از تخت فرود آمد و به تاخت، سوی بخارا شتافت.


پی نوشت: چند روز پیش، در قسمتی از موسیقی ِ تئاتر "مرغ مینا"

این آهنگ را شنیدم ... می توانید از اینجا آن را دریافت کنید.

( track13 ، آهنگ "بوی جوی مولیان" است)


پی نوشت: با تشکر از این وبلاگ.


چند شعر از محمد شهیدی


1.

تو که غریبه نیستی

ما فقط شماره ی کفش هایمان فرق می کرد

تعداد ریگ هایمان

خرده شیشه هایمان

تو که غریبه نیستی

ما فقط جنسمان فرق می کرد

من از آتش بودم

تو از گل

خطاهایت را

پای من می نوشتند

گناهانت را

پیراهن دریدی

برادرت را کشتی

مرا تبعید کردند!

آشنای من

ما به هم نزدیکیم

مثل دو کهکشان

چند میلیون سال نوری فاصله زیادی نیست!


2.

دستانم

رودخانه ای

که

اندوهت را شست

تنهایی ات را پوشاند

و دکمه های اخمت را گشود

پرتم نکن

چون سیگار نیمه جانی از ماشین

بی آنکه

اوسنه ی لبهایم را

پُکی عمیق زده باشی.


3.

به باغ بیندیش

و زمستان را

از شانه ی دیوار بتکان.


4.

آه

آزادی

پوتین هایمان به تو می خندد.



*شعرها از مجموعه ی "برکه ی کاغذی"


پرتره ی مرد ناتمام


" خیلی ساده ست. من زندگیمو می کنم. زندگی من برای ادامه پیدا کردن،

نیاز به آدم دیگه ای نداره. من هم مثل هر آدم دیگه ای احساس می کنم نیاز

به یه آدم _فقط یه آدم_ در کنارم دارم؛ کسی که مثل لنگر بتونم گاهی

بهش گیر کنم و آروم و بی حرکت باشم. اما وقتی این لنگر خودش دنبال

یه تخت سنگ باشه ... اون وقت بهتره به هیچ چیزی فکر نکنم. "

"پرتره ی مرد ناتمام/ امیرحسین یزدان بد"



خیلی دلم می خواست این کتابو بخونم ... آخه نقدهای زیادی

درباره ش دیده بودم ... حالا بعد از چند بار سرک کشیدن توی

کتابفروشی های شهر و شنیدن این جمله که

"خانوم، سفارش دادیم،میرسه " ... بالاخره امروز اونو از

کتابفروشی ِصدرا گرفتم ...

با اینکه سعی می کردم نقدها را دقیق نخونم تا طعم داستان هاش

برام بی مزه نشه ... اما خب به نظر من، مجموعه داستانی بود

درحد متوسط...


نیوه مانگ


– مامو، اسم این قطعه رو چی بذاریم؟

: وقتی رسیدیم اونجا میگم

خیلی خوب میشه... مامو و پسران و صدای آسمانی

که خیلی بهمون میاد


نیوه مانگ، از آن فیلم هایی ست که در خاطر می ماند ...

نغمه های محزون ِ هشو....

نگاه های نگران ِ مامو ...



صدای خرد شدن و شکستن سازهای پسرانش،

وقتی سربازان مرزی آنها را از ماشین به بیرون پرت می کنند

و اندوهی که توی چهره پیرمرد موج می زند ...

و حتی بغض ِ تمنا هایش،

تقلای پیرمرد برای فریاد کردن آوازهای خاموش ِ

سرزمین ِ مادری ...


کی می خواد جلوی منو بگیره؟

سی و پنج سال نذاشتن بخونم، برای چی؟

این دفعه نمیذارم

باید برم، حتی اگه منو بکشن!





و ایجاز ِ آن صدای آسمانی ...

"صدایی که اینهمه سال گمشده بود"



پی نوشت: خلاصه ای از فیلم و عکسهای مربوط به آن را در این لینک ببینید.

درباره من

عکس من
آرام آرام خواهيد مرد اگر سفر نكنيد، اگر كتاب نخوانيد،اگر به صداهاي زندگي گوش فرا ندهيد، اگر آنچه مي كنيد را ارزيابي نكنيد، آرام آرام خواهيد مرد اگر بنده عادت هاي خود شويد، و هر روز بر همان مسيرهايي كه پيوسته مي رويد، برويد ... اگر مسير خود را عوض نكنيد، اگر لباس هايي به رنگ هاي مختلف نپوشيد و با كساني كه نمي شناسيد صحبت نكنيد امروز زندگي كردن را آغاز كنيد! امروز دل را به دريا بزنيد ! كاري انجام دهيد ! به خودتان اجازه ندهيد كه آرام آرام بميريد و فراموش نكنيد كه همواره بانشاط باشيد! "پابلو نرودا"