دو شعر از مجموعه ی باغبان جهنم/ شمس لنگرودی

1.

باران

ببار

ببار و خیابان ها را غرق کن

بر سر این چهارراه

در انتظار نوحیم.

باران ببار و تنگ حوصلگی مکن

آب، اگر از سر نگذشته باشد

کشتی نوح

نخواهد رسید.

نوح خواهد آمد

و کبوترش را

بر میدان ها و اداره های دفن شده در توفان

رها خواهد کرد

تا بر نک بانک ها بنشیند

و از رستگاری

خبر آورد.

قدری شتاب کن باران

ببین

دلال های چوب

چگونه به هر سوئی می دوند و عرق می ریزند

باران

ببار و خیابان ها را غرق کن

و فقط لامپ ها را نپوشان

که چهره ی نوح را ببینیم

ما از جماعت کشتی

فقط ابلیس را می شناسیم.


2.

پروردگارا

گریه مکن

درست می شود

اینان پیامبران شما نیستند

پیامبران شما

کتاب هایشان را خمیر کرده اند

و بر سر بازار

کاغذ می فروشند.



پی نوشت: این کتاب را دیشب گرفتم و باید بگم مثل بقیه آثاری که از جناب لنگرودی

دیدم، مجموعه ای ست دلنشین و البته قابل تأمل!

نمایشگاه نقش و کرشمه

اولین بار هنر خطاطی و طراحی استادم را روی تقدیرنامه هایی که

بعد یکی از اجراهای گروه توی دانشگاه فردوسی از طرف ایشون

بهمون هدیه شد، دیدم.

اما امشب، تصویر شفافتری از این ذوق هنرمندانه را در نمایشگاه

آثار "نقش و کرشمه" استاد، تجربه کردم ... خیلی زیبا بود!





محسن رستگار حسینی، طراح و گرافیست و ابداع کننده ی سبک کرشمه ی

تلفیقی (این سبک تلفیقی از نقاشی و خوشنویسی و گرافیک است که براساس

موضوع و محتوای آثار، طراحی و اجرا می شود) و علاوه بر آن یکی از اساتید دف مشهد

و سرپرست گروه پوردستان است.




این نمایشگاه تا 6 اسفند در نگارخانه ی سروش مشهد در معرض بازدید عموم

قرار دارد.


نیمه ی گمشده


" من شنیده بودم که آدم وقتی نیمه ی گمشده ش رو پیدا می کنه، یک نگاه کافیه

تا اون محبت، خودشو نشون بده ...هیچوقت باور نمی کردم که واقعاً اینطوری باشه ...

ببینید خانم! نه من بچه ام و نه شما ... هر دومون آدمهای پخته و بالغی هستیم ..

خواهش می کنم به حرفام گوش کنید، ضرر نمی کنید ... میدونم که جسارت کردم

توی محله، اینطوری مزاحمتون شدم، اما خواهش می کنم صحبتام رو بشنوید بعد

تصمیم بگیرید.... من اصلاً قصد مزاحمت ندارم ... لطف کنید با این شماره یه تماس

بگیرید... من حتماً باید باهاتون صحبت کنم .. اینجا نمیشه...

توی محل، صورتِ خوشی نداره ... "

فکرش را بکن!در حالی که سنگینی ِ کتاب قطور تاریخ تمدن ویل دورانت (که به توصیه

دوستی از کتابخانه ی آن سرشهر گرفته ای) را هِی توی دستت جابجا می کنی و

عجله داری که زودتر به خانه برسی، یکی دارد قدم به قدم ات می آید و این حرفها را

تحویلت میدهد! بعدش با چند قدم بلندتر جلو میزند و مقابلت می ایستد، تکه کاغذ

کوچکی را که فقط یک ردیف شماره با عجله روی آن نوشته شده، محتاطانه به طرفت

می گیرد و چندبار آهسته می گوید "خواهش می کنم" ...

کاغذ را که ازش میگیرم، تشکر میکند و از همان راه برمی گردد ...

صدای ماشین بازیافت شهرداری از کوچه پشتی می آید...

برمی گردم و یکبار دیگر به آن کاغذ زرد مچاله شده روی زباله های بازیافتی کنار خیابان،

نگاه می کنم ... از تصور آن چهره ی گِرد با عینک آفتابی که نصف صورتش را پوشانده و

آنقدر جدی حرف میزند که انگار دارد موضوع کاری مهمی را توی یک جلسه رسمی مطرح

می کند، و بیش از همه، از آن "نیمه ی گمشده" گفتنش، خنده ام می گیرد!

واقعاً همینمان هم مانده بود که نیمه ی گمشده مان را توی خیابان، زیارت کنیم !!!!!!

پی نوشت: این کتاب تاریخ تمدن را تازه شروع کردم، خیلی جالبه ... فقط نمیدونم

چندسال طول میکشه تا آدم 14جلد 1200 صفحه ای را با اون خط ریز بخونه!



میل اخنگان


در امتداد جاده ی توس به سمت روستای پاژ (زادگاه فردوسی) که حرکت کنید، بعد از

طی چندین کیلومتر در یک مسیر بیابانی، به بنایی آجری در حاشیه ی خیابان می رسید.

بنایی تاریخی که اگر پیشتر، تصویری از آن ندیده باشید شاید بی توجه از کنارش عبور کنید

چرا که حتی تابلویی برای معرفی آن در محل نصب نشده است.

میل اخنگان را حتی خیلی از مشهدی ها به خوبی نمی شناسند. من هم تا چند سال پیش

که با گروهی از بچه های انجمن اسلامی دانشکده برای بازدید این منطقه رفته بودیم، چیزی

درباره اش نمی دانستم. درون این بنای تاریخی که گویا مربوط به قرن نهم هجری میباشد،

مقبره ای هست که برخی آن را به گوهرتاج خواهر گوهرشاد منتسب می کنند و عده ای دیگر

آن را گور یک دختر هندی میدانند که خانواده اش آنجا ملکی داشته اند و خودش در راه زیارت

حرم امام رضا(ع) درگذشته و در ملک پدری دفن شده است.

امروز دوباره برای بازدید این بنای تاریخی رفته بودیم. چیزی که بیش از همه در ذهن آدم

می ماند غربت ِ تلخی ست که این مقبره ی رو به ویرانی، آن را به تصویر می کشد.

حس یک تبعیدی که توی این بیابان به فراموشی سپرده شده است!










پی نوشت: برای کسب اطلاعات بیشتر درباره ی این بنا، اینجا و اینجا را ببینید.


برف

توی این یه هفته ای که آرزو برای تعطیلات بین ترم آمده بود مشهد، اینقدر از پیست های

اسکی تبریز گفت که کم مانده بود یک سفر خانوادگی به همین منظور تدارک ببینیم!

مشهد، پیست اسکی به آن شکل مدرنش، ندارد.. فقط چند تا منطقه ی کوهستانی

هست که اغلب بعد از بارش یک برف درست و حسابی، ملت برای اینجور تفریحات( البته

به شکل کاملاً سنتی اش!! ) به آنجا هجوم می آورند ... این جور مواقع، معمولاً هر

ماشینی که میبینی، هزار نفر آدم توش نشسته اند و اغلب یک تیوپ بزرگ هم روی

سقفش دیده می شود! خلاصه اینکه همه به هر طریق ممکن سعی می کنند آن روز را

حسابی خوش بگذرانند .. و این پیست های سنتی هم در جای خودش، خیلی شاد و پرهیاهوست!

البته زمستان امسال که اصلاً برف ِ زمینگیری نداشتیم. اینقدر که هوس برف بازی کرده بودیم،

با دیدن همین یک ذره برفی که از دیشب روی زمین نشسته بود، صبح شال و کلاه کردیم و

رفتیم خارج شهر ... گرچه به قول بابا، برفش اینقدر پنبه ای بود که نمیشد حتی باهاش

گلوله ی برفی درست کرد، ولی بالاخره با همین برف کم هم ما برف بازیمان را کردیم!











صمیمیتی از جنس ِ تو


مهربانی اش، دلتنگت می کند ... از آنهایی ست که هر چقدر بیشتر سعی میکنی

نادیده اش بگیری، توی تصویر روزانه ی زندگی ات، پررنگ تر می شود ... و چگونه است که

گاهی صمیمیتی از جنس ِ او، اینقدر آدم را غصه دار می کند!

واقعیتش اینست که من تا حالا هیچوقت، تنها با احساسم تصمیم نگرفته ام ... شاید

به همین دلیل می توانم دیگرانی را که گاهی از نظر منطقی سنخیتی با هم نداریم،

در نهایت صمیمیت، فقط در جایگاه یک دوست معمولی ببینم ... اما میان این دوستی ها

و آشنایی ها، گاهی به آدمهایی برمیخوری که مهربانی شان آنقدر شفاف و بی آلایش

است که دلت را می لرزاند ...

و همه چیز آنقدر سخت می شود که دیگر حضورش، حرفهایش و هر چه مربوط به

این دوستی ست، غمگینت می کند!


پ ن: حرف ِ ماندن نیست ... از آن خاطره هاست که باید گذاشت و گذشت!


ناتنی


" توی فکری؟ خسته ام خانم. خیلی خسته ام. دارم تمام می شوم.

چای را در استکان ریخت. جایی باید تمام شد. تا تمام نشوی شروع نمیشوی.

گفتم خیلی بی رحم اند. همه چیز را مصادره کرده اند خدا را هم مصادره کرده اند."


" بلندترین چیزی که در این شهر به نظر می آمد همین گلدسته ها بود، بعدش درختان کاج.

طلبه ها را می دیدم که یا از حرم بیرون می آمدند یا تو می رفتند و هربار لب هاشان را

می گذاشتن روی در و آن را می بوسیدند.

توی این شهر فقط دو چیز را می شد در ملأعام بوسید؛ در و ضریح ِ حرم را

یا دست علما و مراجع تقلید را. "


" فکر می کنم دیگر نمی توانم تنها بمانم. نمی توانم به تو فکر نکنم. دست هام را

روی موهاش سُراندم. با من هم اگر باشی، تنها خواهی بود. تنهایی هیچ وقت از آدم

جدا نمی شود. گونه اش را چسباند روی صورتم. نفس اش لاله ی گوش ام را گرم می کرد.

با تو که باشم تنهایی ام را قسمت می کنم. عشق، بیرون آمدن از تنهایی نیست

فقط تقسیم کردن آن است با کسی که دوستش داریم. "


" خب چرا نمی روی یک جای دیگر؟ کجا برویم آقا؟ نمی خواهیم برویم پُستی بگیریم.

ما نمی توانیم قاضی شویم یا برویم ارتش، عقیدتی سیاسی. این همه درس خواندیم،

حالا برویم کارمند دولت شویم؟ خوب چرا آمدی حوزه؟ نمی دانیم آقا، فکر می کردیم می آییم

نورانی می شویم. از وقتی دیدیم همه ی معلم های اخلاق، مواجب بگیر دولت شده اند

دل مان گرفته. سرخورده شده ایم آقا! حالا برای مان از عرفان، همین صدای شجریان مانده. "


** قسمتهایی از رمان ناتنی نوشته ی مهدی خلجی



انگار همیشه ممنوعه بودن ِ یک کتاب، آدم را بیشتر مشتاق خواندنش می کند ...

حالا لزوماً همه ی ممنوعه ها هم جالب از آب در نمی آیند، اما خب بهرحال مزه دارد ...

توی این بازه ی امتحانات پایان ترم(که گذشت)، 3-4 تا از اینجور کتابها خواندم...

این شیوه ی درس خواندن پای کامپیوتر، با همه ی سختی هایش، لااقل همین مزیت را

دارد که می توانی نسخه مجازی ِ کتابهای نایاب را هم در حین آن، مطالعه کنی!

رمان ناتنی را چندوقت پیش، یکی از آشنایان توی وبلاگش معرفی کرده بود ... با اینکه

زیاد اهل رمان خواندن نیستم اما خیلی دلم می خواست این کتاب را پیدا کنم.

ناتنی، از آن کتابهایی ست که مقبول عام نمیشود... سبک نگارشی ِ دشواری که

انتخاب شده و بیش از آن، محتوای کتاب، موضوع جاافتاده ای نیست ...اما توی بعضی

قسمتها، قلم تیز و برنده ی نویسنده، جذایبیت خاصی دارد ... یا حتی همین پیچیدگی های

ذهن شخصیت داستان و اینکه مجبورت می کند با دقت به حرفهاش گوش دهی تا بتوانی

تغییر زمان حال و گذشته را در صحبتها متوجه شوی ...

یکی از بخش های قشنگ این سبک روایی که خیلی به نظرم جالب بود اینجاست :



" بعضی وقت ها عبور طولانی و مکرر مورچه ها را نگاه می کردم. از لانه می آمدند و

به لانه باز می گشتند. زن ها همه در پارچه های سیاه پوشیده بودند. خیلی دوست داشتم

تشخیص می دادم کدام یک از مورچه ها ماده اند و کدام نر.

چهره ی مردها سوخته بود. مورچه های سبز را جدا می کردم. از مسیر معمولی بیرون

می بردمشان تا بیشتر جلو من راه بروند، بیشتر ببینمشان. همه پوشیده بودند. طلبه ها

غیر از لباس عادی که لباس خانه بود، قبایی داشتند که یک بار و نیم دور بدن می پیچید.

شانه هاشان زیر تکه تکه های سوسک مرده ای خم شده بود. رویش هم عبایی

می انداختند که درحقیقت می شد سه بار دور هیکل آدم بگردد. روی سرشان هم عمامه

می بستند سیاه یا سفید، دست کم پنج متر. تمام راه شان پنج سانت نمی شد. می رفتند

و می آمدند. گاهی حتی چیزی هم همراه خود نداشتند؛ نه پای سوسکی و نه سرش را.

عادت داشتند این راه را طی کنند. سعی می کردم بفهمم چگونه فکر می کنند؟ چیزی

دستگیرم نمی شد. جای ام را تغییر دادم. سمت دیگر ِ لانه دراز کشیدم. دست هام را زیر چانه

قفل کردم. فرقی به حالشان نداشت. باز می رفتند و می آمدند. می رفتم و می آمدم. "



فایل pdf کتاب را میتونید از اینجا دریافت کنید.



درباره من

عکس من
آرام آرام خواهيد مرد اگر سفر نكنيد، اگر كتاب نخوانيد،اگر به صداهاي زندگي گوش فرا ندهيد، اگر آنچه مي كنيد را ارزيابي نكنيد، آرام آرام خواهيد مرد اگر بنده عادت هاي خود شويد، و هر روز بر همان مسيرهايي كه پيوسته مي رويد، برويد ... اگر مسير خود را عوض نكنيد، اگر لباس هايي به رنگ هاي مختلف نپوشيد و با كساني كه نمي شناسيد صحبت نكنيد امروز زندگي كردن را آغاز كنيد! امروز دل را به دريا بزنيد ! كاري انجام دهيد ! به خودتان اجازه ندهيد كه آرام آرام بميريد و فراموش نكنيد كه همواره بانشاط باشيد! "پابلو نرودا"