احساس خفگی می کنم!


سالها پیش توی کتابی، خاطره ای از سهراب سپهری می خواندم با این مضمون
که گویا همان سالهای نزدیک به انقلاب که خیابان ها صحنه ی درگیری و تظاهرات بوده،
یک روز که سهراب به قصد خروج از خانه در را باز می کند، توی کوچه
چشمش به جوان مجروحی می افتد و از این صحنه آنقدر متأثر می شود که
یک هفته تمام، از خانه بیرون نمی آید!
یادم هست که نویسنده ی کتاب، این مطلب را در توصیف جنبه های روحی ِ
بسیار درونگرا و حساس سهراب سپهری بیان کرده بود ... جزئیات بیشتری
در ذهنم نیست... اما این تصویر ِ شاعر را هیچوقت نتوانستم فراموش کنم ...
و این اتهام را که او شاید هنرمندی ست دورمانده از رنج های مردمش،
آنقدر که حتی تصویر کوچکی از آن هیاهو و مبارزات مردمی، تنها او را
به فرار وا می دارد ... و گریز به خلوت درونی اش!
بعد از آن بارها شعرهایش را خواندم .... و بعضی هاشان را بسیار دوست داشته ام ...
اما او دیگر شاعر ِ محبوبم نشد ... شاید فقط بخاطر آن تصویر حساس و
بسیار شکننده ی شاعرانه اش!
حالا دارم فکر می کنم به این اتهام و انگشت اشاره ای که مردد مانده!

هفته ی بدی را پشت سر گذاشتیم ... خبرهای شوم .... تصاویر دردناکی که از
گوشه و کنار منعکس میشد ... و رنج های این زندان بزرگ ... این زندان بزرگ ....
مشهد هم تا سه شنبه توی 2-3 نقطه از شهر، شاهد درگیری هایی بود.
(دوشنبه جلوی دانشگاه خیلی زد و خورد بود ... نیروهای امنیتی حتی به ماشین های شخصی
هم حمله می کردند و شیشه های چندتا ماشین رو هم کاملاً خرد کردند ... کسانی که
مشهد اومدن، میدونن که موقعیت مکانی ِ دانشگاه فردوسی چطوریه.. از شلوغی های شهر
خیلی فاصله داره ... برای همین راه گریزی نداره و خیلی راحت هر اجتماعی
رو میشه سرکوب کرد ...راستش شهامتش رو ندارم از بچه ها خبر بگیرم این روزا
چه بلاهایی سرشون آوردن! و چند نفر بازداشت شدن! )
اما امروز فقط تعداد خیلی زیادی نیروهای ضد شورش و گارد ویژه توی خیابان دیده میشد ..

تمام هفته ذهنم درگیر این زندان بزرگ بود .. و اینکه چطور میشه از اون فرار کرد ...
تمام هفته به راه هایی فکر کردم که میشه از اینجا رفت ...
نه فقط بخاطر وضعیت بغرنجی که این هفته شاهدش بودیم ...
نه فقط با این بغض که حداقل هفت نفر بی گناه کشته شدن و خیلی ها مجروح ..
که بیشتر از همه به خاطر اشتباهات دردناکی که تکرار میشن و
این وسط نه فقط هفت نفر، که میلیون ها نفر قربانی اند...
واقعیتش اینه که ما داریم مسخ میشیم به جسم های زنده ای که یادشون رفته
زندگی یعنی چی .... ما داریم حداقل حقوق انسانی مون رو هم از دست میدیم ...
و نمی فهمیم اینهمه محدودیت و توهین و تحقیر چی داره به روزمون میاره ...
راستش تا امروز، هیچوقت اینقدر این تسلسل بیهوده رو حس نکرده بودم...

بعداْ نوشت: دلم نمیاد سرزنش کنم (برای همین ترجیح دادم گلایه ها
رو حذف کنم از مطلبم)...این روزها همه ایران داغدارند بخاطر
به خاک و خون کشیده شدن مردم توی این درگیری ها!
متاسفم که به عنوان یه ایرانی هیچ کاری نمی تونم بکنم..
توی مشهد تقریباْ حکومت نظامیه... شهر کاملاْ در کنترل
نیروهای امنیتیه ...و فکر نمی کنم امروز هم شلوغ بشه!

هر شب ستاره ای به زمین می کشند و باز
این آسمان غمزده، غرق ستاره هاست ....
"سیاوش کسرایی"

درباره من

عکس من
آرام آرام خواهيد مرد اگر سفر نكنيد، اگر كتاب نخوانيد،اگر به صداهاي زندگي گوش فرا ندهيد، اگر آنچه مي كنيد را ارزيابي نكنيد، آرام آرام خواهيد مرد اگر بنده عادت هاي خود شويد، و هر روز بر همان مسيرهايي كه پيوسته مي رويد، برويد ... اگر مسير خود را عوض نكنيد، اگر لباس هايي به رنگ هاي مختلف نپوشيد و با كساني كه نمي شناسيد صحبت نكنيد امروز زندگي كردن را آغاز كنيد! امروز دل را به دريا بزنيد ! كاري انجام دهيد ! به خودتان اجازه ندهيد كه آرام آرام بميريد و فراموش نكنيد كه همواره بانشاط باشيد! "پابلو نرودا"