روشنی ...

هر چه سعی کردم به بهانه ای، برنامه ی امتحان بچه ها را به روز دیگری
موکول کنم، نشد ...ناچار با دوستم جایی نزدیک نمایشگاه قرار گذاشتم،
تا بعد از کلاس _ و البته با کمی تأخیر _ خودم را آنجا برسانم ...

مسیر نسبتاً طولانی موسسه تا نمایشگاه، تقریباً از تمام نقاط شلوغ شهر می گذرد ....
به پارک ملت که رسیدیم ... بی اختیار همه ی نگاه ها متوجه
حاشیه اطراف پارک شد ....
جایی که تعداد بسیار زیادی از نیروهای پلیس و یگان ویژه،در حال استقرار بودند...
خانم جوانی که کنارم نشسته بود، با تعجب پرسید "باز چه خبر شده؟" ...
برایش توضیح می دهم که امروز 3مرداد، روز جهانی اقدام برای حقوق بشر
در ایران است وگرچه به نظر نمی رسد باز هم در این شهر خاموش، اتفاق خاصی
بیفتد... اما نیروهای پلیس برای قدرت نمایی هم که شده، در "آماده باش" هستند ....

بالاخره بعد از یک تأخیر 45دقیقه ای رسیدیم نمایشگاه ... چند نفری
جلوی نگارخانه مشغول صحبت بودند ... اما در ِ سالن اصلی، بسته بود!

با تردید در را باز کردیم و وارد شدیم ....

و اولین صحنه ....

تاریکی محض بود ... و صدای مبهم آرشه ی ویولن ...

بعد نور فانوس هایی که از سقف آویزان شده بودند کمی فضا را
روشن تر کرد ...

آدم هایی انتهای سالن جمع شده بودند ... و دوربین های موبایلشان داشت
صحنه ی مقابل را فیلمبرداری می کرد ...

صحنه باز هم روشن تر شد ...

یک سمت تصویر نوازنده ویولن ...
و کمی آنطرف تر، نقاشی جوان، قلم مویش را روی تابلو می کشید ...
و چهره ی خسته مردی از لابلای خطوط درهم پبدا بود....

چند دقیقه بعد، با آخرین حرکت آرشه و تشویق طولانی حاضران،
جمعیت، آرام آرام توی سالن کوچک ِ نگارخانه پراکنده شد ...
همه سعی می کردند در نور ضعیف فانوس، تابلو ها را ببینند ...
تابلوهایی که عموماً روی زمینه ی سیاه وبا رنگ های سفید
یا قرمز کار شده بود ....

کم کم زمزمه هایی از اطراف شنیده می شد که "قرار نیست چراغ های
سالن را روشن کنید؟! "

و صدای نقاش که بین گروهی از بازدیدکنندگان ایستاده بود، این اصرار را
اینطور پاسخ داد:

"اما سیاهی فضای کنونی کشور و جامعه مان که خیلی بیشتر از اینهاست!
من روشنی را نمی بینم ... شاید بعضی از این مردمی که هر روز
می بینیم، هنوز روشنی را می بینند و با آن می توانند خیلی راحت به زندگیشان
ادامه دهند ... اما من این روشنی را نمی بینم ... به نظر من
بیرون از این سالن خیلی تاریکترست، فقط چشمان ما به این سیاهی عادت کرده! "

چشم هامان که به تاریکی فضا عادت کرد، تصاویر واضح تر شدند ...

ظرف بزرگ خرما روی میز ....
نایلون های سیاهی که کف سالن چسبانده شده بود ...
چهره های خسته و اندوهگین روی تمام دیوارها ...

و هر تابلو، تصویر درهم چندین چهره ی تو در تو با نگاه هایی مرده و صامت ....

و اگر جلوی در می ایستادی و کل نمایشگاه را یکباره نگاه می کردی،
دیگر تک تک چهره ها دیده نمی شد ... فقط چشم های سرد و بی روحی را میدیدی
که زل زده اند به تو .... یک حس ِ ترسناک که یکهو همه ی وجودت را می لرزاند ...


از سالن که بیرون آمدیم ... هرکس چیزی در دفتر نظرات می نوشت و
می رفت .... و من جمله ای را نوشتم که لابلای این تصاویر،مدام توی ذهنم
تکرار می شد:

"هر نوری هر چقدر هم کوچک باشد، باز روشنایی ست "
صمد بهرنگی



پی نوشت: مطلبی که خواندید برنامه ی افتتاحیه نمایشگاه
نقاشی های محمد ابراهیم نامقی بود که با همراهی تکنوازی
ویولن فرید فتحعلی زاده، در نگارخانه سروش مشهد اجرا شد.


پی نوشت: فضای نمایشگاه اینقدر تاریک بود که نمی شد عکس گرفت
این دو تا تصویر هم از روی پوستر و تراکت هاست!




شعر روی پوستر:


به گورستان نگریستم
مردمانی دیدم
ایستاده
و خفته
که سوگوارانه
بر هم می گریستند ...




13 نظرات:

خاشاک ۴ مرداد ۱۳۸۸ ساعت ۱:۵۱  

دوست عزیز وبلاگ خوبی داری
اگه حال خووندن پست های سیاسی داری یه سری به آدرس زیر بزن.
مرسی
http://khaashaak.blogspot.com

Unknown ۴ مرداد ۱۳۸۸ ساعت ۴:۳۵  

گزارش خوبي نوشته بودي ولي به نظر من وضعيت موجود بسياري از مردمان امروز به داستان كوري شبيه است كه مي خوهند خلي چيزها را نبينند

مائده کاویانی ۵ مرداد ۱۳۸۸ ساعت ۶:۲۸  

متن حکایت
.... کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از تو چاه بیرون بیاورد.
برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم
گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زود تر بمیرد و زیاد زجر نکشد.

مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاکهای روی بدنش
رو می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد سعی می
کرد روی خاکها بایستد. روستایی ها همینطور به زنده به گور كردن او ادامه می دادند
و ..........

ناشناس ۵ مرداد ۱۳۸۸ ساعت ۶:۳۱  

راستی چه طوری میشه وقتی نظر میدم به جای اسم نام وبلاگ نمایش داده شود

خاکستر ۶ مرداد ۱۳۸۸ ساعت ۲:۳۴  

سلام خوبید؟ انگار فعلا توی بلاگر خبری نیست و موجی هنوز بوجود نیومده...
شما هم مثل من فکر نمی کنید...
حوصلم سر رفت بابا...
به امید آزادی سبز...

ایران من ۶ مرداد ۱۳۸۸ ساعت ۹:۲۲  

خیلی جالب بود... خدا رو شکر حداقل در تهران نوری هست

مائده کاویانی ۶ مرداد ۱۳۸۸ ساعت ۱۳:۲۱  

سلام دقیقا نفهمیدم pup up را باید کجا فعال کنم
البته ناگفته نمونه آخر شبه و خسته ام
ولی راهنمایی کنی ممنون میشم

خاکستر ۶ مرداد ۱۳۸۸ ساعت ۱۳:۵۷  

سلام عزیز
ممنون که اومدی و به ما سر زدی
باید این پرچموبالانگه داریم که فردا این شهدا به نگن بی غیرت...بازم به من سر بزن
به امید آزادی سبز...

سی سی وی اس ۷ مرداد ۱۳۸۸ ساعت ۲:۵۱  

سلام...خوبی؟
شرمنده دیر به دیر بهت سر میزنم...آخه ترم تابستونی برداشتم...واسه کنکور ارشد هم شروع کردم به خوندم...
وی اس هم همین طور...تازه رایانه اش هم منهدم شده...

سی سی وی اس ۷ مرداد ۱۳۸۸ ساعت ۲:۵۳  

تاریکی نمایشگاه فضای کنونی کشوره..ولی حداقل تو نمایشگاه صدای گوشنواز ویلون که میاد...
اینجا فقط خبر کشته شدن جوانای هم سن ما از زندان میاد...

ناشناس ۷ مرداد ۱۳۸۸ ساعت ۵:۳۹  
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
Unknown ۷ مرداد ۱۳۸۸ ساعت ۵:۴۶  
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
صحبت ۷ مرداد ۱۳۸۸ ساعت ۵:۵۶  

آزاده خانم گرامی

با سلام و ادب

گزارش کارت را با اشتیاق خواندم . حس مسئولیت و دغدغه ی خاطر عزیزت را می ستایم.
کاش همه ی اهل نظر نه یکبار بلکه به تکرار کتاب کوری را می خواندند تا ببینند انسانها گاهی چقدر ... می شوند

درباره من

عکس من
آرام آرام خواهيد مرد اگر سفر نكنيد، اگر كتاب نخوانيد،اگر به صداهاي زندگي گوش فرا ندهيد، اگر آنچه مي كنيد را ارزيابي نكنيد، آرام آرام خواهيد مرد اگر بنده عادت هاي خود شويد، و هر روز بر همان مسيرهايي كه پيوسته مي رويد، برويد ... اگر مسير خود را عوض نكنيد، اگر لباس هايي به رنگ هاي مختلف نپوشيد و با كساني كه نمي شناسيد صحبت نكنيد امروز زندگي كردن را آغاز كنيد! امروز دل را به دريا بزنيد ! كاري انجام دهيد ! به خودتان اجازه ندهيد كه آرام آرام بميريد و فراموش نكنيد كه همواره بانشاط باشيد! "پابلو نرودا"