خاتون

" پرنده ای که پرواز نکند، اسیر لانه خواهد شد. "

این جمله را اولین بار روی کارت دعوت یکی از نمایشگاه هایشان
دیدم ... قضیه برمی گردد به 4-5 سال قبل ... زمانی که تازه از
طریق یکی از اقوام با این جمع اشنا شده بودم ...






بعدها این جمله را بارها دیدم ... روی سربرگ هایشان،ابتدای
اطلاعیه ها، تقدیرنامه ها و خلاصه هر جا که ردپایی از
جامعه ی بانوان خوداشتغال مشهد بود ...
درست مثل شعاری برای مبارزه با سختی های پیش ِ رو ...
یا شاید هم انگیزه ای برای حرکت!

این جمعیت را معمولاً همه در مشهد با نام بازارچه شان می شناسند ...
اگر گذرتان به خیابان دانشگاه افتاده باشد، در حدفاصل چهارراه گلستان و دکترا،
حتماً تابلوی بازارچه خاتون را دیده اید! (که البته ناگفته نماند 4-5 سال پیش،
این بازارچه عبارت بود از زیرزمین ِ کوچک و نمور ِ پاساژی نبش ِ
بلوار ملاصدرا! )







این بازارچه 54 تا غرفه دارد و تمام مغازه دارانش خانم هستند ... از فروشگاه لباس و
کیف و کفش گرفته تا خیاطی و گلسازی و عکاسی و نمایشگاه تابلوهای معرق و نقاشی،
تا آشپزخانه غذاهای خانگی و حتی نانوایی!

بسیاری از خانم های بازارچه، سرپرست خانواده هستند ... که هر کدام بنا بر توانمندی هایشان
کسب و کار کوچکی فراهم کرده اند و سنگ زندگی را با تلاشی جسورانه می گردانند ...
وغرفه های بازار هم با قراردادهای دوماهه واگذار می شوند، که در صورت ِ
توانایی ِ پرداخت اجاره بها، می توانند آن را برای دوماه بعد هم تمدید کنند..

راستش از چند سال پیش که با این جمعیت آشنا شدم و از نزدیک می بینم که
چقدر تلاش می کنند تا با این استقلال مالی، به سهم خودشان در مقابل ِ
نابرابری های اجتماعی بایستند... از اینکه می بینم با همه ی مشکلاتی که
داشته اند و هنوز هم دارند با آنها دست و پنجه نرم می کنند، که بیشترش را
هم فقط به اتهام ِ (!!!) "زن بودن" در یک جامعه ی مردسالار با قوانینی
تبعیض آمیز، باید تحمل کنند ... از اینکه محکم و صبور ایستاده اند تا
از حقوق اولیه یک انسان، یک شهروند برخوردار باشند ... تا به خودشان و
دیگران ثابت کنند که می توانند موجودیتی فراتر از آن نگاه ترحم آمیز ِ قدرتمدار
به زن و به مثابه جنسی ضعیف و آسیب پذیر، داشته باشند...
موجودیتی که شایسته ی تحسین و احترام است در مقام یک انسان ِ آزاده ....

از اینکه بجای مدارا و سازش و پذیرفتن ِ "همین که هست"، با وجود همه ی
موانع ورنج های پیش ِ رو، باز پرواز را به اسارت لانه ترجیح داده اند ..
از این شهامت و جسارتشان، احساس نشاط و امیدواری می کنم ...
درست مثل نقطه ای روشن در انتهای راهی تاریک که تو را وادار به حرکت می کند!

با اینکه شهرداری برای تبلیغات و اطلاع رسانی این بازارچه همیشه
مانع تراشی کرده ... و با وضعیت کساد بازار، خیلی از غرفه داران گاهی حتی
برای تهیه اجاره بها هم دچار مشکل می شوند (اجاره بهایی که هر از چندگاهی هم
با لطف آقایان مسئول افزایش می یابد!) ... و حتی خبر دارم که گاهی پخش موسیقی
در محوطه بازار (که شاید کمی باعث رونق آن شود) را هم با بهانه های واهی
ممنوع می کنند ... با همه ی این مشکلات و کارشکنی ها، باز هم اهالی ِ خاتون
امیدوارانه به کار و فعالیت خودشان ادامه می دهند ...






خاتون، با همه ی مشقتی که در این سالها متحمل شده، با وجود
همه ی روزهای سختی که از سر گذرانده، هنوز باصفاست ...
تجربه ی قدیمی های بازار و امید و انگیزه ی جوان ترها، آن را
زنده نگه میدارد .... تا آن روز که دیگر هیچ پرنده ای به اسارت لانه
تن درندهد!


پی نوشت: مدتی پیش خبر رسید که گویا سنگ اندازیهای شهرداری و
سازمان میادین دارد شکل تازه ای به خود می گیرد ... و زمزمه هایی
شنیده شده مبنی بر اینکه می خواهند بازار را از خانم های خوداشتغال
پس بگیرند و آن را با قیمتهایی بالاتر به غیر واگذار کنند!

بی ربط نوشت: چند روز پیش خبر بازداشت 5نفر از بچه های
دانشگاه فردوسی را دیدم... یکی از آنها را خوب می شناسم ...
از هم دوره ای های ما بود ... حالا از آن روز بدجوری نگران بقیه
دوستان فعالمان هستم ... مخصوصاً اینکه دیروز هم شنیدم که موج تازه ای
از بازداشتها در مشهد آغاز شده!

بعداً نوشت: هر چه خواستم نادیده اش بگیرم و از نوشتنش طفره بروم نشد ...
در لابلای اخبار بازداشتی ها و آزاد شده های حوادث اخیر،
نوشته های اخیر ژیلا بنی یعقوب (اینجا و اینجا) برای همسر دربندش بهمن احمدی،
خیلی نظرم را جلب کرده ... همیشه تصویر یک ازدواج موفق اینقدر
به نظرم نایاب( یا با نگاهی خوشبینانه تر، کمیاب) بوده که کلاً خیلی وقتست
که حتی از فکر کردن به آن هم منصرف شدم.. ازدواجی که در آن مجبور نباشی
اینقدر از ابعاد خواسته ها و علایق و آرزوها و اهداف وشخصیت فردی ات بزنی
که بتوانی بدون دردسر در آن فضای محدود ِ متداول جای بگیری ... ازدواجی که
هر دونفر روی یک پله قرار بگیرند، نه اینکه یکی همیشه پایین تر و محروم تر
و با حقوقی نصف ِ آن دیگری!
حالا زندگی مشترک این دو روزنامه نگار ِموفق، روایت واقعی ِ همان خیال ِ دور است..
اینکه هر دو، پابه پای هم در صف مبارزه برای یک هدف تلاش می کنند ...
این همدلی و همراهی شان در این روزگار قحطی زده، خیلی تحسین برانگیز است!

4 نظرات:

sarbazan sabz ۱۵ شهریور ۱۳۸۸ ساعت ۳:۳۰  

سلام دوست من
من دوباره آپ جدید کردم و منتظر نظر سبز شما هستم...


""آیت‌الله بیات زنجانی: شاید از فردا روز، درب‌های حرم امام را به روی مردم ببندند""

ادامه اونو بخون...

""خبرگزاری ریانووستی روسیه در یک نظرسنجی جالب ......""

منتظرتم حتما بیا و ببین...

به امید آزادی سبز...[گل]

آرش ۱۸ شهریور ۱۳۸۸ ساعت ۱۱:۴۱  

سلام

خوبی ؟

خیلی وقته خبری ازت نیست .

البته شکایت نمیکنم چون خودم هم خیلی وقته ازم خبری نیست .

ولی وقت کردی بیا اون طرفها

آرش ۱۹ شهریور ۱۳۸۸ ساعت ۱:۱۶  

سلام

راستش مدتیه سرم شلوغه . از طرفی دیگه اینترنت پر سرعت هم ندارم .
پست قبلی در مورد یکی از دوستان بود که یک مدتیه ازش بی خبر شدیم .

خدا میدونه چی شده

ایران من ۱۹ شهریور ۱۳۸۸ ساعت ۷:۳۵  

در مورد پست بعد مینویسم... که نظر رو حذف کردی... این شبها بهترین دعا آزاید ایرانه

درباره من

عکس من
آرام آرام خواهيد مرد اگر سفر نكنيد، اگر كتاب نخوانيد،اگر به صداهاي زندگي گوش فرا ندهيد، اگر آنچه مي كنيد را ارزيابي نكنيد، آرام آرام خواهيد مرد اگر بنده عادت هاي خود شويد، و هر روز بر همان مسيرهايي كه پيوسته مي رويد، برويد ... اگر مسير خود را عوض نكنيد، اگر لباس هايي به رنگ هاي مختلف نپوشيد و با كساني كه نمي شناسيد صحبت نكنيد امروز زندگي كردن را آغاز كنيد! امروز دل را به دريا بزنيد ! كاري انجام دهيد ! به خودتان اجازه ندهيد كه آرام آرام بميريد و فراموش نكنيد كه همواره بانشاط باشيد! "پابلو نرودا"