چند شعر از جواد کلیدری


1.
لباس می پوشد
به خیابان می رود
و رقص ماشین ها و ویترین ها را تماشا می کند.
لباس می پوشد
به خیابان می رود
و سعی می کند در پیاده رو
از تماس احساسش با شانه های عابران لذت ببرد.
غروب
در را می بندد
و بی اراده بر همه چیز اشک می ریزد.


2.
پدرانمان در جشن مغول
خوشبختی شان را قطعه قطعه شدند
و برادرانمان نسل دوم تاتار را گریستند
و خواهران و مادرانمان.

***
درد
بر پشت و پَهلوی مردمانم
یوغ سنگین تاریخ را می گرداند.
آی خوشبختی!
وقتی مرگ در کوچه مردم را دسته دسته جارو می کند
سَهمَت را از زندگی ام بردار
که من با تقدیر اجدادم بزرگ شده ام.


3.
غروب که می شود
زنبورها در بازگشت به کندو عجله می کنند
زنبورهای کارگر
ایستاده در اتوبوس های هفت عصر
اعصاب های خسته را به خانه می آورند
نه رویای چیدن گلی کمیاب!
نه خیال ساختن قصری از عسل!
آه! ملکه را بگو
اگر نیش های شعرم آزارش می دهد
من هر روز هوایی را نفس می کشم
که کارگرانی در آن سرفه کرده اند.

***
زنبورها! زنبورها!
اتوبوس از خیابان های زیادی باید بگذرد.


4.
برفی سنگین را آرزو دارم در صبح یک روز تعطیل
برفی که گنجشکان را به حیاط خانه بکشاند
من پرده را کنار بزنم
زنی زیبا را ببینم
که از پیاده رو می گذرد
با لبخندی آرام برلبانش
و دسته ای گنجشک که از سینه اش بلند می شود

***
فکر می کنم
شهر به سمتی که او می رود
سنگین شده باشد!


5.
خیاط است مادرم
چهل تکه می دوزد در چهل سالگیش
ما در کوچه
تکه
تکه
بزرگ می شویم.




پی نوشت: مجموعه ی "یکی این همه گُل را از دستم بگیرد"،سروده هایی از جواد کلیدری،
را انتشارات شاملو همین اواخر چاپ کرده... شعرها را از این کتاب انتخاب کردم...
به نظرم زبان روان و گیرایی داره!

8 نظرات:

خاکستر ۱۳ مهر ۱۳۸۸ ساعت ۱۱:۳۶  

سلام دوست خوبم
واقعا شعر خوبی بود...
من از قسمت زنبوراش خیلی خوشم اومد

"اعصاب های خسته را به خانه می آورند
نه رویای چیدن گلی کمیاب!"

در این قسمت حرفاست...
حقیقت در اینجاست...کمی تلخه ولی راسته...

به امید ازادی سبز...

مصطفي ۱۳ مهر ۱۳۸۸ ساعت ۲۱:۴۶  

سلام
شماره 5 زيبا و تلخ بود!در كل شعراي متفاوتي ميذاري،البته زياد هم شعرگونه نيستن!
راستي چيزي كه عيان است،چه حاجت به بيان است!!!

مصطفي ۱۴ مهر ۱۳۸۸ ساعت ۲:۱۸  

سلام
نه بابا من منظورم اصلا" تو اون مايه ها كه شما برداشت كردي نبود! همين جوري يه چيزي اومد نوشتم،شما خيلي نكته بينيد!

صحبت ۱۹ مهر ۱۳۸۸ ساعت ۱۴:۰۶  

زاده ی عزیز

شعرهای آقای کلیدری را خواندم.

شعر 5 را بسیارپسندیدم

خیاط است مادرم

چل تکه می دوزد در چهل سالگی

ما در کوچه
تکه
تکه
بزرگ شدیم

به روزم

با

شک به یقین

مصطفي ۲۰ مهر ۱۳۸۸ ساعت ۲۲:۰۹  

سلام
ميگم اينجا هم دير آپ ميشه ها!
راستي شما شعراي يغما گلرويي رو خونديد ؟؟
نظرتون در مورد اونا چيه ؟؟!

سی سی وی اس ۲۳ مهر ۱۳۸۸ ساعت ۲:۱۵  

سلام... من به خاطر این دیر به دیر بهتون سر مزنم چون خودتون گفتین درس بخون ...تا قبل از این که این پیام رو هم بدم مشغول خوندن بودم...

منم میگم شعر 5 بهتر بود

سی سی وی اس ۲۳ مهر ۱۳۸۸ ساعت ۲:۱۷  

شب جمعه ست و شب آمرزش گناهان
خوشحال میشم سر قبرم بیایید....

سی سی وی اس ۲۵ مهر ۱۳۸۸ ساعت ۹:۲۳  

سلام... کم پیدا؟ مشغول چه فعالیت فرهنگی- اجتماعی -سیاسی ای هستید ؟

هرجا هستید موفق باشید

درباره من

عکس من
آرام آرام خواهيد مرد اگر سفر نكنيد، اگر كتاب نخوانيد،اگر به صداهاي زندگي گوش فرا ندهيد، اگر آنچه مي كنيد را ارزيابي نكنيد، آرام آرام خواهيد مرد اگر بنده عادت هاي خود شويد، و هر روز بر همان مسيرهايي كه پيوسته مي رويد، برويد ... اگر مسير خود را عوض نكنيد، اگر لباس هايي به رنگ هاي مختلف نپوشيد و با كساني كه نمي شناسيد صحبت نكنيد امروز زندگي كردن را آغاز كنيد! امروز دل را به دريا بزنيد ! كاري انجام دهيد ! به خودتان اجازه ندهيد كه آرام آرام بميريد و فراموش نكنيد كه همواره بانشاط باشيد! "پابلو نرودا"