چند سکانس


سکانس اول:

نگاه غمزده اش را از روی کتاب دعایی که توی دستش است بر می دارد و به سقف آذین بسته ی
رواق زل می زند... بعد صورتش را به سمت زنی که کنارش نشسته بر می گرداند و چیزهایی
می گوید .. آنقدر آرام که فقط آن زنِ چادر سیاه صدایش را می شنود ...

" خواهر، اصلاً غصه نخور! نمی دونم شنیدی یا نه ...این نذر آقای نخودکی
میگن خیلی جواب میده ...اشرف خانوم، همسایه مون، میگفت ردخور نداره! ...
فکر کنم خودشم همین کارو کرده بود که بختِ دخترش باز شد! "

زن خوشحال می شود ...
" آره! تو هم نذر کن ... بختِ دخترت باز میشه!"

چشم هایش برق می زند ...مثل اینکه گنجی پیدا کرده باشد... چادرش را روی سرش
مرتب می کند و بلند می شود ... کتاب دعا را سر جایش می گذارد و بعد از کلی تشکر و
التماس دعا از رواق بیرون می رود و در شلوغیِ حرم، ناپدید می شود ...
دارم به آن زن فکر می کنم ... و به دخترش ... و بختی که ....

سکانس دوم:
به شرکت خصوصی که یکی از آشنایان برای کار معرفی کرده ، زنگ می زنم ...
قرار ملاقاتی برای بعدازظهر گذاشته می شود ...
عصر ... ساعت 6....
توی شرکت، جز رئیس و منشی اش کسی نیست ...مردی حدوداً 60 ساله روبه رویم نشسته ..
.عینکش را روی صورتش جابجا می کند و از آن آشنایی که معرفی ام کرده، می پرسد ...
کوتاه، جوابش را می دهم ...
" خب .. همین طور که می بینید ما اینجا بعدازظهرها هم فعال هستیم ...
یعنی کارمون دوشیفته.. درضمن همه جور مراجعه کننده هم داریم ...
مهندس ...کارفرما...کارگر ... شما باید بتونی با همه شون کنار بیای.."

حرف های مرد مثلِ کدهای نامفهومی از یک برنامه ی کامپیوتری، توی ذهنم پخش می شوند ...
بعد از کلی حرف زدن، بالاخره یادش می افتد از تحصیلاتم بپرسد ...

" حالا شما چی خوندین؟ "
" من لیسانس ریاضی کاربردی ام "

به چانه اش دست می کشد و کمی فکر می کند ... بعد با بی میلی می پرسد:

" ریاضی کاربردی؟ ... به چه دردی می خوره این ریاضی کاربردی؟ "

لحن کلامش آنقدر تمسخرآمیز است که دلم می خواهد هرچه بدوبیراه می دانم نثارش کنم .
.
" کدوم دانشگاه درس خوندید؟ .. آزاد؟ "
" نه ... دانشگاه فردوسی بودم "
"ریاضی کاربردیِ دانشگاه فردوسی "
...پوزخندی می زند و دوباره از کارهای
شرکت می گوید ... صبرم تمام می شود و بالاخره کلامش را قطع می کنم و می پرسم:

" شما هنوز به من نگفتید نیرویی که می خواید استخدام کنید
چه مسئولیتی توی این شرکت داره؟"
و بعد از کمی توضیحات تکراری ...
" ..میشه گفت منشی "

از حماقت خودم لجم می گیرد ...
" شما الان جایی مشغول به کار هستید؟ "
" بله ... بعدازظهرها توی یه موسسه، تدریس می کنم.."
" خب .. می تونید فعلاً ..."

حرفش را دوباره قطع می کنم ... می خواهم زودتر خلاص شوم ...
" ببخشید ... اجازه بدید فکرامو بکنم ..با خانواده هم صحبت
کنم ..خبرشو بهتون میدم "
چپ چپ نگاهم می کند و می گوید :
" تا فردا حتماً خبرشو بدید خانوم! ...تا اگه نیومدید،
ما دنبالِ یه نفر دیگه باشیم ..."

خداحافظی می کنم و خودم را می سپارم به خیابان های شلوغ شهر با آن
کوچه های بن بست که فکر می کنی شاید راهی برای گریز دارند ...

سکانس سوم:
روزنامه را از روی میز بر می دارم و تیترهای درشتش را نگاه می کنم ...
چشمم می افتد به یکی از خبرهای کوتاه حاشیه ی روزنامه ...
" ... پزشکان بیمارستانِ مزبور در رشت، شایعه ی متولد شدنِ
نوزادی که سخن می گوید را به شدت تکذیب کردند .."

از خودم می پرسم واقعاً این مردم دنبال چه می گردند؟
عصر، دوستم را می بینم ..با هم صحبت می کنیم و این موضوع را برایش تعریف
می کنم ..و او چیزی عجیب تر می گوید :

" میگن توی یکی از روستاها یه بچه ای خونه شون خیلی از مدرسه
دور بوده ... اون مجبور بوده هر روز رودخونه رو دور بزنه و مسافت زیادی
رو طی کنه ... برای همین همیشه دیر می رسیده ... خلاصه معلمه ش
عذرشو می خواد و اونم میگه که بخاطر این مسیر طولانی،همیشه دیر
میرسه ...معلمه هم میگه خب، هر روز که راه می افتی یه بسم الله بگو و بیا ...
بعد از چندوقت متوجه میشن این بچه خیلی زود میرسه ... معلمه کنجکاو
میشه و یه روز دنبالش می کنه ...بعد میبینه این بچه وقتی به رودخونه
میرسه یه بسم الله میگه واز روی آب رد میشه ( یعنی روی آب راه میره)!!!!!

نمی دونم باید خندید یا گریه کرد ....

سکانس چهارم:
شب، بی خوابی به سرم می زند ... رادیو را روشن می کنم تا برنامه های شبانگاهی را
گوش کنم ... "نردبان شب" یا شاید " یک سبد ترانه" .... اما صدایی یکدفعه از توی رادیو
داد می زند:
" برای شما که هنوز تنهایید ... برای شما که قصد ازدواج دارید ...
برای شما که متاهلید .. برای شما که ...
برنامه ی یک + یک ...."

واقعاً خنده دار است ... یاد برنامه ای می افتم که چندوقت پیش اتفاقی دیدم ...
در مورد ازدواج بود ...( این اواخر هرچه برنامه و گفتگو می سازند درباره ی این موضوع است) ...
بگذریم از کمدی ِ پرسش های مجری و پاسخ خای کارشناس برنامه (که یک به اصطلاح روحانی بود) ...
یکی از اس ام اس های بینندگان که خوانده شد این بود:
" دختری هستم 21 ساله ... آیا می توانم دعا کنم که برایم خواستگار خوبی بیاید؟ "
و بعد کارشناس برنامه جواب داد:
" البته که می تونید ... فقط اینو به این شکل توی دعاتون نگید .. بهتره بگید:
"خدایا آنچه صلاحم است سر راهم قرار بده! "... اونوقت خدا خودش درست میکنه!!!"

و سکانس آخر:

خدایا ما را ببخش! ...
ما را که می بینیم، می شنویم اما باز سکوت می کنیم ....
ما که ایمانمان را به مسلخ برده ایم تا زندگی که نه، فقط زنده بمانیم ...
خدایا ما را ببخش! ..
ما را که فراموش کردیم چه انسان هایی قربانی این ظلمت شدند تا ما روشنایی را از یاد نبریم ...
ما که جورِ همه ی غصه ها را به دوش کشیده ایم تا خنده های دیوانه وار ِ این موریانه های پست،
آشیانه مان را ویران کند ...
خدایا ما را ببخش!...
فقط تو می توانی بندگانت را در همه حال دوست داشته باشی ... حتی وقتی میان ِ تعفن ِ
افکار ِ پوسیده، دست و پا می زنند ...
فقط تو می توانی ... نجاتمان بده!

درباره من

عکس من
آرام آرام خواهيد مرد اگر سفر نكنيد، اگر كتاب نخوانيد،اگر به صداهاي زندگي گوش فرا ندهيد، اگر آنچه مي كنيد را ارزيابي نكنيد، آرام آرام خواهيد مرد اگر بنده عادت هاي خود شويد، و هر روز بر همان مسيرهايي كه پيوسته مي رويد، برويد ... اگر مسير خود را عوض نكنيد، اگر لباس هايي به رنگ هاي مختلف نپوشيد و با كساني كه نمي شناسيد صحبت نكنيد امروز زندگي كردن را آغاز كنيد! امروز دل را به دريا بزنيد ! كاري انجام دهيد ! به خودتان اجازه ندهيد كه آرام آرام بميريد و فراموش نكنيد كه همواره بانشاط باشيد! "پابلو نرودا"