فارغ التحصیلی


از در که وارد می شود، با خوشحالی داد می زند :"فارغ التحصیل شدم!"... کاملاً درک می کنم
الان چقدر احساس سبکی می کند..
چهار سال دانشگاه را که تمام می کنی انگار تکلیف مهمی را به سرانجام رسانده ای ...
مسئولیتی که حداقل 16 سال از بهترین لحظات زندگی ات را برای تحقق اش هزینه کرده ای ...
و وقتی دانشنامه ات را می گیری با خودت فکر می کنی این مدرکی ست که شاید بتوانی
به پشتوانه اش بقیه زندگی ات را بسازی ... توی ذهن ات هزار تا هدف و نقشه داری برای
فردایی که متعلق به توست ...و آرزوهای بزرگی که ...

"آرزو جان! مبارک است فارغ التحصیلی ات! "

این را مادر می گوید .. و من هم ...

" ورودت را به جمعِ معضل های اجتماعی جوان تبریک می گویم!"

مادر گوشزد می کند:

"بچه را ناامید نکن! انشالله همه چیز درست میشه! خدا بزرگه!"

سعی می کنم 2سال قبل را به یاد بیارم ... وقتی آخرین امتحانم را
دادم ... امتحان حسابداری (درس اختیاری که به اجبار برداشته بودیم)
... بعد از امتحان یکراست رفتم دفتر انجمن ... "بچه ها تموم شد!" ...
داشتم از خوشحالی بال در می آوردم ... اونهایی که ورودی پایینتر بودن
با حسرت می گفتند " وای!خوش به حالت!"
آن روزها ناامیدی کجا بود؟! ...
نمی دانم کدام حقیقی تر است ... رویا های دیروز یا ناامیدی و رنج امروز؟
و انگار این خاصیت جوامع عقب مانده ست که همیشه دیگرانی هستند که برای زندگی بقیه
تصمیم می گیرند ...و راهروهای پیچ در پیچ را که می گذرانیم آخرش به یک جا می رسیم ...
گواه اش آدم های زیادی که همه همین مسیر بارها پیموده شده را طی کرده اند ...
آن روزها همه چیز، رنگ دیگری داشت ... حتی وقتی برای کنکور آماده می شدم امیدی بود و
اشتیاقی برای فردایی نامعلوم ...احساس می کردم این همان سکوی پروازی ست که برای
آینده ای روشن به آن نیاز دارم ... از این تجربه جدید لذت می بردم ..
از اینکه دارم برای دوست داشتن هایم تلاش می کنم خوشحال بودم ...
حالا فکر کن به اینهمه آدمی که هر سال کنکور شرکت می کنند ...
چند درصدشان برای فرار از بیکاری و سردرگمی به درس خواندن پناه
می آورند؟ .... مگر چاره ای غیر از این دارند؟ .. یا باید به کاری با حقوقِ
حداقل راضی باشند یا درس بخوانند به این امید که با مدرکی بالاتر
موقعیت شغلی بهتری پیدا کنند ... و نتیجه اش، سودی ست که این میان عاید
سازمان سنجش می شود!

خدا بزرگ است ...اما همین خدای بزرگ هم برای ملتی که دست روی دست گذاشته و
فقط چشم اش به آسمان است، کاری نمی کند!

پ.ن: تصمیم گرفته بودم تا بعد از کنکور دیگر سراغ اخبار و رویدادهای اجتماعی نروم اما ...
ماجرای محاکمه زنی به نام کبری را چند سال پیش دنبال می کردم ...تا آنجا خبر داشتم که
چند بار به مرگ محکوم شده بود و باز به کمک حمایت های کمیته حقوق بشر نجات پیدا کرد ...
تا اینکه چند روز پیش،دوباره خبری از این پرونده دیدم... کبری بعد از 13 سال حبس دوباره در آستانه
مجازات سنگسار قرار گرفته!
فکر نمی کنم مجازاتی وحشیانه تر از این در هیچ کجای دنیا وجود داشته باشد ... و این اواخر
موارد اجرای این مجازات به حدی رسیده که تلاش برای رفع این قانون، در دستور کار بسیاری
نهادهای فعال حقوق بشرمطرح شده... شما هم می توانید با امضا درخواست لغو این قانون، اعتراض
خود را اعلام کنید.

پ.ن: مدتی پیش، شاهد شلوغی هایی توی شهر بودیم ... و خبر رسید
باز هم نیروی انتظامی همیشه در صحنه!!! به مدد نیروهای
ضد.شورش و بامهربانی، مردم معترض را آرام کرده ... اما از آن روز
به بعد، در و دیوارها پر شده از این عبارت که "ما هستیم" ...
گویا قضیه از این قرار بوده که دوباره این همایون خان (یکی از شبکه
سلطنت طلب) مردم را به تجمع دعوت کرده و شعارشان هم همین
بوده که "ما هستیم"..
یاد مطلبی افتادم که سالهایی دور، شاملو در جوابِ پرسش
گزارشگری درباره ی علت عضویت او و بسیاری از نویسندگان و
روشنفکران در حزب توده گفته بود ... " وقتی توی یک اتاق تاریک
گیر افتاده ای، هر روزنه کوچکی که راهی به بیرون داشته باشد
معنای گریز به سوی رهایی را به ذهن متبادر می کند! "

درباره من

عکس من
آرام آرام خواهيد مرد اگر سفر نكنيد، اگر كتاب نخوانيد،اگر به صداهاي زندگي گوش فرا ندهيد، اگر آنچه مي كنيد را ارزيابي نكنيد، آرام آرام خواهيد مرد اگر بنده عادت هاي خود شويد، و هر روز بر همان مسيرهايي كه پيوسته مي رويد، برويد ... اگر مسير خود را عوض نكنيد، اگر لباس هايي به رنگ هاي مختلف نپوشيد و با كساني كه نمي شناسيد صحبت نكنيد امروز زندگي كردن را آغاز كنيد! امروز دل را به دريا بزنيد ! كاري انجام دهيد ! به خودتان اجازه ندهيد كه آرام آرام بميريد و فراموش نكنيد كه همواره بانشاط باشيد! "پابلو نرودا"