جمله میداند خدای ِ حال گردان غم مخور


از همان لحظه که عقربه ثانیه شمار ساعت روی دیوار،تیک تاکش با شمارش معکوس ِ
گوشه ی صفحه تلویزیون هماهنگ شد ... یا نه.. شاید هم کمی قبل تر ... آن وقت که به عادت
هر سال، هفت سین را یکی یکی روی میز کنار اتاق می نشاندم ... و دور سبزه ها را
روبان می بستم ...
به نظرم حول و حوش همان دقیقه های پایانی بود که یکهو سراغم آمد..
مثل اینکه نشسته باشد روبه رویت ... با فاصله ای اندک ... آنقدر نزدیک که گرمای نفس هایش
را روی صورتت حس کنی ... انگار زل زده بود توی چشم هایم ... طوری که ندیدنش ممکن نبود ...
نمیشد... نمیشد رو برگردانی ... یا پلک ها را حصار کنی در برابرش .... چاره ای نبود جز
پذیرفتنش ... مهمانی ناخوانده که قلبت از حضورش سنگینی می کند و
ضربان هایی که محکم تر، سینه ات را می لرزاند ...
نگاهش آرام آرام مژه هایم را نمناک می کرد ...
درست در همان لحظه ها که ....

قبول دارم که بودنت، جبر ِ زندگی ست ...
اما چرا حالا؟ .....
حالا که میعاد ِ تولد ِ دوباره ی همه مخلوقات خداست ...
اینجا که بهانه تکرار عاشقانه های از یادرفته ست ...
تو ... اینجا .... میان شور و حرارت امیدها و آرزوهای سبز بهار،
از من چه می خواهی؟...

اما اینبار فرق می کرد ... آمدنش بخاطر کسی یا چیزی نبود...
نه از جنس ِ دل نگرانی های گذشته بود و نه از هول و هراس آینده...
انگار که نوزادِ همین لحظه های داغ ِ درگذر باشد ...
همین حالا که تقلا می کنی از نو آغاز شوی ...
شاد ِ شاد ... بسیار شادتر از قبل ....
درست میان همین لحظه های ناب، دلت به اندازه دنیای کوچک درونت، می گیرد ....

□□□
حافظ را باز می کنم به نیت این میهمان ناخوانده،

یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر ِ شوریده باز آید بسامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت ِ چمن
چتر ِ گل در سر کشی ای مرغ ِ خوشخوان غم مخور
دور ِ گردون گر دو روزی بر مراد ِ ما نرفت
داءماً یکسان نباشد حال ِ دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نءی از سرّ ِ غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل ار سیل ِ فنا بنیادِ هستی برکَند
چون تُرا نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
در بیابان گر بشوق ِ کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کُند خار ِ مغیلان غم مخور
گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد ناپدید
هیچ راهی نیست کانرا نیست پایان غم مخور
حال ِ ما در فُرقت ِ جانان و ابرام ِ رقیب
جمله میداند خدای ِ حال گردان غم مخور


درباره من

عکس من
آرام آرام خواهيد مرد اگر سفر نكنيد، اگر كتاب نخوانيد،اگر به صداهاي زندگي گوش فرا ندهيد، اگر آنچه مي كنيد را ارزيابي نكنيد، آرام آرام خواهيد مرد اگر بنده عادت هاي خود شويد، و هر روز بر همان مسيرهايي كه پيوسته مي رويد، برويد ... اگر مسير خود را عوض نكنيد، اگر لباس هايي به رنگ هاي مختلف نپوشيد و با كساني كه نمي شناسيد صحبت نكنيد امروز زندگي كردن را آغاز كنيد! امروز دل را به دريا بزنيد ! كاري انجام دهيد ! به خودتان اجازه ندهيد كه آرام آرام بميريد و فراموش نكنيد كه همواره بانشاط باشيد! "پابلو نرودا"