الهام


روی آخرین ردیف صندلیهای اتوبوسی خلوت، کنار پنجره نشسته بودم و داشتم
حرفهایی را توی دفترچه ی کوچکم می نوشتم که او را دیدم ... چندتا صندلی آنطرف تر ...
با خوشمزگی کودکانه ای آخرین دانه های پفکش را می خورد... چند لحظه نگاهش کردم...
حس خوبی داشت ...مثل تابلویی که تو را می برد به رویایی آشنا ... تصویر معصومانه ای
که برای یادآوریش باید به سالهای دور کودکی ات برگردی!
باز سرگرم دفترچه ام شدم ... هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که آرام آمد و کنارم ایستاد ...
3-4سال بیشتر نداشت ...و با آن ذره های ریز و نارنجی پفک روی گونه ها و موهایش
خیلی بامزه تر شده بود...
چشم های مشکی اش زل زده بود به صورتم ... آنقدر نزدیک بود که میشد با دستت
آن ذرات نارنجی را از روی موهایش پاک کنی ...

●"چقدر پفکی شدی خانومی؟"

لبخند می زند و گُلِسرش را درست می کند....

● "اسمت چیه؟"
◊ "الهام"

دستم را به طرفش دراز می کنم و می گویم "آزاده"
محکم دستم را می گیرد و اینبار بلندتر می خندد ...
حالا صمیمانه تر کنارم می نشیند و شروع به حرف زدن می کند ... از دوستانش
می گوید ... و مادر بزرگش که دورتر از ما نشسته و دارد نگاهمان می کند ....
یکهو فکری به ذهنم می رسد ... صفحه سفیدی از دفترچه ام را باز
می کنم و آن را با خودکاری می دهم دستش ...

● " بلدی نقاشی بکشی؟ "
◊ "آره... بلدم! "
● " برام یه نقاشی بکش ... یادگاری! "

خوشحال می شود ....زانویش را روی صندلی خم می کند و دفترچه را روی آن
می گذارد ... بعد مثل کسی که دارد کار خیلی مهمی را انجام می دهد، سرگرم
نقاشی می شود ... از بالای سرش به خطوط و اشکال عجیب و غریبی که می کشد نگاه می کنم ...

● "خب ... چی میکشی برام؟ "

دفترچه را به طرفم می گیرد و تک تک چیزهایی را که نقاشی کشیده، توضیح می دهد ..

◊ "این یه دونه پروانه ست ... اینم یه گاوه ... این یکی هم یه چاهِ که از
توش چندتا مار در اومده! .... اینم عمو پورنگه! "

دوباره به نقاشی اش نگاه می کنم ... میان آنهمه خطوط درهم و اشکال نامفهوم دنبال
این تخیل کودکانه می گردم ... وسط نقاشی اش نارنجی شده... از توی کیفم دستمالی
درمی آورم تا دستهایش را تمیز کند ...
دستهایش را که پاک می کند، گوشه ای از دستمال را روی نقاشی اش می کشد...

◊ "نقاشیم کثیف شد؟"

ناراحتی توی صدایش موج می زند ...

● "عیبی نداره عزیزم! ... عوضش هر بار که نقاشیتو نگاه کنم یادم میاد
که قبلش پفک خورده بودی!"

از این توجیه ام خوشحال می شود و می خندد.... و باز توی صفحه نقاشی اش چیزی می کشد ...

◊ "ببین! اینم یه پرنده ست ..."

سعی می کنم با تخیلی کودکانه به شکلی که کشیده، نگاه کنم ...
به پرنده ای که هیچ بالی ندارد ....

● "می خوای بهت یاد بدم چطوری یه پروانه ی قشنگ بکشی؟"

و قبل از اینکه پاسخی بدهد، خودکار دیگری از توی کیفم در می آورم ..
اما تا می خواهم چیزی بکشم،دستم را می گیرد...

◊ "نقاشی منو خراب نکن!"

راستش دچار یک حس شرمندگی شدم ... انگارکه واقعاً به حریم کسی
تعدی کرده باشم ...
و شاید بیشتر از این بابت که حس کردم آنقدر در این قالب "بزرگ شدن" جاگیر شده ام
و آنقدر آلوده ی قالبهای منطقی و استدلالیِ زندگی ام که حقیقتِ ناب ِ دنیای او را
نمی فهمم ...( و انگار لازم است گاهی وقتها با بچه ها حرف بزنیم تا حالیمان شود چقدر
اسیر ذهنیات پوچیم ... و این چارچوبهای خودساخته، چطور دارد خفه مان می کند! )

پایین نقاشی اش نوشتم "الهام" ... و دفترچه را توی کیفم گذاشتم ... به مقصد رسیده بودم ...
از اتوبوس که پیاده شدم از پنجره برایم دست تکان میداد و با همه توانش داد می کشید "خداحافظ"

پی نوشت: چهارشنبه اتفاق افتاد ...قرار نبود اینجا بنویسمش ... اما
هنوز گوشه ای از ذهنم درگیر آن خطوط درهم و نگاهِ
ساده ی کودکانه است! مثل یک تجربه ی عجیب که تا
مدتها توی گوش ات زنگ می زند!

پی نوشت: می خواستم تا بعد از این انتخابات لعنتی هیچ چیزی
ننویسم... به عکس العمل های آدم ها دربرابر این نمایش
مسخره که فکر می کنم غصه ام میشه ... از اینکه اینقدر
راحت فریب می خورن .... از اینکه خیلی راحت میشه ازشون
به عنوان یه بلندگوی تبلیغاتی حزبی استفاده کرد ...
حماسه بسازید! ... باز هم حماسه بسازید تا همه دنیا بدونن
که اینجا چقدر همه خوشبخت و آزادند!

درباره من

عکس من
آرام آرام خواهيد مرد اگر سفر نكنيد، اگر كتاب نخوانيد،اگر به صداهاي زندگي گوش فرا ندهيد، اگر آنچه مي كنيد را ارزيابي نكنيد، آرام آرام خواهيد مرد اگر بنده عادت هاي خود شويد، و هر روز بر همان مسيرهايي كه پيوسته مي رويد، برويد ... اگر مسير خود را عوض نكنيد، اگر لباس هايي به رنگ هاي مختلف نپوشيد و با كساني كه نمي شناسيد صحبت نكنيد امروز زندگي كردن را آغاز كنيد! امروز دل را به دريا بزنيد ! كاري انجام دهيد ! به خودتان اجازه ندهيد كه آرام آرام بميريد و فراموش نكنيد كه همواره بانشاط باشيد! "پابلو نرودا"