وابستگی


توی کتاب ادبیات سوم دبیرستان، داستان بسیار جالبی از غلامحسین ساعدی
داشتیم به نام "گاو" ... درس ِ آن روز ِ کلاس ادبیاتمان را هیچ وقت فراموش
نمی کنم ... یکی از به یادماندنی ترین جلسه ها بود ...
معلم مان _ که خانم بسیار بامعلوماتی هم بود _ یک جلسه کامل،
در تحلیل این درس برایمان صحبت کرد... از توضیح ِ عکس ِ جالب و
متناسبی که بعد از مقدمه ای درباره ی نویسنده، درج شده بود، گرفته
تا تحلیل ِ تک تک ِ شخصیتهای نمادین ِ داستان های ساعدی!

طرحی که برای این داستان کشیده شده بود
تصویر ِ تک شاخه گلی توی گلدان، روی طاقچه ی پنجره ای رو به شب
را نشان میداد ... که وقتی با دقت بیشتری به عکس نگاه می کردی،
متوجه سنجاق باریک و ظریفی می شدی که ساقه شکسته ی گل را
ثابت نگه داشته! ... و تصویری از حلال ماه، درست بالای این گلدان
قرار گرفته بود طوری که نقشی از شاخ ِ گاو را تداعی می کرد!




معلم مان توضیح میداد که شاخه گل، سمبل زندگی ِ شخصیت اصلی
داستان است که می بینیم بخاطر وابستگی شدیدی که به گاوش دارد
(سنجاقی که حیات و ثبات ِ ساقه ی شکسته را به ظاهر حفظ کرده)
بعد از مردنِ حیوان،دچار یک نوع دوگانگی روحی می شود و خودش را
در قالب آن گاو تصور می کند (تصویر حلال ماه که تجسمی از شاخ گاو است) ...
و آن "شب" هم قطعاً پس زمینه ی تاریک این ماجراست ...
بستری نامناست برای فرد، که عامل تاثیرگذاری در ایجاد هر نوع
وابستگی ست ... جامعه، فرهنگ، و باورهای عامه ی مردم!
روستای بیل هم بی تردید، سمبل همان جامعه ی ناکجاآباد ِ غرق در
خرافات و عقب ماندگی هاست ....

اما تعبیر آن سنجاق توی عکس، انگار کنایه ای بود به همین زندگی ِ
روزمره که بسیاری مواقع بی اعتنا از کنارش می گذریم!
آن سنجاق، در واقع همان وابستگی های پنهان و آشکار انسانی اند..
وابستگی هایی که کم کم زندگی فرد را مشروط به تداوم ِ حضورشان
می کنند .... و فرقی هم نمی کند موضوع این وابستگی، یک شخص
باشد، یا یک هدف، یا یک خواسته، یا یک آرزو و یا هر چیز دیگری که به
هرصورت دل بریدن از آن دشوار باشد ....

امروز دوباره بعد از مدتها یاد آن درس ِ کلاس ادبیاتمان افتادم ....
شاید دلیلش حال و هوای این روزهای خودم باشد .... اینکه مدام
دارم به این فکر می کنم که اگر امسال نشد دیگه با چه انگیزه ای
باید ادامه داد؟ .... اینکه زندگیم شبیه پیله ای شده که انگار
این هجرت، تنها راه برای رهایی از آنست ... و انگار همه ی
"اگر"ها و "ای کاش" هایم ختم شده اند به این روزنه ی کوچک ...
به یک هدف ... و آنهمه شوقی که توی این چندسال انتظار،
(این سالهای تلخی که انگار فقط خط خطی شده اند تا سپید نمانده
باشند .... این سالها که من هیچ وقت حکمت ِ هدر رفتن شان را نفهمیدم ....)
آنقدر تحلیل رفته که تنها هاله ای از آن باقی مانده ....

با اینکه زمینه ی فعالیت ها و علاقمندی هایی که داشته ام خیلی
گسترده بوده ... با اینکه همیشه عاشق سرک کشیدن در
حوزه های مختلف بودم ... با اینکه همیشه دنبال تجربه های تازه بودم...
اما باز هم ......

به نظر من: زندگی، زمانی ارزش زیستن دارد که بتوانی دلیل معناداری
برایش پیدا کنی.... ولااقل خودت احساس "مفید بودن" داشته باشی!

4 نظرات:

sarbazan sabz ۲۸ مرداد ۱۳۸۸ ساعت ۳:۰۱  

سلام دوست خوبم
من به روزم و منتظر حضور سبزت
به امید آزادی سبز ....

سمانه ۲۸ مرداد ۱۳۸۸ ساعت ۱۱:۳۵  

سلام آزاده جون با اين نظرت من هم 100 % موافقم!

ایران من ۳۰ مرداد ۱۳۸۸ ساعت ۱:۲۵  

امیدوارم موفق بشی برای منم دعا کن

م.نهانی ۳۱ مرداد ۱۳۸۸ ساعت ۱:۲۲  

سلام.شما نوشته و پست های تامل برانگیز و عمیق زیاد داشتین که همیشه در جستجو و شناساندن معنایی بوده که تحسین برانگیزه. ولی این پسستتون یکی از بهترین هاست.
زندگی پر از استعاره هاست که گاه با کنایه ها در هم می آمیزد.ما با نماد ها زندگی می کینم گاهی هم با بی نمادی.مانا و موفق باشید.

درباره من

عکس من
آرام آرام خواهيد مرد اگر سفر نكنيد، اگر كتاب نخوانيد،اگر به صداهاي زندگي گوش فرا ندهيد، اگر آنچه مي كنيد را ارزيابي نكنيد، آرام آرام خواهيد مرد اگر بنده عادت هاي خود شويد، و هر روز بر همان مسيرهايي كه پيوسته مي رويد، برويد ... اگر مسير خود را عوض نكنيد، اگر لباس هايي به رنگ هاي مختلف نپوشيد و با كساني كه نمي شناسيد صحبت نكنيد امروز زندگي كردن را آغاز كنيد! امروز دل را به دريا بزنيد ! كاري انجام دهيد ! به خودتان اجازه ندهيد كه آرام آرام بميريد و فراموش نكنيد كه همواره بانشاط باشيد! "پابلو نرودا"