اولش که استاد بهمون گفت قراره با بچه های مرکز "عاطف" یه برنامه ی مشترک داشته باشیم،
همه خیلی جا خوردیم ... راستش یه کمی ترسیدیم ... شاید به خاطر اسمش بود ... آدم را نگران می کرد ...
"مرکز ساماندهی و توانبخشی بیماران روانی مزمن" ....
یادمه روزی که قرار شد همه ی اعضای گروه همراه استاد بریم با اهالی عاطف آشنا بشیم،
کلی استرس داشتیم ... حتی بعضی ها اصلاً اون روز نیومدن... حالا که بهش فکر می کنم
میبینم چه تصورات اشتباهی درباره ی بیماران این کلینیک داشتیم !
مهر 86 بود که کارمون را با بچه های عاطف شروع کردیم ... اونا یه گروه سرود داشتن
که ما (20-30 تا دف نواز) و 5-6 تا نوازنده دیگه(کمانچه، دوتار، گیتار،پرکاشن، عود،
تنبک،سنتور و کیبرد) همراهی شون می کردیم ... 6ماه اونجا تمرین داشتیم ...
توی این مدت تقریباً با بیشترشون آشنا شدیم ... عاطف، یه خانواده بزرگ حدوداً 60نفره ست
که بعضی از اعضاش چند ساله اینجا زندگی می کنن .... از دختر 18 ساله گرفته تا خانم 65 ساله...
خیلی هاشون توی این دنیای بزرگ، هیچ کس را ندارند که پشت درهای بسته ی این خونه
منتظرشون باشه ...
دلتنگ اند ... اگه پای صحبتشون بشینی دلتنگی شون را خوب حس می کنی ...
اینکه هر روزت را توی این چهاردیواری بگذرونی و همه ش چشمت به در باشه که شاید
یکی از آدمای اون بیرون، بیاد یه سری بزنه اینجا ... اینکه هر روز به این فکر کنی که اصلاً
کسی یادش میاد منم یه وقتی میونه همین آدمای روزمره داشتم زندگی می کردم؟ ... خیلی سخته!
این شرایط برای مسن تر ها باز قابل تحمل تره ... اما واقعاً تصورش هم ناراحت کننده ست
که یه دختر 18-19 ساله با اونهمه خواسته و آرزو، توی روزای طلایی عمرش
مجبوره اینجا باشه!( متاسفانه تعدادشون هم کم نیست! )
قسمت دردناکه قضیه اینه که خیلی از بیماران عاطف، زمانی مثل بقیه مردم، زندگی عادی داشتن ...
و بعد یه شوک روحی، شرایط نامناسبی که باهاش رو به رو شدن و شاید یه اتفاق تلخ که
فراتر از سطح تحملشون بوده، اونارو به اینجا کشونده ... گاهی وقتها که ازگذشته هاشون
میگفتن، عمق این اندوه توی صداشون پیدا بود ...
( یادمه یه بار یکی از خانوما که میگفت قبلاً خیاط بوده، برامون تعریف می کرد که
توی این مدت که اینجاست دخترش ازدواج کرده و وقتی برای بار اول دختر و دامادش
اومدن اینجا ملاقات، داماده ترسیده و نیومده تو مرکز! و نمیدونی اینو با چه غمی میگفت!)
خانم دکتر مهربونی با همسر و برادرش، این مرکز را اداره می کنن ...
جالبه بچه های عاطف به خانم دکتر میگن مامان ... خیلی هم دوستش دارن ...
و حقیقتاً هم ایشون برای بچه ها کم نمیذاره ... گاهی براشون برنامه ی اردویی میذارن ...
به مناسبتهای مختلف جشن برگزار میکنن..
و از همه قشنگ تر ارتباطیه که با جوان ترهای مرکز دارن ... و اینکه واقعاً
هر کمکی از دستشون برمیاد برای اونها انجام میدن... حتی یادمه بچه ها رو
تشویق می کردن که درسشون را ادامه بده...
خانم دکتر برامون توضیح میداد که بیماران اینجا دچار نوعی افسردگی حاد هستن،
طوری که نیاز به درمان و مراقبت ویژه دارن ... البته بیشتر اوقات رفتارشون عادیه،
فقط گاهی بهم میریزن و قاطی میکنن ... اونم بستگی به شدت بیمار یشون داره ...
فکر می کنم اون 6ماه تمرین و اون دو شب اجرای آخر سال (که یه شبش همزمان با
چهارشنبه سوری شد) برای همه یه خاطره بیادموندنی بود ...
حالا بعد از دوسال دوباره قراره برای تمرینای هفتگی گروه(جمعه ها)
بریم اونجا ... البته تا وقتی که اهالی ِ محل صداشون درنیومده!
آخه معمولاً ما هرجا میریم بخاطر سرو صدای زیاده سازامون زود عذرمون را میخوان...
الان هم همین مشکل ِ جا را داشتیم که مسئولین مرکز عاطف پیشنهاد دادن بریم اونجا!
امروز اولین جلسه تمرین توی عاطف بود ... خیلی خوش گذشت!
پی نوشت: راستش قصدم این نبود که با یه ژست نیکوکارانه، یادآوری کنم که چه خوبه گاهی به اینجور مراکز هم سری بزنیم ...گرچه دیدم که چقدر از این ملاقاتها خوشحال میشن ... اما وقتی برید که واقعاً از صمیم قلب دوست داشته باشید ... نه از سر ترحم، که بخاطر عشق به همنوع!
اینارو گفتم به این خاطر که میدونم خیلی ها وقتی اسم کلینیک بیماران روانی را میشنوند، همون تصور اشتباه توی ذهنشون تداعی میشه ..اما اصلاً اونطور که فکر می کنید نیست ... اگه یه بار برید متوجه میشید!